مینویسم و رد میشم، با اینکه خیلی درموردش حرف دارم:
اونهایی که میگن زن و چه به سیاست
و تعجب میکنن از دغدغهای که برای مسائل سیاسی داری
و مخصوصا اونهایی که مذهبیان و زنی که حرف سیاسی میزنه رو سرزنش میکنن مخصوصا با این ادبیات: که تو برو بچتو بزرگ کن، یا برو غذاتو بپز و ...
متاسفانه فهمشون از دین ناقصه، خیلی ناقص
چون بالاترین الگوی زنانگی که حضرت زهرا باشه، بواسطه یک کار سیاسی بزرگ، مورد هجوم دشمن قرار گرفت و جونش رو در این راه فدا کرد!
مگه زن نبود؟ مادر نبود؟ زندگی نداشت؟!
امسال، تولد خیلی جالب و متفاوتی داشتم
به یه احساس بلوغی در خودم رسیده بودم که واقعا منتظر نبودم کسی برام کاری کنه. تو ذهنم این بود که من امروز به دنیا اومدم، پس باید بررسی کنم ببینم وجودم چقدر برای اطرافیانم مفیده و باید به اونها خوش بگذره. باید خوش اخلاقی کنم و...
البته چند روز قبلش مهمان داشتیم و قصد خرید لباس و... داشتند، همسرم گفت حقیقتا دنبال سوپرایز کردنت بودم ولی گفتم الان که تو بازاریم، اون چیزی که نیاز داری و بهم گفته بودی رو، اگه پیدا کردی بخر.
پس درواقع هدیهام رو از قبل گرفته بودم و خیلی هم راضی بودم از اینکه خودم انتخاب میکنم تا اینکه پول همسرم صرف چیزی بشه که چندان نیازش ندارم یا اندازهام نیست یا دوستش ندارم.
روز تولدم هم قرار بود همسرم نباشه. ولی بازم اهمیتی ندادم و ناراحت نشدم. شب قبلش، خیلی شیک برای خودم کیک درست کردم، که دختر عشق کیکم، کیف کنه، شام هم خورشتی که خودم دوست دارم درست کردم و اتفاقا خوشگل تزیینش کردم ، خونه رو زیبا کردم و ... همه کارهایی که برای تولد یه شخص دیگه میتونم انجام بدم.
و حتی از قبل، برای خودم هدیه هم خریده بودم. دو سه تا محصول پوستی که نیازشون داشتم. فقط قصد داشتم تو یه جعبه خوشگل بچینم که یادم رفت و از همون بدو رسیدن بسته پستی، استفاده شون کردم.
خلاصه خیلی تولد خوبی شد. اولین بار بود که بجز مادرم و همسرم، هیچکس دیگه بهم تبریک نگفت. و بعضیا با تاخیر یادشون اومد. ولی مثلا خودم اومدم شب قبل تولدم به پدرم زنگ زدم و حالش رو پرسیدم، بنده خدا کلا یادش نبود، منتطر هم نبودم میدونم هر سالی هم که تبریک گفته مامانم یادش انداخته :) ولی دوست داشتم با پدرم صحبت کنم و در شب تولدم، خودم جویای حالش باشم.
حتی حلقه اصلی دوستام که اون روز جلسه داشتیم باهم و خونه ما بودن، برخلاف هر سال، یادشون نبود تولدمه. ولی من خیلی خوشحال و خجسته بودم، چون بعد ۳ سال ، درست روز تولدم ، برای اولین بار میزبان استاد جانم شده بودم و این برام یه هدیه خیلی ارزشمند بود، حتی با اینکه باز هم همسرم نبود و در تدارکات قبل و بعد میزبانی تنها بودم...
احساس بلوغ کردم امسال و اینکه چقدر فرموده مولاعلی حقه که : بهترین آسودگی در بیتوقعی از مردم است.
البته من هنوز خیییلی فاصله دارم و هنوز توقعات بیجا و بیارزش زیادی تو وجودم هست که باعث حال بدم میشه. ولی خب پیشرفتهایی هم داشتم که خودش رو در شب و روز تولدم بروز داد و حالمو کلی خوب کرد.
