و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

رفیق بچه دار، گلی از گل‌های بهشت

جمعه, ۲ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۰۵ ب.ظ


قبلاها که مادر نبودم، برام فرقی نداشت کی قراره مهمونم باشه ولی الان می‌بینم خیلی مهمه مهمون آدم تازه‌عروس باشه، دختر عقد کرده باشه، مجرد باشه ، یا مامان بچه‌کوچیک‌دار، یا هم مادر قدیمی باتجربه... 
واقعا فرق می‌کنه! 
یکی دو هفته پیش که نوبت دورهمی مامان‌ها افتاده بود به خونه ما، همون جمعیتی که نفری یکی دوتا فسقلی داریم؛ رفقا اذعان داشتن که خونه ما خیلی تمیز و مرتب و سالمه و کیفیت میزبانی‌مون هم خوبه. 
ولی دیشب که بنا بود این رفیق تازه عروسم رو ببینم، با چشم‌های اون وقتی به خونه نگاه می‌کردم می‌دیدم عه! داخل کمد نرگس چه نامرتبه! سینک برق نمی‌زنه، 
پشت در اتاق پر از لباسه و شونه بچه چند روزه که گم شده و فرصت ندارم برم بگردم پیداش کنم! ( چون نرگس هر جا برم دنبالم راه میفته)
دیگه اینکه یه ذره از خورش رو گاز ریخته باشه یا کیک و شیرینی نداشته باشیم که دیگه جزو چیزهای خیلی عادیه. 
خودم رو تو نگاه دوستم که گذاشتم، کلی عیب و نقص دیدم، که البته، اگه میخواستم همه چیز کامل باشه، کلا باید مهمونی رو لغو می‌کردم. 
همین که با وجود یه دختر چسبنده، تونسته بودم غذا رو خوب جا بندازم و خونه رو تا حد مطلوب یه مهمونی تمیز کنم و ظرفهای غذا رو قبل از اومدن مهمونا حاضر کنم، خیلی هم هنر کرده و خوشحال بودم. 
با اینکه همسر منتظر بود ۲ تا تیکه ظرفهای توی سینک رو بشورم، رفتم دراز کشیدم تا پشتم صاف بشه! چون اگه دراز نمی‌کشیدم دیگه واقعا طاقت اینکه جلوی مهمون ها بشینم رو نداشتم. 
توی ذهنم استرس بود، نمیگم نبود... این فکرها میومد: پاشو زشته! الان فلانی با خودش میگه مهمون دعوت کرده اما ... یا مثلا همسر ناراحت میشه و ...
ولی بعد اینکه فکرها اومدن، فقط نگاهشون کردم و می‌زدم شبکه بعدی: مروه تو همه تلاشت رو کردی، هیچوقت همه چیز، درست مثل اونی که میخوایم نمیشه.  فلانی هم پس فردا که مامان شد، می‌فهمه علت خیلی چیزها رو. 
نفهمید هم نفهمید. من مسئول درک بقیه نیستم. من مسئول جسم و روح خودمم الان، که می‌دونم بیشتر از این اگه خودم رو خرج کنم، برای شب توانم و شیرم کم میاد. بچه ام و خودم اذیت میشیم. 
پس ولش کن! 
 متاسفانه یا خوشبختانه باید بگم حتی بعضی جاها، حرف همسرم رو هم میگم ولش کن. چون یا بعدا خودش متوجه میشه از توانم خارج بوده، یا کوتاه میاد، یا کوتاه نمیاد و اذیت میشه، یا خودش پا میشه مرتب می‌کنه، یا پا نمیشه و فقط حرص میخوره و خودخوری می‌کنه و فکر می‌کنه من چرا به حرفش گوش نمیدم و ... ، در کل ولش کن! 
واقعا دارم به یه بی‌خیالی تعمدی می‌رسم. فکر کنم همسرم هم داره می‌رسه... بعضی جاها جالب نیست. ولی بعضی وقتها هم خوبه. 
*
از تغییرات بعد از مادری اینکه، روزی دو بار خونه رو جارو می‌کنم که چیزی روی زمین نباشه برداره بخوره.وقتی یه چیزی می‌خوریم بلافاصله جمعش می‌کنم. از این جهت فرزتر شدم! و کف خونه اکثر وقتها تمیزه
+ قبلا همش منتظر بودم ساکت بشه برم به کارهام برسم الان گاهی با همه روح و وجودم کنارش می‌شینم و بازی می‌کنم، سرگرم میشیم، می‌خندیم و واقعا برای چند لحظه از تمام دنیا فارغ میشم و این چقدررر خوبه برای حالم.
بعدش هم بدو بدو میرم غذام رو میذارم یا ظرفها رو می‌شورم، تا بخواد حواسش جمع شه که من نیستم، بخشی از کارم انجام شده. 
البته... مادر بودن از اون چیزی که فکر می‌کردم، سخت‌تر بود. خیلی سخت تر
با این حال ، دیروز که داشتم گوشی در حال انفجارم رو خالی می‌کردم، فیلم های اول تولد نرگس، اینکه چقدررررر ریزه میزه و کوچولو بود نسبت به الان! چقدر محتاج‌تر، بی تحرک‌تر! 
مگه مال چند وقت پیشه؟! دلم خواست دوباره همون قدری باشه، دوباره یه بچه اونقدری رو با تجربه الانم، تجربه کنم! ( اصلا انگار که زحمت‌هاش یادم رفته باشه! میگن آدم ها وقتی از یه مساله رد میشن جزییات سختی‌ها رو یادشون میره فقط یه خاطره خوش می‌مونه، ولی بعد که یه مرور کردم با خودم گفتم نه بابا! غلط بکنم دوباره دلم بخواد! :)  وقتی همین یه دونه فسقلی، همه معادلات زندگیم رو به هم ریخته... 
برای همینه که میگم رفیق بچه‌دار، گل بهشتیه... چون واقعا فقط یه مادری که بچه کوچیک داره، می‌تونه درک کنه و بدون سرزنش می‌تونی باهاش تعامل کنی. 
*
یادش بخیر، دو سال پیش، یه زوجی که تازه عقد کرده بودن اومدن خونمون و کلییی فانتزی و تصورات ( بهتره بگم توهمات) خودشون رو گفتن و ما هی با خودمون می‌گفتیم: نه بنده خدا! اینطوری نیست! انقدر روی این چیزها تمرکز نکنین! 
بعد گفتیم عیب نداره، برن تو زندگی، می‌فهمن...
الان هنوز عروسی نکردن، چون زمان خوبی برای تحقق فانتزی‌هاشون پیدا نشده. 
یا مثلا اون دختر مجردی که با طعنه به من گفت: گل های همسرت رو نگه نمی‌داری؟! من ازدواج کنم همه رو خشک می‌کنم می‌ریزم توی سجاده‌ام
اون لحظه احساس بدی بهم دست داد، احساس بی‌ذوق بودن. ولی بعدا توی دلم گفتم: تو برو توی زندگی، وقتی دیدی خیلی جاها با خواسته‌های اساسی زندگیت در تعارضی، وقتی دیدی منافعت به خطر افتاده و خیلی جاها باید گذشت کنی تا فقط از حد اسلام و مسلمونی خارج نشی! (نه که بخوای خیلی هم خفن باشی! نه! همین که بتونی اگه عصبانی هم هستی حرمتش رو نگه داری و یا غیبتش رو نکنی و ... ) ، وقتی با زحمت بسیار تلاش کردی توی هر شرایطی طراوتت، لطافتت، زنانگیت رو حفظ کنی و خیلی جاها نتونستی؛ اونوقت بیا ببینم در چه حالی! 


