و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۳ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

روزمره های ذهن یک مادر

شنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۱، ۰۵:۳۹ ب.ظ

یکهو دلم آشوب شد، نمیدونم چرا

بعد کلی زحمت برای خوابوندن بچه‌، بعدش یهو یاد گریه‌های بلند بلندش افتادم، دلم گرفت براش. دلم سوخت.

سرش محکم خورده بود به میز تلویزیون

اصلا نمی‌دونم چطوری از وسط پذیرایی تا اونجا رفت. چند بار غلت زد که به اونجا رسید؟!

ولی باز از یادآوری گریه‌اش، دلم می‌سوخت، بچه ام این چند روزه خیلی ضربه خورده. انقدر دلم سوخته بود، هی دست‌هاش رو ناز می‌کردم، تا باز یادش میفتاد و ناله می‌کرد نازش می‌کردم... خیلی دلم سوخت. 

و یهو، یادم افتاد این روایت رو، 

که محبت امام، نسبت به ماموم

۷۰ برابر محبت مادر به طفل شیرخواره...

آخ امام... :(((( 

چقدرررر مهمیم ما برات :(((( 

چقدر دلت می‌سوزه رنج و غصه ما رو ببینی، 

همون جور که داشتم می‌خوابوندم دخترم رو، فکر می‌کردم...

به مهمونی امروز، به ۴ تا نی نی کوچیک که تو خونه بودن و سرصداهاشون.

به اینکه بچه من نصف اذیت های محمدعلی جان عمه رو نداره ولی مادرش خیلی بهتر از من با اذیت‌های طبیعی مادری کنار اومده.

 یاد این حرفش افتادم که وقتی با گریه بچه مضطرب میشم خیلی راحت می‌تونه بگه: بچه است دیگه.‌‌ اگه انقدر هم نتونیم بخاطر هدفمون تحمل کنیم که دیگه ول معطلیم!

و با خودم گفتم: اگه واقعا چیزی رو میخوای، اگه هدفی برات مهمه، نباید غر بزنی. 

بعد اون حس کردم چقدر بیشتر دوستش دارم دخترم رو، دست‌های کوچیکش رو، این پاهای ناقلا رو که حتی توی اوج خستگی داره مدام تکونشون میده و تلاش می‌کنه ببره سمت دهنش و به همین دلیل خوابش می‌پره.

حس کردم این جثه کوچیک، این کارهای بچگانه ، این اشتباهاتش رو چقدرررر دوست دارم. 

نمیتونم دقیقا بگم چرا اشک تو چشم هام جمع شد.

نمیتونم درک کنم برای چی دلم میخواست گریه کنم

و چرا شرمنده شدم... شرمنده روی اون امامی، که یه کار هم اگه توی این دنیا دارم بخاطرش انجام میدم، باز هم انقدررر دارم غر می‌زنم... ولی هنوز دوستم داره. و همون رو هم ازم قبول می‌کنه... 

#

آخر هفته آینده خونه اقوام پدری دعوتیم، اولش خوشحال شدم خیلی، چون دوستشون دارم

ولی بعدش رفتم تو فکر که باز نکنه بخوان همه اتفاقات اخیر رو هی بکوبن تو سر ما و تیکه بندازن و ... مهمونی رو زهر کنن. 

ولی راستش... برخلاف همیشه، این روزها ته دلم یه قدرتی حس می‌کنم ، که انگار خیلی بیشتر از قبل برام مهمه که سر عقایدم بمونم، خیلی بیشتر از قبل جرئت پیدا کردم. 

انقلاب فرهنگیه ، اره انگار واقعا انقلابه! چون تو قلب من انقلاب شده و دوست ندارم با هیچ چی این حال قلبمو عوض کنم. 

حس می‌کنم این دفعه اگه فقط نخوان تیکه بندازن و رد بشن و واقعا بخوان که صحبت کنن، منم صحبت می‌کنم و اتفاقا می‌مونم سر حرفهام. دوستانه، اما قاطع. 