#
یه زمانی که دنبال دوست شهید بودم، میرفتم سرچ کنم، ببینم مثلا کدوم شهیدی در روز تولد من، متولد یا شهید شده، اون دوست من باشه. ولی پیدا نکردم. بعدا با روشهای دیگه گاهی به شهیدی متوسل میشدم.
ولی از پارسال، تا چند سال دیگه که داغ شهید رئیسی هنوز برامون داغه، ایام تولدم با یاد ایشون گره خورده و چه خوب رسمی داشت اتفاقا... خستگی ناپدیری، اخلاص، خدمت... خدا رحمتش کنه
نوشته روایتگونه از ۵ شنبه، ۲۱ فروردین ۱۴۰۴:
خیلی وقت بود که معراج شهدا نرفته بودم
اون فضای پاک و معنوی رو ندیده بودم...
*
۵ شنبه ظهر، سوار بی آر تی و بعد مترو شدم
انگار وارد یه کشور دیگه شدم!
اتفاقا وقتی وارد قطار شدم، بحث داغ بود
انگار قبل اینکه من برسم یکی، به یکی دیگه، یه چیزی گفته بود، که بحث داغ مسئولین و حالا من عوض بشم مگه کل کشور درست میشه و این چیزا بود
و هر کسی توپ رو تو زمین دیگری میانداخت.
زود باید پیاده میشدم، تیپها، سطح غریب و عجیب آرایشها
فروش مینی اسکارف و شالهای توری کارشده با نگین و مروارید که از هیچی سر نکردن خیلی جذابتره و شاید هدفش اون بخش از جامعه است که هنوز نتونستن همون یه ذره شال رو از سر یا دور گردن دربیارن، و با اینها دیگه به مقصد میرسیدن...
پیاده شدم و حین خط عوض کردن به همین چیزها فکر میکردم، به اینکه چه نظارتی روی پوشاک هست؟ چطوری میشه برای این وضعیت نابود فرهنگی، یه کاری کرد؟
ولی مثل قبل به هم نمیریزم و حالم اونقدر بد نمیشه که تعادل روحیم رو از دست بدم
ایستگاه ۱۵ خرداد، پیاده شدم... دیدم کرور کرور آدمه که داره میره سمت بازار!
توی ذهنم میگم مگه اون خانمه نمیگفت مردم دارن از گشنگی میمیرن، پس اینها درخت متحرکن؟! 😀
خروجی غرب رو میرم بیرون، سمت خیابون بهشت...
از همون حوالی کوچه معراج، نور و برکت حضور شهدا، فلبم رو پر میکنه، انگار که هیچ زهری به جونم ننشسته و هیچ فکر ناخوشی سراغم نیومده...
مدتها شده که اینجا نیومدم...
از روی ساعت دارم دیر میرسم ولی خوشحالم که دخترم رو هم آوردم.
وقتی میخوام وارد سالن بشم، یه آقای نسبتا میانسال با لباس مشکی میگه: ببخشید یه لحظه صبر میکنید؟
و از یه عالمه جوون سیاهپوش که اونطرف ایستادن و سر بالا نمیارن هیچکدوم، میپرسه: الان میتونن برن داخل؟ اون اتاق که میگفتین نباید کسی بره کجاست؟
یکی از آقایون جوان میگه بله حاجی، برن داخل، اون اتاق بحثش جداست.
حاجی عذرخواهی میکنه و میگه بفرمایید. ببخشید.
با نرگس وارد میشیم، توی ذهنم میگم امنیت، فقط به اینکه جنگ نباشه نیست. امنیت یعنی همین که وقتی اون آقا جلوی من رو میگیره من با آرامش کامل میایستم چون میدونم حرفش حقه. صبر میکنم. اصلا اعتراضی ندارم. * اعتماد میکنم *
امنیت یعنی اون آقایون جوانی که انگیزهای برای برگشتن به سمت من و دیدنم رو ندارن و من هم خودم رو در معرض آسیب نمیبینم. امنیت یعنی این احساس ایمان و برداشت ایمان از کسی داشتن...
وارد شدیم... نرگس که با توضیحات قبلی من فکر میکرد رفته مهمونی، خونه شهید، خوشحال بود.
