و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

تا صبح همین امروز
در تب و تاب بودم...

و حالا که فهمیدم زائرم، می نویسم:

اربعین بازی نکنیم!

سال اول که می‌رفتیم زیارت، بند بند وجودمون رو متصل به ارباب می دیدیم، و وابسته...
این درک وابستگی چه برکت ها که نداشت
و سفر رو چقدر شیرین تر کرد...
انگار که در تمام راه، ارباب، با عشق، همراهی ات می کنه...
کم محبت ندیدم از حسین...ع
و چه شیرینه احساس شرمی که از اربابت داری...

به خودم گفتم مروه، تو همون مروه ی نابلد ۴ سال قبلی...همون که اولین بار، بدون خانواده و دوستان و آشنایان، راهی کربلا شد... با همون وابستگی

حواسمون باشه، دور برمون نداره وقتی ارباب محبت می‌کنه و چند سال پشت سرهم راهمون میده تو سپاه پیاده نظامش، سیاهی لشکر باشیم.
گفتم: شان خودت رو بدون، تو نوکری...تا میتونی مایه رضایت اربابت باش، با زائرهای دیگه، با جامونده ها، خوش رفتاری کن.
گفتم: عراقی و پاکستانی و افغانی و ایرانی نداره، همه مهمان حسین اند و مهمان حبیب خدا، ننگ بر تو اگه ذره ای موجب ناراحتی حبیب الله بشی...
گفتم: شهدا رو فراموش نکن، اونها بودن که با نوای «کربلا کربلا ما داریم می آییم» جون گرفتن، جون دادن، و راه ما رو باز کردن...
گفتم: اربعین که میری، مهربونتر باش، خالص شو، بذار همه بدونن داشتن حسین، بزرگترین نعمت عالمه ...بذار رضایت و شادی و لذت تو رو تو این مسیر، همه ببینن....
گفتم: مروه، تو هنوز همون اندازه وابسته ای، حتی خیلی بیشتر... بدون هنوز، اربابه که تو رو راهی می‌کنه، بدون مادره که کوله ات رو می‌بنده، بدون مولا علی جانه که مهر ورود و خروج تو رو ثبت می‌کنه... بدون تو یه ذره ی ناچیزی از این سیل خروشان حسینی...
فکر نکن چون سفر ششم شده، تو، بدون ارباب، کسی هستی...
هر چه داریم از حسینه...
تو صفری، تو صفری، تو صفری...
یک خداست، یک اربابه... تو بدون ارباب، هیچی نیستی....

مروه، تو این اجتماع بزرگ، حواست باشه که داری برای چی میری، برای کی میری، اربعین بازی نکن، نکنه بری و بیای و «توجه» نکنی کجا بودی...
نکنه اربعین رو یه خاله بازی عادی ببینی..‌. نکنه.........
^
همین که فهمیدم مادرم هم راهی میشه، آرومم....
تا همین الان نمیتونستم راحت برم پیش جد مادرم، بعد بگم مادرم رو گذاشتم اومدم؟؟
بحول الله و قوته، یکشنبه، راهی دیار محبوبیم... و مایه مباهات من اینه که زائر اولی داریم، و همچنین زائرانی که از اعماق قلب شون ارباب رو صدا زدن با اینکه شرایط سفر رو واقعا نداشتن، اما ارباب، مرکز مغناطیس عالم، فقط با قلب ها کار داره... اونها راهی شدن، تا به طفیلی دعاهاشون، خیر دو دنیا رو به ما نوکرها هم بدن....

خدا به ما لطف کنه به دعاکردن تمامی شما... حلال مون کنین
با دل های شکسته تون، دعاگوی ما باشین... دعاگوی فرج...

 

«اربعین باید تو اوج سادگی بری

مثل اربابت حسین، خونوادگی بری...»