خلاصه اینکه ، انگار دارم نمی از اون دریای بی‌خیالی رو می‌چشم! 
واقعا چند وقته فکر می‌کنم این بیت: 
«هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من»
فقط درباره ی زندگی مولوی نبوده، درباره خیلی‌ها صادقه...
*
نمی‌دونم این متن شبیه متن یه آدم ناامید شده یا نه
ولی حقیقتا همین ازم برمیومد... 
از آدمی که رفته تو بطن زندگی و با تمام ایده‌هاش، ادعاهاش، آرمان‌هاش، داره دست و پنجه نرم می‌کنه
خیلی از این بابت خوبه، که واقعا داره امتحان پشت امتحان میاد ببینم چند مرده حلاجم، 
ولی اگه بخوام بگم سخت نیست یا ناامید نمیشم، دروغ گفتم. 

خرده روایت‌ها. درمانگاه دولتی

دوشنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۵۴ ب.ظ

بعد از دو روز مریضی سخت، امروز تونستیم بریم دکتر

تامین اجتماعی بودیم، ساعت حدود ۱۲ ، نشسته بودم منتظر که برای دارو صدامون کنن و بگیریم بریم.

سرمو به دیوار تکیه داده بودم، نزدیک پذیرش

دیدم که چند نفر اومدن نوبت بگیرن، ولی نوبت های صبح تموم شده بود

یه پسر هیکلی با شلوار پاره ( کارش از زاپ گذشته بود) ، اومده بود و برای خودش دور می‌زد. یه گردنبند فروهر هم انداخته بود. نگاهم رو برداشتم ازش و بعد یادم اومد داداشم وقتی تازه دانشجو شده بود، چقدر عاشق گردنبند فروهر بود، فکر می‌کرد خیلی باکلاسه. 

صدای خانم چادریه که تو پذیرش بود، منو از فکرهام بیرون آورد ، داشت می‌گفت من آخه سواد ندارم اینترنتی نوبت بگیرم، ولی وای فای داریم...

چقدر سوخت دلم براش. چقدر بده آدم سواد نداشته باشه. مسن بود. چقدر از این قدیمی‌ها بودن که بی‌سواد بودن. ولی الان شکرخدا همه سواد دارن...

بعد خانمه رفت کنار همون پسر هیکلیه. تازه فهمیدم پسرشه. 

صداشون رو می‌شنیدم که مادر داشت برای بچه‌اش می‌گفت باید نوبت بگیریم و ... پسره با تندی و درشتی گفت: آبروی ما رو بردی، وای فای داشتن چه ربطی به نوبت داره! 

تو دلم گفتم: خودت مظهر بی آبرویی هستی با این طرز صحبت کردن با مادرت! خیلی مردی برای این پیرزن نوبت بگیر! پسر بزرگ کرده که چی؟ :/ 

بعد اومد خیلی محترمانه و باتواضع از متصدی پذیرش نشونی سایت رو پرسید و رفتن. 

چند نفر دیگه هم اومدن نوبت بگیرن، نوبت های صبح تموم شده بود. زیر لب غر غر کردن ، اومدن نشستن روی صندلی که ۲ بشه برای عصر نوبت بگیرن.

دلم براشون سوخت. سیستم تامین اجتماعی جوریه که تا چند بار نری و نیای، سر در نمیاری. این مسئولین هم که حوصله ندارن دو خط توضیح بدن برای نوبت های صبح قبل ۱۲ باید بیاین برای نوبت های عصر، ۲ به بعد. 

خیلی بی‌رمق تر از اون بودم که صدامو به اون خانمی که دو متر اونورتر نشسته بود برسونم. 

داشتم به رفت و آمدها نگاه می‌کردم فقط

نفر سوم که اومد با دو تا بچه پیش این دوتای دیگه، دیگه گفتم بذار بگم براشون، طفلک‌ها سردرگم نشن برا دفعه های بعد.