خواهر کوچیکه شهید که دوست ماست، هنوز نیومده بود ولی یکی از رفقا بود.
رفتیم و نشستیم.
برخلاف مراسمات رفیق همسرم که دوسال پیش فوت شد، حس غم نداشتم. حتی یه خوشحالیای داشتم که باید کنترلش میکردم تا بروز نکنه. از بس که فضا مثبت و معنوی بود.
هرکس یه گوشهای نشسته بود قرآن میخوند و ذکر میگفت.
از سلام احوال پرسیها و تسلیتها، فهمیدیم این دو خانمی که نزدیک ما نشستن مادر شهید و خواهر دیگرش هستن.
آرام، بیصدا، متین...
رفتیم جلو، سلام کردیم، معرفی کردیم و تسلیت گفتیم و تبریک برای عاقبت بخیری پسرشون.
کمی بعد، نرگس گفت دستشویی دارم، ضدحال بود ولی چارهای نداشتم.
رفتیم بیرون، یادم نبود که سرویسها کجاست، دوست داشتم زودتر برگردم تو، پرسیدم.
یه آقایی اومد جلو، رفت پایین دید سرویس مردونه است، من داشتم میگشتم، ایشون هم پیگیر داشت میگشت، توی ذهنم تعجب کردم حقیقتا، که سر باز نزد، نگفت نمیدونم، نگفت برو اونور رو بگرد، خودش اومده بود و داشت میگشت صرف اینکه یه سوال پرسیده بودم، یه لحظه یک جرقه غمناک، توی ذهنم اومد ، که این کار، یعنی *احساس مسئولیت* ، همون چیزی که پسر مرفه وزیر رو، برد هرمزگان، که بعد اینطوری شد، * احساس مسئولیت* ... همون چیزی که پدرشون، پزشک حاذق چشم رو با بهترین موقعیت شغلی، حقوق مزایا و اصرار زیاد مقامات آلمان برای نگهداشتن شون در بیمارستان بزرگ شهر، برگردوند به این اب و خاک، به این مردم، به این جایی که یک چندم از اون اهمیت رو به ایشون نمیدادن ، ولی موند، چون اعتقادش خدمت بود... یه آدم باتقوای واقعی که شاید اگه حضورا دیده بودمشون، نمیتونستم پی به این عمق وجودی و این شخصیت مومن ببرم.
حس غم نشست تو قلبم، که چه آدمهای خوبی رفتن و ... هستن هنوز، مطمئنم که هستند...
رفتیم تو، رفیقم اومده بود
ترکیب حس غم از دست دادن خوبان، با چشمهای سرخ خواهر شهید، جگرم رو شعلهور کرد...
خداوند رحمتشون کنه و ما رو هم...
الهی که به برکت قدمهای خوبان عالم،
کسانی که در گوشه گوشه عالم هستی، مشغول خدمت خالصانه و عاشقانه به امامشون هستند و ما نمیشناسیمشون،
ما هم جزو یاران حضرت بشیم
و دنیا و عاقبت به خیر ...
# شهید محمدرشاد طریقت منفرد
روایت خوبی ها:
اون روزی که این کلیپ رو دیدم:
آخرین وضعیت جهادگران بسیجی حادثه دیده گروه جهادی شهید اصغر پاشاپور مجیر؛ که صبح روز جمعه در جاده بندرعباس سیرجان به دلیل ترکیدگی لاستیک، خودروشان واژگون گردید. @khayronesa_ir
با خودم گفتم خداروشکر که برادر دوستم، حداقل زنده است، خیلی بیقرار بود، گفت اولش خبر بابا رو هم همینجوری بهمون دادن، گفتن مجروح شده ولی بعد فهمیدیم کار تموم شده...
گفت ریههاش آسیب دیده، پهلوهاش سوخته، کتفش در رفته، لگنش جراحی میخواد...
گفتم ای وای، ولی خداروشکر که زنده است، انشاالله باز هم سرپا میشه...
وقتی خبر داد انتقالش دادن تهران، بخش آی سیو، گفتم خداروشکر، که فقط کنارشون هست، اخه یه دختر بعد پدرش، دلگرم به برادرشه...
بعدش چطور شد که امروز پیام داد بچهها دعا کنید، دارن احیاش میکنن....