آخه از الاااننن؟

دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۳۷ ق.ظ

روزانه 86 بار و نصفی به خودم میگم «وبلاگ نویسی برای تو اولویت نیست» خیلی منطقی می پذیرمش بعدم قرار می کنم دیگه ننویسم، اما بعدُ خمسة دقائق فقط(با لهجه غلیظ عربی الاصل خوانده شود)، مغزم یه ایده برای نوشتن پیدا می‌کنه و برای این نوشتن یعنی به هررر دری می‌زنه، از فلسفه و حکمت و قرآن و احادیث گرفته تاااا ساده ترین وقایع روز... یه پند معمولی هم وصل می‌کنه تهش که مثلا به شخص بنده ثابت کنه انتشار این مطلب مفیده! :)
یعنی من شیفته این طبع پرحرفم شدم :) 
میریم ک داشته باشیم ی نمونه قصه پردازی های امروزش رو:

«تو بوفه دانشگاه جدیدم که حقیقتا مصداق لم یکن شیئا مذکورا است، ایستاده بودم و متأمل به قفسه خوراکی ها نگاه می کردم بلکه یه شکم پرکنی پیدا بشه با طعم مناسب و صدالبته قیمت مکفی...
از اونجایی که اساسا فقط در لحظه احتضار حاضر به مصرف خوراکی های کارخونه ای هستم، یکی یکی کیک ها رو برمیداشتم و قیمت هاش رو می خوندم تا یه کالای بهینه انتخاب کرده باشم. 
همزمان هم خودم رو مورد سرزنش قرار داده بودم که دخترم! صبح بهت گفتم اون سنگک مشتی خوشمزه رو بردار لقمه کن، الان اینه عاقبت کسانی که از سنگک روی گردان شده اند...
بعد یه لحظه مچ سرزنشگر درون رو گرفتم گفتم مگه قرار نبود نقش آفرینی تو رو محدود کنم؟
بعد طفلی کودک درونم انگار تا اون لحظه زیر منگنه مونده باشه با این مچ گیری به موقع صداش دراومد و گفت بابا منم همینو میگم... صبح تا شب منو کشون کشون می بری سرکار و اینور و اونور
یه کیک میخوای بهمون بدی انقدر ازم حساب می کشی؟
چنان شد که دیدم راست میگه بچه. 
یک عدد کراکر به انضمام یک عدد شیر (عشق همیشگیم) برداشتم، تازه میخواستم بادوم زمینی هم براش بخرم که نداشت:))
*
امروز استادمون بعد از سفارش نگارش دوتا مقاله تپل که تا هفته بعد باید عنوان هاش رو بهش بگیم، به انضمام ارائه نتیجه دوتا مقاله مطالعه شده بطور شفاهی سر کلاس، 
دفترش رو برداشت و با یه لبخند به پهنای صورت، گفت «مؤیدین» و رفت.....
یعنی این مؤیدین (موفق باشین) گفتنش منو یاد آیه ی و ان لم تفعلوا  و لن تفعلوا... انداخت ! :)))))  (آیه تحدی، شریفه 24 مبارکه بقره)

*

عنوان مطلب برسد به دست اساتید محترم گروه عربی دانشگاه بوق :/

البته شوخی ای بیش نیست، به شخصه از آن دسته دانشجویانی می باشم که در دل شوری دارم! :)) حتی اگه 14 بگیرم

باز کیف می کنم از بودن استادهای سخت گیر بیچاره کننده....

و العاقبة للکیفورین :)))

قهرمان زندگی

جمعه, ۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۰ ب.ظ

سلام
خیلی دلم می خواست بنویسم...ولی نمی دونستم از کجا شروع کنم...خوندن یک متن ایده ی این نوشته رو به من داد:

قهرمان زندگی من...
خود خود خودم هستم
چرا؟
چون که بارها و بارها تو زندگی
به خودم امید دادم
چون همیشه بیشتر از امکاناتم تلاش کردم
گرچه دیگران گاهی به من تشر زدن، حسابم نکردن، جدی ام نگرفتن
و یا گفتن که تنبلم
ولی من می دونستم
که بیشتر از امکاناتم
دارم تلاش می کنم....

از همون ابتدای نوجوونی، وقتی خودم رو پیدا کردم
برای پیدا شدنم تلاش کردم
همیشه برنامه هایی توی ذهنم داشتم.
یکی دو سال دیرتر شد، ولی شد...

وقتی برمیگردم عقب و زندگی ام رو نگاه می کنم
می بینم خیلی جاها، علی رغم تمام حرف های دیگران، علی رغم ناامید کردن ها، محکم وایستادم...