خانمه داشت با اعتراض می‌گفت این چه وضعشه،حالا ما تا ساعت ۲ باید بشینیم؟! 

تو دلم گفتم: خب نوبت‌های صبح تمومه دیگه! اونور سالنو ببین پر آدمه ، اینها تا نیم ساعت دیگه باید تموم بشن، بعد چطوری به شماها هم نوبت بده؟! 

و صدام رو از گلو درآوردم و گفتم: اگه قبل ظهر میخواین ویزیت بشین قبل ۱۲ باید بیاین. وگرنه میره توی نوبت عصر

خانمه با لحن طلبکارانه گفت: من چطوری با دوتا بچه مدرسه‌ای قبل ۱۲ خودمو برسونم؟! 

باز با همون بی رمقی گفتم: اگه قبل از ۱۲ نرسیدین، دو به بعد باید بیاین که علاف نشین.

بعد همسرم اومد و رفتیم. ولی باز توی دلم گفتم: چرا اینهمه خشم ؟! مجبور نیستی قبل از ۱۲ بیای! 


*

چطوره این جنس روایت‌های داستان‌طور؟ 

بدون شرح

جمعه, ۱۸ آذر ۱۴۰۱، ۰۴:۲۸ ب.ظ

🔴خبر مهم: 


🔻اعدام یک کارگر حافظ قرآن به اتهام اقدام برای ترور علی‌


🔹عبدالرحمن مرادی #ابن_ملجم کارگر زحمت کش و حافظ قرآنی که اخیرا نیز در آستانه ازدواج بود و در دوران نامزدی به سر می‌برد، به بهانه تلاش برای ترور خلیفه وقت دستگیر و در آستانه اعدام است.


🔹نامزد وی #قطام نیز بخاطر حال روحی نامساعد و از ترس نیروهای امنیتی به مکان نامعلومی، گریخته است...


🗣معاویه اینترنشنال


هشتک: محسن شکاری


بعد مدتی، سلام

چهارشنبه, ۱۸ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۲۱ ق.ظ

آدم وقتی نمی‌نویسه انگار خودش هم از خودش بی‌خبره! 

از ۲ آبان به اینور چه خبرها توی ذهن و روح من بوده، زیاد نمی‌دونم! چون ننوشتم...

فقط اینکه دخترم سینه خیز میره و داره تمرین چهار دست و پا می‌کنه، در نتیجه حسااابی مشغولم باهاش و مراقب.

یعنی از صبح که بلند میشه تا آخر شب، که باید صبر کنم یکم بچرخه تا خسته‌تر بشه و بخواد که بخوابه. :) 

البته الان دارم از این روزهام لذت می‌برم و همش خداروشکر می‌کنم که هست! 

یکی دو ساعت توی روز اگه بخوابه، احساس می‌کنم خونه چقدر ساکته! چقدر بیکارم! چرا بیدار نمیشه دیگه ؟! 

با اینکه کلی کار دارم برای اوقات خوابش. ولی بازم دلم براش تنگ میشه. 

با اینکه هنوووز باور نکردم این کوچولوی پاک، دختر خودمه! هنوز گاهی که گریه می‌کنه منتظرم مادرش بیاد برش داره! 

یا مثلا وقتی یکی بغلش می‌کنه ، هنوز به چشم یه موجود دوست داشتنی دست نیافتنی نگاهش می‌کنم! 

ولی فقط اون وقتی می‌فهمم انگار راستی راستی من مادرشم، که بغل یکی دیگه، منو که می‌بینه می‌خنده، یا دست‌هاشو باز می‌کنه که بغلش کنم، یا با گریه عاجزانه نگاهم می‌کنه... 

دیدی بعضی بچه‌ها هی به مامانشون می‌چسبن؟ یا با بقیه غریبی می‌کنن؟ نرگس خداروشکر این حالتها رو نداره. برای همین من هنوز تو تصور «بچه فامیل» نسبت بهش هستم! 

از بس این بچه‌های فامیل رو میذاشتن پیش من، از خوابوندن و بازی کردن و بغل کردن و بگیر... تا غذا دادن و لباس پوشیدن و همه چی به جز تعویض پوشک! 

یعنی دیگه تو هیچکدوم این بخش ها، برام جدید نیست :/ 

تازه اینکه من رد بشم و بخوان بیان بغلم هم، برام جدید نیست.

بچه‌ها انقدر باهام مانوس بودن، بعد از پدر مادر، بهونه من رو می‌گرفتن. حتی مورد داشتیم بیشتر از پدر مادر! 

ولی دنیای قشنگی بود، من با اختلاف حداقل ۶ سال، بزرگتر بودم و مسئول مدیریت بچه‌ها... هنوزم که هنوزه دوست دارن باهاشون بازی کنم، 

مثلا همون هفته که دعوت بودیم خونه اقوام پدری، داشتم نرگس رو می‌خوابوندم، بچه‌ها اومدن اصراار، که بیا بازی کنیم ، اگه تو بیای ما بقیه بزرگترها رو هم میاریم. 

بزرگترها خنده‌شون گرفته بود، که اینها هنوز فکر می‌کنن مروه بچه‌است:) 

ولی من از ته قلبم پذیرفتم. گفتم نرگس بخوابه، میام، شما بقیه رو بیارید. 

حدود دو ساعت هم تو دنیای پاک نوجوون‌ها بودم. و خداروشکر می‌کنم برای وجود فامیل زیاد و متفاوت. 

رفقای دهه هشتادی من، که بخشی از زندگیم رو صرف‌شون کردم و با گوشت و خونم، می‌شناسم شون، دوستشون دارم و دوستم دارن. 

ماها داشتیم خیلی آروم و متین، کنار هم، زندگی‌مون رو می‌کردیم، با وجود اونهمه تفاوت فکری، با حس امنیت ، بدون توهین و قضاوت و ... 