و تمام... دقایقی بعد خبر داد که برادرش شهید شد....
من که خود شهید رو نمیشناختم
ولی پدرش... خانوادش...
یک خانواده اصیل و شرافتمند و باتقوا، به معنی واقعی
برامون تعریف کرده بود زمان وزارت پدرش، یه سفر کاری کیش داشتن، چون عید بوده خانواده اصرار کردن که ماهم بیایم، پدرش گفته اصلا و ابدا، مگر اینکه با خرج خودمون بریم.
با خرج خودشون رفتن توی اون هتلی که پدرش بوده، با اینکه کلا پدر رو نمیدیدن، در حد جیبشون اونجا خرج کردن.
به قول خودش انقدر همه چیز گرون بود که مادرم میگفت خرج یه سفر حج تمتع رو برای ۳ روز پرداخت کردیم
براشون راننده گذاشته بودن، مادرش زنگ زده بود اعتراض، یعنی چی که راننده فرستادین! بچههام فکر میکنن لابد کسیان! لازم نیست خودشون میرن و میان...
بله، از چنین پدر مادری، چنین پسری درمیاد
که در راه خدمت به مردمش، در راه آبادانی کشورش، جانش رو فدا کنه...
#
این متن رو دیروز نوشتم، گفتم ویرایش میکنم ولی فرصت نشد
گفتم فرستادنش، بهتر از اینه که بیات بشه
سلام، عیدتون مبارک
دیشب نشستم بعد مدتها به نوشتن... گفتم اینجا هم بذارم به یادگار
شب آخر ماه رمضانه و یه حس دلتنگی توام با نگرانی دارم.
یعنی دوست ندارم تموم بشه چون دلتنگ حس و حال خوش و اتفاقات خوبش میشم و از تموم شدنش نگرانم چون با اتمامش تعطیلات تموم میشه، برمیگردیم خونه و هزاران کار دارم!
چند روزیه که اومدیم شهر همسر برای تازه کردن دیدارها، خونههای بزرگ و رفت و آمدهای این چندوقت باعث شده نرگس حسابی بهش خوش بگذره و کاری به من نداشته باشه، خیلی از این بابت خوشحال بودم براش و وقتم آزاد بود.
ولی الان که دوباره برگردیم تو پذیرایی ۱۲ متری خودمون که بخشیاش هم وسایل گرفته، بچهام دوباره میشه همون دختری که انتظار داره خیلی براش وقت بذارم، باهاش بازی کنم، وقتی حرف میزنه کاملا بهش توجه کنم و ... و گاهی هم الکی بهانه بگیره... و من هم دلم براش بسوزه و از تنهاییش اذیت بشم، هم از اینکه با هر کسی نمیجوشه و بار تأمین عاطفیش میفته رو دوش خودم، ناراحت باشم.
البته این خوبه که چندان برونگرا نیست و هی نمیگه بریم بیرون یا فلانی بیاد خونمون و میتونه به تنهایی خودشو سرگرم کنه با دنیای خیالی و عروسکهاش
ولی خب بازم بچه است به هر حال...
این مدت خوابش هم به هم خورده و تا یه مدت طول میکشه تا به روال سابق برگرده. ( همینجا از خدا میخوام این روال زودتر سپری بشه )
از طرفی، یه مدت بخور و بخواب دلچسبی داشتم اینجا 😀وقتی برگردم مجدد خودمم و آشپزخونه و شکمهای گرسنه! ؛)
حالا اینها زیاد مهم نیست،
چند وقته که کسب و کارم رو جمع کردهام. قصد برگشت دوباره هم نداشتم. فقط گاهی وقتا برای دوستایی که به محصولاتم اعتماد کرده بودن و استفاده میکردن، میاوردم.
تا اینکه مریم، گفت میخوام به طور دلی، یه محصولتو تو کانال معرفی کنم. گفتم باشه. معرفی همانا و سیل عظیم پیامها همان!
۳ ، ۴ ساعت پیوسته جواب دادم دیدم اصلا کم نمیشه! هی داره میاد و من کلی توضیح باید بدم که این محصول چیه و از چی درست شده و نحوه مصرفش چطوریه و قیمتش چنده و ... دیدم نمیشه اینجوری!