من روزی که تغییر رشته دادم، روزی که خودم رو از خیال دیگران برای زندگیم، کنار کشیدم و رفتم تو رشته ای که استعداد خدادادیم بود،
همون روز، خیلی بزرگ شدم،
چند روز پیش، وقتی نتایج کنکور ارشدم اومد، قبل از هر آدم دیگه ای، ممنون خودم شدم...
که خودم رو باور کردم...

گاهی اصلا نیازی نیست به آدم هایی که بهت میگن: تو نمی تونی، تو نمی رسی، جواب بدی.
همین که بعد پیروزی ببیننت، کافیه...

وقتی به 4 سال دانشجوییم نگاه می کنم، توی دلم خودم رو تحسین می کنم،
به خیلی از اموری که دلم می خواست رسیدم...

وقتی که همسرم اومد خواستگاریم، وقتی توی اوج سرشلوغی هام،خدا صلاح دونست که همسرم منو پیدا کنه،
باز ندای دیگران بلند شد: نمی تونی، نمی تونی، نمی رسی....مگه میشه با شوهر به سایر کارهات برسی؟
مگه میشه درس بخونی، مگه میشه...؟

و برام مهم نبود،
دیگه مثل اوایل نوجوونی، به این دلسوزی های خاله خرسی، اهمیت نمیدم... من می تونم... چون اراده چیزی از جنس خدا است...

روزی که همسرم من رو برای آزمون ارشد همراهی کرد
روزی که رتبه اومد
روزی که من برای دومین بار تو بهترین دانشگاه های تهران، رشته ی محبوبم رو قبول شدم
به خودم بالیدم......

من خودم رو باور کردم
و برای همین هم از خودم ممنونم...
و حالم، خیلی خیلی بهتر از اول نوجوانیمه...
****

/صرفا برای دادن انگیزه/

«اینم بگم که: هیچ تلاشی، پیش خدا گم نمیشه»
هیچ تلاشی....

و اینکه:
قرآن بخونیم
قرآن...
****

چندتا پی نوشت مهم:

1. حقیقتش نمی رسم نظرها رو جواب بدم. از این بابت معذرت میخوام.
مطلب قبلی رو برای تفکر گذاشتم و یه تیکه ادامه اش هم نوشته بودم که چند روز بعد از خوندن مقتل جواب سوالم رو از یه جای بی ربطی پیدا کردم... «گرایش ها»
اولویت بندی حب و بغض های درونیه که نمیذاره لحظه ی قیام درست عمل کنن...

اما انگار این تیکه از نوشتم توی مطلب قبل نیومده، حتما خیر بوده.

2. یه بار یه عزیزی زیر یکی از مطالب قدیمی پرسیدن چرا در اسلام مدیریت اجتماعی خانواده با مرده؟ (یه همچین سوالی بود) و شواهد و مدارک خواسته بودن برای اثبات این حرفی که بنده نقل کردم.
همینجا می نویسم با اجازه شون: شواهد که زیااااااده، خیلی از احادیث این رو نشون میده و این یه اصل کلی هست.
مدیریت حقوقی و اجتماعی خانواده با مرد و مدیریت عاطفی خانواده با زن هست.
اما میخوام یه حرفی رو اینجا بنویسم: خدا طبق مدل آفرینشی زن و مرد، این پذیرش مدیریت مرد رو بر زن واجب کرده، چون خانواده با رعایت این اصوله که متعادل میشه و سالم می مونه... آرامش هر دو جنس در رعایت همین اصله، اما چیزی که مهمه و دیده نمیشه اینه: خداوند به زن اختیار داده، که مدیر زندگی اش رو خودش انتخاب کنه.
یعنی خانم، تو اختیار داری، همسر یه مردی بشی، که میتونی بهش اعتماد کنی، که میتونی بهش تکیه کنی و مدیریتش رو قبول داشته باشی....

صدالبتههه
که همچین مردهایی در جامعه ما کم هستن.
چون اسلام فقط همین یه تیکه نیست که
اسلام تو بحث تربیت هم کلی حرف زده، که والدین امروزی خیلی کم رعایت نمیکنن
پسر 25 سالشه میگی برو نون بگیر زورش میاد :/
من دارم راجع به خود اسلام میگم. یعنی خود اسلامی که گفته بچه رو مسئولیت پذیر و مستقل بار بیار، بعد اومده گفته خانم های عزیز، بذارید مرد مدیر زندگی باشه. شما هی گیر ندین....

خلاصه همین.
*