حتی اون شب، کلی بحث سیاسی شد، در کمال احترام... 

اولش با گارد شدید بودن و همگی ریختن سر همسرم، من هر از گاهی میومدم از توی اتاق و به بحث سر می‌زدم، به بهونه آب خوردن و ...، ولی در کل جو بحث عالی بود، همه افکار من داشت گفته می‌شد، خیلی بهتر از حالتی که من قادر به بیانشون بودم، برای همین با خیال راحت برمی‌گشتم تو اتاق و به تحکیم روابطم با دهه هشتادیا می‌پرداختم. 

آخر مهمونی، همه چیز و همه جا، بهتر بود... حتی شنیدم ریز به ریز که می‌گفتن چه خوب گارد نمی‌گرفت و چقدر منطقی و ...

خلاصه که اینجور... :) 

#

حاشیه ۱: ولی دلم خیلی خونه، خیلی... 

برای آدم های بی‌گناه مظلومی که با قساوت دارن کشته میشن. 

برای مجروحان خشم و نفرت 

برای شایعات باطل و دودستگی های خطرناک

برای آرمان، روح الله، مأموران بی‌گناه... 

که یه عمر تن به خطر دادن برای حفظ مملکت، از خورد و خوش و راحتیشون گذشت کردن، شب بیداری و دوری از خانواده و استرس و هزار چیز رو به جون خریدن که امنیت مردم تامین باشه، اونوقت همین مردم.... به چه جرمی؟؟ 

مگه نظام مرض داره بیاد پاره تن خودش رو تیکه تیکه کنه؟ وقتی انقدر حرف پشت سرش هست که کار خودشه و فلان! 

بگذریم... بعضی چیزها رو هر چقدر بگی، طرف مقابلت نمی‌پذیره. نمیخواد بپذیره... 

فقط موندم چطوری میشه به رسانه های خارجی انقدر یقین داشت؟ وقتی میگین صداسیما قابل اعتماد نیست، چطور ممکنه اونها صد در صد درست بگن؟! 


حاشیه ۲: این روزها برای همه، فشار روحی زیادی هست. چه کسی که موافقه و چه کسی که مخالفه... امیدوارم هممون به سلامت رد بشیم!


ره رفتنی رو باید رفت، در بستنی رو باید بست:)

دوشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۱، ۰۲:۳۴ ب.ظ

از اونجا که دل با نوشتنه که آروم می‌گیره، به این نتیجه رسیدم بنویسم...

اره، انکار نمی‌کنم که نگرانم...

هجرت، اونم به یه شهری که تا به حال ندیدی و می‌دونی هیچ دوست ، فامیل یا حتی آشنایی توش نداری، خالی از ترس نیست. 

درسته که به هر حال من خودم رو برای دور شدن از شهری که توش بزرگ شدم و خانوادم و تمام خاطراتم، آماده کرده بودم

تجربه یک مرتبه هجرت رو هم داشتم، توی نوجوونی... حقیقتا خییییییلی هم برام سخت بود

ولی بعد صحبت کردن های بسیار، فهمیدم اون تجربه قبلیم خیلی فرق داره با چیزی که پیش رومه و حالا شرایطم خیلی بهتره قطعا. و نباید اون رو تو ذهنم بیارم همش.

چه بسا که حالا خیلی بهتر هم باشه برام، که هجرت بکنم.

حالا مثلا الان که تهرانم مگه هفته ای چند بار خانوادم رو می بینم؟! 

چقدر مگه دوست هام میان پیشم یا من میرم پیششون؟! 

آره ، شاید اگه از اول عروسی رفته بودیم شهر دیگه، خیلی سخت و سنگین بود و همش فکر می‌کردم چیز زیادی رو از دست دادم

ولی حالا که دیگه می‌دونم بیشتر از هفته ای یکبار خانوادم رو نمی‌بینم، برام راحت تره برم. 

گرچه، از حق نگذریم ، ما اینجا دوست های زیادی هم داریم

درسته که دوستای من ناز می‌کنن همش میگن دوره خونه ات 😒 و نمیان، نیومدن، مگر یه عده بعد از تولد نرگس، که واقعا خوشحال شدم و با خودم گفتم کاش زودتر مامان میشدم که دوست هام بیان خونمون و دلم روشن بشه. 

ولی در کل... 

الان چند خانواده هستن که تمام کس و کارشون توی تهران ما هستیم، بنابراین هر هفته داریم همدیگه رو می‌بینیم. 

من هم رفیق شدم با خانم هاشون و دیگه کلی برای همدیگه حرف داریم. 

نمونه اش همین دیشب، من و الهه ساعت ها با بچه‌ها بودیم، چقدر حرف زدیم، چقدر دغدغه های مشترک،چقدر همزبونی‌‌...

امیدمون این بود چند ماه دیگه ، بچه هامونم همبازی دارن و شاد میشن با هم... ولی چند ماه دیگه من کجام؟ الهه کجا؟! 

نمیدونم، شاید هم یه طوری شد که نرفتیم، ولی فعلا که ۹۸ درصد احتمال داره، قبل از عید کوچ کنیم و بریم به شهری که ۴ ساعت با اینجا فاصله داره. شاید هم بریم یه روستا نزدیک اون شهر. نمیدونم... 

حالا خدارو هزار مرتبه شکر که چند ماهی تا اسباب کشی فرصت داریم. ( دو سه ماه) و تو این فرصت، میتونم روحم رو آماده تر کنم

وسایلم رو خرد خرد جمع و جور کنم

اینهمه کتاب و ظرف و ... رو کجا جا بدم حالا؟! آیا خونه جدیدمون جا داره؟! 