رفتم تو کانال غیرفعال موادغذاییمون، که به خاطر سختی کار هماهنگی با کشاورز و ... معلق مونده بود ، یه مطلب گذاشتم و همه توضیحات محصول رو نوشتم و به هرکس پیام میداد لینک میفرستادم تا توضیحات تکراری ندم. بعدم اسم کانال رو به سلامتکده تغییر دادم، چون که انگیزه گرفته بودم بتونم اون ایدهای که همیشه تو ذهنم داشتم و خیلی برام جذاب بود بتونم، اجرایی کنم.
چه ایدهای؟
یکی از روزهایی که کلی درباره روشهای کسب درآمد قابل اجرا برای شخص خودم فکر میکردم، به این نتیجه رسیده بودم با توجه به اینکه خودم از خطه مازندرانم و همسرم از خراسان و غیر از اون سفرهای زیادی به استانهای مختلف داریم، بهترین کار اینه که از هر شهری بهترین محصول و چیزای نابی که تو استانهای دیگه نیست، از تولیدکنندههاشون بگیریم و برای بقیه که ندیدن و نچشیدن ببریم. چیزایی که بتونیم تو ماشین خودمون حمل کنیم و هزینه تمام شدهاش برای خودمون و مشتری خوب دربیاد.
حقیقتا از این کار لذت میبردم. از اینکه زرشکی بیارم تهران ک دوستام حیرت کنن و بگن پس زرشک درجه یک اینه! یا برنجی ببرم خراسان که خانواده همسر با همه ارزشی که برای برنج پاکستانی و ظاهر مجلسیاش دارن دیگه غیر از ایرانی نپزن و برنج لاشه و نیم دانه رو ترجیح بدن به پاکستانی، یا مثلا کرمهایی خانم حسینی عزیزم که چندساله دارم باهاش کار میکنم، وقتی دوستم میگفت اگزمای دستش خوب شده یا قیمتش با این کیفیت عالیه و ...، لذت میبردم. انقدر لذت میبردم که حتی وقتی فهمیدم چند ماهه که تو ضررم، دوست داشتم بازم ادامه بدم.
و هنوز هم دوست دارم ادامه بدم، اما نمیشه...
امسال که اومدم اینجا چند نفر ازم پرسیدن دیگه محصول نمیاری؟ و من از بس دلم میخواست دوباره کار مروه رو شروع کنم؛ نشستم حساب کتاب کنم که ببینم میتونم توی برنامههای روزانهام یه جایی برای راه اندازی دوباره کسب و کارم باز کنم؟
وقتی نشستم برنامه کارهای طی هفتهام رو نوشتم؛ _تازه با جدیت و سرعتی که هنوز بهش نرسیدم و باحداقل اتلاف وقت، _ دیدم طی هفته کلا ۳ ساعت زمان خالی دارم :/
که اون هم قطعا تا من بیام به اون سرعتی که تو برنامه هست عادت کنم، عملا ندارمش. بلکه هم بیشتر.
و یه نگرانی دیگهام اینه که همه این برنامهریزیها بر مبنای زمانبندی فعلی زندگیمه.
تو تابستون وقتی سربازی همسر تموم بشه، نمیدونم برنامهمون چه تغییری میکنه... و سال خونهمون هم هست که واقعا امیدوارم بلند نشیم... تازه دارم به این خونه عادت میکنم و برنامههام رو با توجه به مسافتها و مسیرهای این خونه چیدم...
خلاصه سال جدید و انشاالله اتفاقات جدیدی در پیشه که هم براش ذوق دارم و هم نگرانی...
#
بعدا که فکر کردم، ببینم از کجای برنامه اگه بزنم میتونم جا باز کنم، دیدم خب نمیشه! از غذاخوردن و پختن که نمیشه زد، از کلاسها هم که اصلا، بخش کارهای خونه هم که تازه دارم بهش نظم میدم و انصافا مختصر و جزئی نوشتم، یه بخش استراحت و لم دادن و فیلم دیدنه روزی یه ساعت، که میتونم از رو کاغذ حذفش کنم جاش رو پر کنم، ولی عملا نشدنیه. چون بالاخره طی روز حداقل یه ساعتم داره هدر میشه؛ اینکه رو کاغذ ننویسمش در اصل قضیه توفیری نداره.