می‌کشد هر جا که خاطرخواه اوست

پنجشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ

فقط برای یادگاری


این روزها، روزهای عجیبیه... یه شرایط جدید و خیلی عجیب بلاتکلیفی کامل!

تا چند روز آینده معلوم میشه که قراره کجا زندگی کنیم! کدوم شهر از ایران ؟! 

آیا همینجا می‌مونیم؟ ( احتمالش خیلی کمه)

آیا باید بریم؟! کجا؟! کدوم شهر؟! 

می‌دونستم که قراره یه روزی هجرت کنم، میدونستم به همین زودی‌هاست ( طی دو سال آینده) 

ولی خبر نداشتم یهو یه شرایطی پیش میاد که در عرض چند روز، میریم رو هوا! و خودمونم نمی‌دونیم آخرش قراره چی بشه و کجا بریم! 

فعلا حدود ۱۰ تا شهر محتمله! یعنی در این حد رو هوا! 

بعد حالا اگه بنا باشه بریم، کی وسیله جمع کنیم، چجوری صاحبخونه راضی بشه، آیا پولمون رو داره بده؟! نداره بده؟! چجور خونه‌ای گیرمون میاد؟ آیا وسایلم جا میشه؟

خلاصه اوضاع عجیبیه... و من فعلا این مساله رو به هیچکس نگفتم. 

خودم هم زیاد به چند و چون ریز ماجرا فکر نمی‌کنم فقط دارم کارهای عادیم رو می‌کنم. 

جعبه زرشکی که پدرشوهر فرستاده بود انقدری بزرگ بود و انقدری کار داشت که تمام این دو سه روز مشغولش باشم و فقط سعی کنم محیط رو آروم نگه دارم برای تماس گرفتن‌های مکرر همسر و مغزی که داره منفجر میشه! 

و فقط این بیت رو با خودم زمزمه می‌کنم: 

حلقه ای بر گردنم افکنده دوست، می‌کشد هر جا که خاطرخواه اوست

نمیدونم چرا شکرخدا، حس خوبی به این امتحان دارم. همش احساس می‌کنم قراره اتفاق‌های خوبی بیفته. ( با اینکه قبلا به هجرت فکر می‌کردم خیییلی تو فکر و خیال می‌رفتم. ولی الان، توی این وضع عجیب، آرومم)

شاید بخاطر سفر مشهده که همه چیو سپردیم به امام رضا(ع) 

حوصله شرح قصه نیست

جمعه, ۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۱:۱۶ ق.ظ

خیلی مقاومت کردم، تا از حال و هوای این روزها، چیزی ننویسم.

توان و گنجایش بحث رو ندارم دیگه. 

از این‌همه نفرت و دعوا، فراری‌ام

از اینکه رابطه‌ام با آدم‌ها خراب میشه

از اینکه خیلی بیشتر از قبل، تو خیابون، یه عده‌ای من رو ، مسبب هر ناکامی تو زندگیشون بدونن؛ حالم بده... 

حتی با اینکه می‌دونم بعضی از رفیقام که فروش مجازی داشتن توی این روزها چقدر حرص می‌خورن؛ تو دل خودم خداروشکر می‌کنم که دیگه «مجبور» نیستم تو گروه‌های مجازی بخونم و بشنوم و بنویسم...

دلم می‌سوزه...

برای دخترایی که همیشه بازیچه‌ی سیاستن، 

برای انقلابی که با اونهمه شور و شعور، با اون آرمان‌های قوی، شروع شد و جریان گرفت و هنوز ریشه ندوانده ؛ اکثر متفکرین و باعرضه‌هاش رو کشتن... برای شهید بهشتی عزیز، شهید مطهری، شهدای هفتم تیر...

دلم می‌سوزه واسه دل غمگین جوون‌های هم‌وطن ، که داغ داغ و خشمگین، تا میان حرف بزنن، یه عده لاشخور می‌ریزن وسط برای سواستفاده کردن

دلم می‌سووزه واسه اونهایی که با همه جون و وجودشون، برای آرمان‌هاشون جنگیدن، بیشتر از همه فحش خوردن، بیشتر از همه تحقیر و تحریم شدن؛ و یه عده جنگ ندیده‌ی آقازاده، کاری کردن اینها هم زیر سوال برن.