خوبیش اینه که میتونیم وقتی قطعی شد به صاحب خونه مون بگیم و اون هم چون زمان داره برای جور کردن پول رهن‌مون، دبه نمیکنه ان شاالله. ( آخه این به تو چه ربطی داره؟ این رو همسرت میدونه و صاحبخونه! بشین به مسائل خودت برس! ) 

خلاصه که... هم خیلی خوشبینم و حقیقتا بدم نمیاد از تهران برم... 

هم بیشتر از هر چیز از واکنش مامان بابام میترسم! 

همین چند روز پیش که گفتم احتمال داره بریم، مامانم زنگ زد و گفت نمیشه که برای چند ماه برین اونجا! تو بیا خونه ما و همسرت بره و برگرده! ( مگه میشه آخه! ) 

دیگه من بهش نگفتم که اره، منطقی نیست برای چند ماه بخوایم بریم و برگردیم ، با اینهمه هزینه اسباب کشی و زحمتش و ...، بنابراین قصد داریم بیشتر بمونیم! 

شایدم کلا از اونجا بریم یه شهر دیگه و ...

نه، اینها رو نگفتم، فقط پرسیدم: من بیام اونجا همسر بره اونجا ، اسبابمون رو چه کنیم ؟! اجاره بدیم برای یه خونه خالی ؟! 

حالا هنوز بابام نفهمیده... بابا بفهمه که هیچی...‌

#

اینجور وقت ها به یه کسی نیاز دارم که خیلی من رو بشناسه، شرایطم رو بدونه و من بشینم دغدغه هام رو شرح بدم براش اون هم بدون سرزنش و قضاوت، بشنوه. درک کنه. و حتی بهم بگه آیا تصمیم درستی گرفتم؟ آیا کار خوبی می‌کنم که میخوام برم و این تجربه رو بچشم؟ 

البته اون شب که بعد مدتها رفتیم خونه مامان و یهو دلم گرفت و با خودم فکر کردم ببین! با وجود همه اختلاف نظرها و بحث ‌هامون، چقدر خوبه که یه پایگاه امنی برامون هست، خونه ی مامان. 

همین که میدونم با علاقه غذا پخته، حالا هر چی، هر جور، هر چقدر هم که دیر حاضر بشه. همین که می‌دونم بچه ام رو واقعا دوست داره، حالا با هر مدل ابراز کردن، اصلا همین که میدونم یکی هست که برم خونشون و همخون من باشه و با نگاه کردنش، دلم آروم بشه، یعنی نعمت... 

ولی اگه همین هم نباشه چی؟! 

و بعدش حس کردم الانه که ناراحتیم بیاد تو صورتم، به همسری که از خستگی چشمهاش سرخ شده بود گفتم میدونم خیلی خسته ای، تو رو خدا بیا بریم تا همین سر خیابون راه بریم من فقط یکم باهات حرف بزنم زود میایم. و رفتیم... و اون از تجربه هجرتش به تهران گفت. از غربت، از دووووری راه، از تنهایی محض خوابگاه و... و خیلی من آروم شدم. 

حداقل اینه که ما الان ، ۳ نفریم... تنهای تنها نیستیم... به علاوه، من مطمئنم که خدا یار بی کسانه و قراره جلوه های جدیدی از محبت خدا رو ببینیم... مطمئنم اونجور که فکر میکنم سخت نیست... همیه ترس های ما از واقعیت بزرگتره


روزمره های ذهن یک مادر

شنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۱، ۰۵:۳۹ ب.ظ

یکهو دلم آشوب شد، نمیدونم چرا

بعد کلی زحمت برای خوابوندن بچه‌، بعدش یهو یاد گریه‌های بلند بلندش افتادم، دلم گرفت براش. دلم سوخت.

سرش محکم خورده بود به میز تلویزیون

اصلا نمی‌دونم چطوری از وسط پذیرایی تا اونجا رفت. چند بار غلت زد که به اونجا رسید؟!

ولی باز از یادآوری گریه‌اش، دلم می‌سوخت، بچه ام این چند روزه خیلی ضربه خورده. انقدر دلم سوخته بود، هی دست‌هاش رو ناز می‌کردم، تا باز یادش میفتاد و ناله می‌کرد نازش می‌کردم... خیلی دلم سوخت. 

و یهو، یادم افتاد این روایت رو، 

که محبت امام، نسبت به ماموم

۷۰ برابر محبت مادر به طفل شیرخواره...

آخ امام... :(((( 

چقدرررر مهمیم ما برات :(((( 

چقدر دلت می‌سوزه رنج و غصه ما رو ببینی، 

همون جور که داشتم می‌خوابوندم دخترم رو، فکر می‌کردم...

به مهمونی امروز، به ۴ تا نی نی کوچیک که تو خونه بودن و سرصداهاشون.

به اینکه بچه من نصف اذیت های محمدعلی جان عمه رو نداره ولی مادرش خیلی بهتر از من با اذیت‌های طبیعی مادری کنار اومده.

 یاد این حرفش افتادم که وقتی با گریه بچه مضطرب میشم خیلی راحت می‌تونه بگه: بچه است دیگه.‌‌ اگه انقدر هم نتونیم بخاطر هدفمون تحمل کنیم که دیگه ول معطلیم!

و با خودم گفتم: اگه واقعا چیزی رو میخوای، اگه هدفی برات مهمه، نباید غر بزنی. 

بعد اون حس کردم چقدر بیشتر دوستش دارم دخترم رو، دست‌های کوچیکش رو، این پاهای ناقلا رو که حتی توی اوج خستگی داره مدام تکونشون میده و تلاش می‌کنه ببره سمت دهنش و به همین دلیل خوابش می‌پره.

حس کردم این جثه کوچیک، این کارهای بچگانه ، این اشتباهاتش رو چقدرررر دوست دارم. 

نمیتونم دقیقا بگم چرا اشک تو چشم هام جمع شد.