ولی خواب... خواب رو باید کمتر کنم. اگه فقط یه ساعت کمتر بخوابم طی شبانه روز، در هفته ۷ ساعت وقتم باز میشه! ۷ ساعت یه تایم قابل توجهه که میشه برای یه پروژه به خوبی روش حساب کرد...
به شرطی که بیداریم رو قدر بدونم و کارهام رو از توی گوشی خارج کنم تا حد ممکن.
فایل کتب حوزه رو بریزم رو لبتاب. و بخونم.
مردم زیادند و پرتوقع...
خدا یکی است و سریعالرضا؛ پس تو او را راضی کن، دیگران چیزی نیستند.
#استاد_علی_صفایی_حائری
رهبر واجب کرد بر همه ما
که وایسیم کنار حزبالله
واسه نابودی این رژیم منحوس
اونوقت منِ بچه بسیجی
منِ بچه هیئتی
منِ ولایی
اگه زندگیم بعد از این فرمان آقا
با زندگی قبل از این فرمان
فرقی نکنه
باختم!
#
زمان داره خیلی تند میگذره
و من همش به این حدیث فکر میکنم:
ایمان خود را قبل از ظهور کامل کنید که در لحظات ظهور ایمانها به سختی مورد ابتلا و امتحان قرار میگیرند.
( کافی ج ۶ ص ۳۶۰ )
در تاریخ بنویسید رییس جمهوری بود
شب را در کوه های صعبالعبور،
زیر بارش شدید باران و دمای منفی ۱۶ درجه
و در حین انجام مأموریت سپری کرد و
مردمانش در خانه هایشان در سلامت و
امنیت کامل برای سلامتی او دعا کردند🖤
.
در تاریخ بنویسید،
نه پشت میز و صندلی
بلکه در میانه ی میدان
جان سپرد... 🥺
سال عجیبی بود امسال...
پارسال همین موقعها، تازه خونه خریده بودیم
شدیدا مشغول اسباب کشی، جمع کردن و کارتون زدن و ...
اواخر اسفند، اسباب کشی کردیم و ضرب العجل با کمک دو روزه زن داداش، همه چیز رو مرتب چیدیم.
اما انگار این خونه، خونه ی اقامت نبود!
چند روز بعدش به علت رسیدن ماه رمضون و شروع تعطیلات رفتیم شهر همسر. و این سفر دقیقا تا عید فطر طول کشید چون همسر برای منبر شبهای قدر دعوت شد و دیگه تا آخر همونجا موندیم. ( حالا دیگه جزییات خیلی دقیق یادم نیست) ؛ از سفر که اومدیم و یکم خستگی در کردیم، درست روز تولد یکسالگی دخترم، اولین مهمونی خونه خودمون رو برگزار کردیم😊 البته بدون کیک، بدون نیت تولد... ولی خدا از دلم خبر داشت، مامان بابا و داداشم اینها یهو اومدن سوپرایزمون کردن و خیلی خوب بود این برام. ( یادم باشه حتما به همسر بگم چقدرر تو دلم مونده تولد یکسالگی براش نگرفتیم و اون شب از ادغام مهمون هامون چقدر هول و دستپاچه شدیم و یه عکس خوب نگرفتیم حداقل:/ البته چرا به اون بگم بیشتر خودم مقصرم که انقدر هول میشم و هی میگم نکنه اینا سختشون شه، نکنه برا اونها کم بذارم و... البته مهمونی اولم بود و هنوز به آشپزخونه خیلی کوچیک عادت نداشتم. دیگه حالا ولش کن، مهم اینه اون لحظه دم در دیدمشون شاد شدم. 😊 )
دو هفته ای تو خونمون زندگی کردیم و بعد یه سفر کوتاه رفتیم شمال. که اقوام من رو ببینیم. شیطون توی ذهنم میگفت: خودش میدونه من روزهای مهم زندگیم دلم میخواد دورم خلوت باشه ، خودمون باشیم ، عد روز تولدم منو آورده اینجا. شیطونه دیگه ، همیشه بدترین چیز رو در نظر آدم میاره.
