و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

تنفس صبح

چهارشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۵۶ ب.ظ
*

هجری به سالهای فراوان کشیده ام

وصلی به طول مدت هجرانم آرزوست

 

و چقدر زیباست،

عشقِ نهفته در این بیت...

 

 

پی نوشت:

سلامٌ عَلی آلِ یاسین...

.... السلامُ علیک حین ترکع و تسجد

سلام بر تو ای آخرین فرستاده ی خدا،

سلام بر تو آنگاه که نامه ی اعمال مرا میخوانی،

سلام بر اشکهای روان تو،

سلام بر بغض در گلوی تو از داغ سیلیِ مادر،

و سلام بر تو ای سلاله ی علی، پادشاه خیبر،

سلام  ای آواره ی خیابانهای شهر...

___

مولای من،

اشکهایت،

وجودم را آتش میزند،

و طلب مغفرتت برای چون منی،

شرمساری ام را تکمیل میکند...

چه بگویم از تو

که سکوت،

 گویاتر از واژه های من است.

 

یا مهدی

 

سرزنش عوض نمیکند مرا

شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۱۹ ب.ظ

***

از فرار،

از فرار و روزهای بی بهار

خسته ام

سرزنش عوض نمیکند مرا،

پس ببخش

دستها به سوی توست،

قلب من فشرده است

باز هم فقط مرا ببخش

 

 

93.5.25

***

فالبداهه بود،به بزرگواری خودتون ضعفهاش رو نادیده بگیرید.

+ مشتاق انتقادهای شما هستم.

شاید فردایی نباشد...

شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۵۰ ب.ظ


عاقبت،

لحظه ای فرا می رسد،

که ثانیه ها می روند و تو می مانی؛

سرد،

خاموش،

در سکون...

و شاید آن روز، آخرین شاهکار تو یک «نقطه» باشد، پایانِ تمامِ حرفهایت...

و یا صفحه ای سفید و قلمی در دست...

شاید دیگر فردایی نباشد که واژه هایت را زیباتر کنی، و نوشته هایت را بهبود بخشی..

شاید فردایی نباشد تا بتوانی احساس را پی ریزی کنی،

و شاید «فردا» روز فروریختنِ تو باشد...


«فردا»
همان روزی که تمام تلاشهایت را بر دوشَش انداخته ای، فرا می رسد...

و شاید زمانی برسد،

که شانه هایت،
آسایشی برای رهایی از سرما ندارند،

و واژه های نگفته ات،
خاموشی ات را تداوم می بخشند...

شاید فردا، زمانی برسد که دستانت، قلمی را آرزو کنند برای خط زدن،
قلمی برای زدودنِ آلودگی های دفترت،

و شاید آن روز،

دستانی بخواهی که با احساس همنوا شوند،

و قدمهایی، که راه های نرفته را از فردا پس بگیرند،

*

و اما «سکون»

اجازه نمی دهد...


به ناچار،

می ایستی

و ثانیه ها،

می روند...


___________________
93.2.29

 

 

 

اشکهای سرشار از تمنای تو ام آرزوست!!

شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۵۱ ب.ظ

دستهای به آسمان رسیده ات

چشمهای روشنِ زلال و خاکی ات،

گامهای محکمت،

                       ذکرهای هر شبت،

و سجده های خالصانه ی خدایی ات،  مدام،

قصه می شوند در خیال من...

 

***

92.10.19

***

پ.ن:این منِ مجنون،

سیراب نمی شود از روایت عطش عاشقی تو..

 

 

 

___________

این نوشته به شدت نیازمند نقدهای ویرایشی و محتوایی شماست.

من رو بی نصیب نگذارید.

 

 

 

من به تو فکر میکنم، تو به هر چه جز من!

شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۴۰ ب.ظ

در میان کاغذهای پراحساسِ دست خورده ات،

و لابلای ردپای قلم،

که افکار شبانه ات را واژه کرد و اشکهایت را جاری

گشت میزنم پیِ نوشته ای...

نوشته ای که «عشق» را معنا کند و وجودم را مسرور

نوشته ای که مرا مستقل کند از «آه»...

 

و اما یافت نمی شود!

 

می دانم،

از میان امواج طوفانی افکارت،

                                  قطره ای از آنِ من نیست...

 

92.9.9

به سبک شهدا 3 (مهریه)

شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۰۹ ب.ظ
مهریه ما یک جلد کلام الله مجید بود و یک سکه طلا.

سکه را بعد عقد بخشیدم.

 اما آن یک جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خرید و صفحه اولش اینطور نوشت:

 امیدم به اینست که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر،

که همه چیز فنا پذیر است جز این کتاب.

حالا هر چند وقت یکبار که خستگی بر من غلبه میکند،این نوشنه ها را میخوانم و آرام میگیرم.  

 

شهید محمد جهان آرا



ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر...

شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۰۶ ق.ظ
واژه های بلوری - ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر...ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر...با همه لحن خوش آوایی ام
در به در کوچه تنهایی ام
ای دو سه تا کوچه زما دورتر
نغمه تو از همه پرشورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ما می شدی
مایه آسایه ما می شدی
هر که به دیدار تو نائل شود
یک شبه حلال مسائل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه مارا عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه جان من است
نامه تو خط امان من است
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب
رده برانداز زچشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده دیدار ما

آقاسی

بغض...

يكشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۳۹ ب.ظ
واژه های بلوری - بغض...بغض...بغض...

فلسفی ترین احساس بشری است،

بغض، لبریز از سکوت...

 

حجم تنهایی تو بیشتر از بودنِِ ماست...

سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۱۹ ق.ظ
واژه های بلوری - حجم تنهایی تو بیشتر از بودنِِ ماست...حجم تنهایی تو بیشتر از بودنِِ ماست...

****

کجای تاریخ بود،

که شناسنامه ام را گم کردم؟

و مذهب،

به کدامین گناه، از یاد رفت...؟

چه کرده ام با دلِ خویش،

که یاد تو،

اشکهایم را جاری نمی کند،

و شعرهایم،

ناتمام تر از همیشه،

تمام می شوند...

*****

93.3.22