نمیتونم درک کنم برای چی دلم میخواست گریه کنم

و چرا شرمنده شدم... شرمنده روی اون امامی، که یه کار هم اگه توی این دنیا دارم بخاطرش انجام میدم، باز هم انقدررر دارم غر می‌زنم... ولی هنوز دوستم داره. و همون رو هم ازم قبول می‌کنه... 

#

آخر هفته آینده خونه اقوام پدری دعوتیم، اولش خوشحال شدم خیلی، چون دوستشون دارم

ولی بعدش رفتم تو فکر که باز نکنه بخوان همه اتفاقات اخیر رو هی بکوبن تو سر ما و تیکه بندازن و ... مهمونی رو زهر کنن. 

ولی راستش... برخلاف همیشه، این روزها ته دلم یه قدرتی حس می‌کنم ، که انگار خیلی بیشتر از قبل برام مهمه که سر عقایدم بمونم، خیلی بیشتر از قبل جرئت پیدا کردم. 

انقلاب فرهنگیه ، اره انگار واقعا انقلابه! چون تو قلب من انقلاب شده و دوست ندارم با هیچ چی این حال قلبمو عوض کنم. 

حس می‌کنم این دفعه اگه فقط نخوان تیکه بندازن و رد بشن و واقعا بخوان که صحبت کنن، منم صحبت می‌کنم و اتفاقا می‌مونم سر حرفهام. دوستانه، اما قاطع. 


می‌کشد هر جا که خاطرخواه اوست

پنجشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ

فقط برای یادگاری


این روزها، روزهای عجیبیه... یه شرایط جدید و خیلی عجیب بلاتکلیفی کامل!

تا چند روز آینده معلوم میشه که قراره کجا زندگی کنیم! کدوم شهر از ایران ؟! 

آیا همینجا می‌مونیم؟ ( احتمالش خیلی کمه)

آیا باید بریم؟! کجا؟! کدوم شهر؟! 

می‌دونستم که قراره یه روزی هجرت کنم، میدونستم به همین زودی‌هاست ( طی دو سال آینده) 

ولی خبر نداشتم یهو یه شرایطی پیش میاد که در عرض چند روز، میریم رو هوا! و خودمونم نمی‌دونیم آخرش قراره چی بشه و کجا بریم! 

فعلا حدود ۱۰ تا شهر محتمله! یعنی در این حد رو هوا! 

بعد حالا اگه بنا باشه بریم، کی وسیله جمع کنیم، چجوری صاحبخونه راضی بشه، آیا پولمون رو داره بده؟! نداره بده؟! چجور خونه‌ای گیرمون میاد؟ آیا وسایلم جا میشه؟

خلاصه اوضاع عجیبیه... و من فعلا این مساله رو به هیچکس نگفتم. 

خودم هم زیاد به چند و چون ریز ماجرا فکر نمی‌کنم فقط دارم کارهای عادیم رو می‌کنم. 

جعبه زرشکی که پدرشوهر فرستاده بود انقدری بزرگ بود و انقدری کار داشت که تمام این دو سه روز مشغولش باشم و فقط سعی کنم محیط رو آروم نگه دارم برای تماس گرفتن‌های مکرر همسر و مغزی که داره منفجر میشه! 

و فقط این بیت رو با خودم زمزمه می‌کنم: 

حلقه ای بر گردنم افکنده دوست، می‌کشد هر جا که خاطرخواه اوست

نمیدونم چرا شکرخدا، حس خوبی به این امتحان دارم. همش احساس می‌کنم قراره اتفاق‌های خوبی بیفته. ( با اینکه قبلا به هجرت فکر می‌کردم خیییلی تو فکر و خیال می‌رفتم. ولی الان، توی این وضع عجیب، آرومم)

شاید بخاطر سفر مشهده که همه چیو سپردیم به امام رضا(ع) 

حوصله شرح قصه نیست

جمعه, ۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۱:۱۶ ق.ظ

خیلی مقاومت کردم، تا از حال و هوای این روزها، چیزی ننویسم.

توان و گنجایش بحث رو ندارم دیگه. 

از این‌همه نفرت و دعوا، فراری‌ام

از اینکه رابطه‌ام با آدم‌ها خراب میشه

از اینکه خیلی بیشتر از قبل، تو خیابون، یه عده‌ای من رو ، مسبب هر ناکامی تو زندگیشون بدونن؛ حالم بده... 

حتی با اینکه می‌دونم بعضی از رفیقام که فروش مجازی داشتن توی این روزها چقدر حرص می‌خورن؛ تو دل خودم خداروشکر می‌کنم که دیگه «مجبور» نیستم تو گروه‌های مجازی بخونم و بشنوم و بنویسم...

دلم می‌سوزه...

برای دخترایی که همیشه بازیچه‌ی سیاستن، 

برای انقلابی که با اونهمه شور و شعور، با اون آرمان‌های قوی، شروع شد و جریان گرفت و هنوز ریشه ندوانده ؛ اکثر متفکرین و باعرضه‌هاش رو کشتن... برای شهید بهشتی عزیز، شهید مطهری، شهدای هفتم تیر...

دلم می‌سوزه واسه دل غمگین جوون‌های هم‌وطن ، که داغ داغ و خشمگین، تا میان حرف بزنن، یه عده لاشخور می‌ریزن وسط برای سواستفاده کردن

دلم می‌سووزه واسه اونهایی که با همه جون و وجودشون، برای آرمان‌هاشون جنگیدن، بیشتر از همه فحش خوردن، بیشتر از همه تحقیر و تحریم شدن؛ و یه عده جنگ ندیده‌ی آقازاده، کاری کردن اینها هم زیر سوال برن.