داشتم مغلوبش میشدم.... شاید هم شدم که وقتی همسر زنگ زد یه دقیقه بیا پایین بریم دور بزنیم، نرفتم. انقدر درگیر افکار منفی بودم که احتمال مثبت ندادم. گفتم بیا ناهار بخوریم بعدا میریم. یکی دو بار دیگه هم گفت و دید نه! مرغ خانم یه پا داره! 😁 بنده خدا خودش اومد بالا و دیدم دستش یه کیک کوچیکه. ولی با یه دنیا محبت عمیق 😍 خوشحال شدم؟
خیییییلی!
مخصوصا که فهمیدم قصد داشته تنهایی تو ماشین منو سوپرایز کنه، حتی بدون بچه 😍 میخواست بریم دور بزنیم دوتایی و بچه پیش مامان و مادربزرگ باشه. ای دو صد حیف که من خرابش کردم ( و همینم درس شد برام)
تولد رو گرفتیم و رفتیم تهران. رفیقمون تو بیمارستان بستری بود، همسر زنگ زد به پدرش که هماهنگ کنه بریم عیادت.
داشتم تو خونه کارهای شستشو و ... بعد سفر رو انجام میدادم که دیدم همسرم با صدای لرزیده و بلند گفت چی دارین میگین حاج آقا؟! یعنی چیی؟!
اومدم جلو در اتاق، از دیدن حالتش، وا رفتم....
پدرش گفت پسرم دیگه خوب شد، دیگه هیچ دردی نداره. و گوشی رو قطع کرد.
دست و پاهام شل شد، مثل شیری که سر بره، ریختم روی زمین. شوک بزرگی بود. اصلا انتظار مرگش رو نداشتم. اصلا باور نمیکردم. نمیدونستم اینهمه غم رو با کی سهیم بشم؟! چطوری خودمو دوباره بلند کنم که به همسر بیچاره بتونم روحیه بدم... رفیقم رو چیکار کنم؟ خانمش رو؟!
چند ساعت توی خونه دور خودمون میگشتیم. سریع کارها رو تموم کردم و زنگ زدم به خانمش، با چه حالی همسر منو برد خونشون، با چه حالی اون شب شام گذاشتم، با چه حالی رسیدیم محله شون و چییی گذشت به همسری که اونو برادر خودش میدونست؟!
و از همون شب، مراسمات سوگ و عزاداری ما شروع شد. از این شهر، به اون شهر....
خانواده خودش از همه بدحال تر، داغون تر، جوون از دست داده، بی قراااار... از اون طرف، همسر من رفیق صمیمی اش بود، یکی یکی بچه های حوزه میفهمیدن زنگ میزدن ، میپرسیدن و این روایت غمبار دوباره از اول برای همسرم تکرار میشد... دیگه دیدم نمیشه، خودمو باید سریع جمع کنم. اصلا نباید غم رو توی چهره ام ببینه. با اینکه اون طفلی انقدر حالش بد بود، اصلا چیزی نمیدید، تو حال خودش بود همش...
یک ماه تمام، از غسل و کفن و تدفین که سخت ترین مراحلش بود، الحمدلله بالا سر رفیقش بود، تا مراسم سوم و هفتم و ... که تو شهرستان بود. من و این بچه یک ساله نوپا هم به دنبالش... خانمش رفیق عزیزم بود، شب و روزمون باهم بود، نمیتونستم تنهاش بذارم وقتی میدیدم اطرافیانش هم همچین هواشو ندارن.
اصلا این طفلیا غریب بودن. غریب روحی...
بعدش تو مسجد حوزه براش مراسم گرفتن، هنوز یه ماه نشده بود، تو فکر مراسم چهل بودن که ما برگشتیم خونمون، سر زندگیمون. تو همین مدت کوتاه، دایی من اومده بودن تهران، بالاخره بعد مدتها توفیق شد، اومدن شام خونمون.
همسر یکم بهتر شده بود حالش. این شد دومین میزبانی ما در سال جدید! مایی که هر هفته مهمون داشتیم، تازه اواخر خرداد، دومین مهمانی سالمون بود!