دلم می‌سوزه واسه آدم خوب‌هایی که همیشه توی تیم مردم بودن، هزینه زیاد دادن، ولی بعضی هم کیش‌هاشون، انقدرررر نامرد بودن و انقدر افراطی و تفریطی، که آبروی کل قشر رو بردن و شدن علت خشم مردم‌شون. 

دلم....

داره آتیش می‌گیره

برای این مردم...

برای همون هایی که حاج قاسم روشون غیرت داشت... 

 همون‌هایی که بهترین‌هامون، فدای آزادی و آرامششون شدن...

همین مردم نجیب و محترم که دونه دونه‌شون،دهه شصتی و هفتادی و هشتادی و ...، دلشون می‌شکنه وقتی وضعیت رو می‌بینن؛ 

اصلا اعتراض یعنی من دلم برای کشورم می‌سوزه، میخوام بهتر باشه! یعنی امید دارم بهتر بشه، پس اعتراض می‌کنم...

به خدا که دل من همیشه می‌تپید برای هم‌وطن‌هام

من اصلا این مدلی بزرگ شدم. 

خیلی‌ها تو این روزها از بچگی‌هاشون نوشتن؛ من هم می‌خوام بگم...

پدر من موجی بود، سرفه‌های شیمیایی، سردردهای مداوم و مکرر، سه چهار بار کمر و گردنش رو عمل کرد، مدتی خونه نشین بود،مدتی هم با ویلچر... ولی هیچوقت نخواست بره سراغ پرونده و حقوق و ... ( نه اینکه حقش نبوده، حق مسلمش بوده ولی نخواست) و ما فقط و فقط با همت خودمون به اینجا رسیدیم، بدون هیچ سهمیه‌ و حقوق.

مادرم از اونهایی بود که چادرش براش خیلی مهم بود، نمازهاش اول وقت بود، 

ولی هیچوقت، هیچوقت هیچوقت هیچوقت، ندیدم منت سر کسی بذارن یا بگن آی ما خوبیم؛ شما بدین! 

مادرم همیشه هر جا که می‌رفتیم، از کوچکترین چیزها تا مشکلات بزرگ، برای همه دایه بود، بارها و بارها دیده بودم که خودش خم شده بند باز شده کفش یه بچه غریبه تو خیابون رو ببنده، نکنه زمین بخوره. یه دونه مو از روی مانتوی مشکی بغل‌دستیش توی مترو برداشته که تیپ اون خراب نشه، بدون ساک هیچوقت خرید نمی‌رفت، نکنه کسی دلش خرید ما رو ببینه و نتونه، 

یاد گرفته بودیم جلوی کسی تو خیابون چیزی نخوریم، یا خوراکی بودار نبریم مدرسه. 

مادرم یه عالمه رفیق بی‌حجاب داشت و با جاری‌هایی که حتی مسخره اش می‌کردن و می‌گفتن شما تو ۱۴۰۰ سال پیش موندین؛ انقدر خوش رو و مهربون بود که همشون الان میگن اگه یه مذهبی خوب توی این دنیا باشه، مادر منه. 

من این چیزا رو از مامانم یاد گرفتم، از بابام... 

یاد گرفتم درد مردم، درد من باشه، مدارا کردن و رعایت کردن احوال دیگران، خط قرمزمه...

و الان دلم برای همین می‌سوزه

که افتادیم به جون هم

انتقام آخوند برج نشین رو از آخوند متروسوار می‌گیریم

انتقام اهالی فتنه و آشوب رو از همسایه‌ی معترض

ما مردمیم!! مردم! هم سطح و هم تبار هم!

به کجا میخوایم بریم؟! 

__

دو دل بودم نظرات رو ببندم یا نه...

ولی باز گذاشتم...