دلم می‌سوزه واسه آدم خوب‌هایی که همیشه توی تیم مردم بودن، هزینه زیاد دادن، ولی بعضی هم کیش‌هاشون، انقدرررر نامرد بودن و انقدر افراطی و تفریطی، که آبروی کل قشر رو بردن و شدن علت خشم مردم‌شون. 

دلم....

داره آتیش می‌گیره

برای این مردم...

برای همون هایی که حاج قاسم روشون غیرت داشت... 

 همون‌هایی که بهترین‌هامون، فدای آزادی و آرامششون شدن...

همین مردم نجیب و محترم که دونه دونه‌شون،دهه شصتی و هفتادی و هشتادی و ...، دلشون می‌شکنه وقتی وضعیت رو می‌بینن؛ 

اصلا اعتراض یعنی من دلم برای کشورم می‌سوزه، میخوام بهتر باشه! یعنی امید دارم بهتر بشه، پس اعتراض می‌کنم...

به خدا که دل من همیشه می‌تپید برای هم‌وطن‌هام

من اصلا این مدلی بزرگ شدم. 

خیلی‌ها تو این روزها از بچگی‌هاشون نوشتن؛ من هم می‌خوام بگم...

پدر من موجی بود، سرفه‌های شیمیایی، سردردهای مداوم و مکرر، سه چهار بار کمر و گردنش رو عمل کرد، مدتی خونه نشین بود،مدتی هم با ویلچر... ولی هیچوقت نخواست بره سراغ پرونده و حقوق و ... ( نه اینکه حقش نبوده، حق مسلمش بوده ولی نخواست) و ما فقط و فقط با همت خودمون به اینجا رسیدیم، بدون هیچ سهمیه‌ و حقوق.

مادرم از اونهایی بود که چادرش براش خیلی مهم بود، نمازهاش اول وقت بود، 

ولی هیچوقت، هیچوقت هیچوقت هیچوقت، ندیدم منت سر کسی بذارن یا بگن آی ما خوبیم؛ شما بدین! 

مادرم همیشه هر جا که می‌رفتیم، از کوچکترین چیزها تا مشکلات بزرگ، برای همه دایه بود، بارها و بارها دیده بودم که خودش خم شده بند باز شده کفش یه بچه غریبه تو خیابون رو ببنده، نکنه زمین بخوره. یه دونه مو از روی مانتوی مشکی بغل‌دستیش توی مترو برداشته که تیپ اون خراب نشه، بدون ساک هیچوقت خرید نمی‌رفت، نکنه کسی دلش خرید ما رو ببینه و نتونه، 

یاد گرفته بودیم جلوی کسی تو خیابون چیزی نخوریم، یا خوراکی بودار نبریم مدرسه. 

مادرم یه عالمه رفیق بی‌حجاب داشت و با جاری‌هایی که حتی مسخره اش می‌کردن و می‌گفتن شما تو ۱۴۰۰ سال پیش موندین؛ انقدر خوش رو و مهربون بود که همشون الان میگن اگه یه مذهبی خوب توی این دنیا باشه، مادر منه. 

من این چیزا رو از مامانم یاد گرفتم، از بابام... 

یاد گرفتم درد مردم، درد من باشه، مدارا کردن و رعایت کردن احوال دیگران، خط قرمزمه...

و الان دلم برای همین می‌سوزه

که افتادیم به جون هم

انتقام آخوند برج نشین رو از آخوند متروسوار می‌گیریم

انتقام اهالی فتنه و آشوب رو از همسایه‌ی معترض

ما مردمیم!! مردم! هم سطح و هم تبار هم!

به کجا میخوایم بریم؟! 

__

دو دل بودم نظرات رو ببندم یا نه...

ولی باز گذاشتم...

سمت دیگه‌ی کربلای من

دوشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۱، ۰۷:۳۹ ق.ظ

تا جایی که من فهمیدم، دین اسلام، دین حسرت خوردن و غصه خوردن و نشستن نیست. 

اینکه بشینی بگی واای من چقدر بدبخت و بی‌سعادتم که نرفتم کربلا و حالت بد باشه و حوصله اطرافیانت رو نداشته باشی چرا چون دلتنگی، 

اون چیزی نیست که خدا و اهل بیت ازمون می‌خوان.

بنظر من شیعه باید جاری و سیال باشه. 

اینکه مولاعلی میفرمان: «اگه اون چیزی که خواستی نشد، از چیزی که هست غمگین نباش‌.» یعنی همین جاری بودن...

یعنی به جای نشستن و غصه و حسرت خوردن و بعضا ناامیدی و کفر گفتن که : آره دیگه خدا منو دوست نداره! 

بشین نقش جدیدت رو دریاب! 

#

گفته بودم بعد مدتی از قرارگرفتن تو شرایط خونه مامان، فهمیدم خیراتی داشته و تقریبا کنار اومدم. 

و اما چه خیرهایی؟ 

این قسمت: کربلای من!

يكشنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۱۹ ق.ظ

سه شنبه ظهر بچه واکسن زده بود، عصرش همسرم گفت: بنظرت به فلانی بگیم بیاد خونمون قبل کربلا ببینیم‌شون؟ 

یه نگاه به خونه کردم، یه نگاه به ساعت. دیدم بچه استامینوفن خورده، خوابه، خونه هم تقریبا تمیزه. گفتم بگو بیان.  

۴ شنبه، روز آخری بود که خونه بودیم، ۵ شنبه بنا بود بریم خونه مامان و جمعه ان شاالله همسر راهی بشه... یک عالم کار داشتم، از شستن لباس‌های نرگس و خودمون تا برداشتن وسایل خودم و بچه و همسر. معمولا وقتی قراره یه عالمه ریزه کاری رو تو فرصت کم یادم بمونه، خیلی دچار استرس میشم. 

ولی دیگه گفتم فعلا که اوضاع خوبه، هی مخالفت نکنم. خلاصه رفتم آشپزخونه برای تدارک غذا. بعد از چند دقیقه همسرم گفت: می‌تونی کیک هم درست کنی؟ این بار بدون اینکه بخوام با تعارف فورا جواب بدم و بعد خودمو تو معذوریت حس کنم و بعد سختم بشه غرش رو به همسر بزنم. یا اینکه بخوام فورا بگم: این چه انتظاریه که داری؟!  اولش خیلی منطقی چند ثانیه فکر کردم فارغ از مقصود همسر، آیا می‌تونم، یا نه؟ 

بعد دیدم اره با توجه به شام ساده‌ای که انتخاب کردم و خواب بودن نرگس، میتونم کیک بذارم. خودمم بدم نمیاد. 

خلاصه  شروع کردم کارها رو انجام دادن که یهو مهمونمون زنگ زد گفت فلان کار واجب برامون پپیش اومده و به جاش فردا شب میایم:/ ( دیگه ما هم نگفتیم فرداشب سختمون میشه و...)  این شد که غذا رو رها کردم و رفتم پی کارهای دیگم. 

۴ شنبه از صبح سر پا بودم، تازه ساعت ۶ عصر لباس شستنم تموم شد! همسر هزارجا کار داشت، نرگس گریه می‌کرد و تب و بی‌قراری... مثل شب قبل که نتونسته بودم خوب بخوابم. تا آخر شب، به حدی رسیده بودم که، کمر، پا، زانوهام، درد شدیدی داشت ولی همچنان مجبور بودم بدو بدو وسیله بردارم. و ذهنم مثل یه کامپیوتر تند تند ، تند تند، نکات رو یادآوری می‌کرد. 

مهونامون دیر اومدن و زود رفتن، با این حال، ساعت ۲ شب، آخرین باری بود که ساعت رو دیدم، فکر کنم حدود ۳ خوابیدم. 

درحالی که هنوز یه سری ظرف نشسته داشتم و لباسهای بچه خشک نشده بود که بذارم تو ساک. 

( یعنی شبی که قراره فرداش بریم جایی من اصلااا آرامش ندارم. خوردنی های یخچال باید ساماندهی بشه، یه ذره غذا یا زباله بمونه خونه بو می‌گیره ، همه دمنوش ها، سبزی خشک‌ها و ... باید بره تو یخچال وگرنه حشره جمع میشه و .... حالا خود وسایل برداشتن به کنار!  همش می‌ترسم چیزای مهم جا بمونه! از بس که بچه بودم وسایلمو جا میذاشتم و کلی دردسر می‌کشیدم بخاطرشون. ) 

پنج‌شنبه ساعت ۶.۵ صبح دوباره بیدار شدم، که قرار بود ۸ از خونه بزنیم بیرون‌. 

باز بدو بدو... موارد باقی توی لیست رو چک کردم و انجام دادم.

امیدم این بود وقتی رسیدم خونه مامان، بخوابم. می‌دونستم داییم بیمارستانه و زنداییم خونه است، می‌دونستم بخاطر دختردایی ۴ ساله‌ام خبری از استراحت نیست. دفعه قبل که دیده بودمش یک لحظه نباید از نرگس چشم برمی‌داشتم، قشنگ خطر جانی داشت! 

از اون دخترهای لوس که جرئت نداری چیزی هم بهش بگی و یه سره داره میگه حوصلم سر رفت. 

البته الان فهمیده‌تر شده به نرگس آسیب نمی‌رسونه ولی... 

به مغز من چرا:) 

حیف که کلی برنامه داشتم برای این‌همه روز تهران بودنم.

#

این متن رو سه روز پیش نوشتم ( همون پنجشنبه شب) ولی بعدتر... که کمی از اینجا بودنم گذشت، جلوه‌ی خیر و اون سمت دیگه‌ی اینجا بودنم تو این شرایط رو دیدم. ( هنوزم سخته ولی قابل تحمله) 

#

نرگس داره اولین لثه دردهاش رو تجربه می‌کنه. البته اصلش از مشهد شروع شد، ولی این روزا دیگه خیلی بیشتر. 

هنوزم شک دارم دندونشه یا نه ولی همه شواهد که اینطوری نشون میده. 

زبونشو به لثه هاش می‌ماله و جیغ می‌کشه :( گاهی هم تب می‌کنه. 

#

زنداییم هر روز که میره بیرون وقتی برمی‌گرده برای بچه خوراکی و ... می‌خره و کلا با همین امید، تو خونه می‌ذارتش. البته که حقیقتا نمی‌مونه! و از یه ربع بعد رفتن مادرش شروع به گریه می‌کنه. به زور آروم میشه ولی باز ۵ دقیقه بعد شروع می‌کنه پشت سر هم میگه: پس چرا مامانم نیومد؟! من میخوام همین الان بیاد. من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. من بدون مامانم می‌ترسم و ...

و یا اصرار شدید می‌کنه که دوباره به مامانم زنگ بزنین. 

اعتصاب غذا و خوراکی و بازی و همه چی می‌کنه :/ 

چقدر بد و سخته که بچه اینهمه وابسته باشه. دقیق نمی‌دونم چرا اینجوری میشه. 

ولی واقعا اونجا که زنداییم با افتخار گفت بچه‌ام مثل خودم عاطفیه، خیلی دوست داشتم بگم: عاطفی بودن یه چیزه، حساس و وابسته بودن یه چیز دیگه! 

این همه وابستگی افتخار نداره. باید درمان بشه حتی! 

الان هم حدود ۲۰ دقیقه است که پشت سر هم داره میگه: مامان، بیا بریم برای من یه چیزی بخر، چند روزه که برای من هیچی نخریدی. بریم اسباب بازی بخر، خوراکی بخر و ...