تازه داشتیم به روال عادی برمیگشتیم... من بعد مدتها خونه رفیقم دعوت شده بودم، جمعی از دوستان بود و مولودی، گفتم برم حال و هوام عوض میشه... این بچه طفلی از فضای غم درمیاد...
تو اسنپ بودیم با دوستان که میرفتیم پدرم زنگ زد که دایی تموم کرد....
شوکه شدم... توی اسنپ زدم زیر گریه!! من!!
نمیدونم شاید پدرم فکر میکرد من فقط برای آروم کردن مامان دارم میگم «نه نگران نباشین، ان شاالله که یه تب معمولیه. ولی برین شمال ، باشین کنارش»
شاید فکر میکرد من همون دیشب، با مرگ دایی کنار اومدم، شاید فکر میکرد خیلی قویتر از این حرفهام، ولی نبودم...!
شوک دوباره...
و چطور اون مهمونی رو بدون گفتن کلامی به کسی سپری کردم، بماند....
فقط به اون دوتا رفیقم گفتم به کسی نگن. بعد مدتها برای شادی جمع شدیم، خراب نشه.
در اصل شاید بخاطر خودم بود. من بدم میاد همه بهم توجه کنن. دوست دارم احساساتم رو در درون خودم پرورش بدم. حتی غم رو. ترجیح میدم تو خلوت خودم، مشغول سوگ باشم، و مگر کسی که خیلی از جنس دل خودم باشه، تو سکوت برم کنارش بشینم، اشک بریزم. همین.
و این روحیه ی من، توی نصف اقوام مون هم هست، مادرم، خاله هام، و دختر همین دایی خدابیامرز....
و امان از دنیا، که همین درونگرایی، برای بعضیها شائبه ی بی احساسی درست کرد. اینکه یک نفر بتونه با غم برادرش، مهربانترین و بامرام ترین برادرش؛ بایسته و از مهمان ها پذیرایی کنه، اینکه بتونه با وجود رنجی که داره مثل خوره درونش رو خالی میکنه و میخوره، بایسته و مجلس رو سر پا نگه داره و کارها رو انجام بده؛ برای بعضیها دستاویز تهمت شد. دستاویز دو بهم زنی و ایجاد کدورت. اونوقت کینههای کهنه هم سر باز کرد و رنج روی رنج....
بعضی ها، چه موشی دووندن وسط رابطه های زخم خورده و نمک پاشیدن روی این پیکره زخمی خانواده، که داغ روی داغ شد... و درد روی درد....
و هنوز آروم نشده آتش طوفانی که به پا کردن....
هنوز وقتی یاد اون روزها میفتم، یه داغی بیشتر از داغ دایی، حنجره ام رو پر میکنه و قلبم مچاله میشه از شدت غم...
آروم میشم اگه بدونم، بچه های یتیم اش، احساس ناامنی ندارن. همین 🥺 دایی که رفت، اون رو که دیگه نمیشه بدست آورد... کاش لااقل خیالمون از آرامش بچههاش راحت میبود....
( البته این درس بزرگی برای من شد که وقتی دستورات اسلام عزیز میفرماد کسی رو دوست داری محبتت رو بیان کن، یعنی چی. و آدم نباید به میل ذاتی خودش که حالا درونگرا یا برونگرا است عمل کنه. اگه واقعا دستورات اخلاقی و اجتماعی اسلام انجام میشد مشکلات ارتباطی به صفر میرسید)
*
داشتیم از سوگ و عزا دق میکردیم، که امام حسین، کشتی نجات، ما رو به کربلای عراق دعوت کرد، روز عرفه، عیدقربان، ما رو فدایی مرام و آقایی خودش کرد تا مرهمی باشه بر قلبمون.
چه کسی بجز اربابی که تو اوج غم و مصیبت های جانکاه، رضا بقضائک بر لبش جاری بوده؛ میتونست ما رو تسکین بده؟
و الحمدلله که ارباب مون حسینه.... الحمدلله که بی کس و کار نیستیم. بیصاحب و یاور نیستیم....
بعد از اون، حالمون خیلی بهتر شد الحمدلله....
امسال، اگه دوتا داغ رو دل ما نشست، ارباب هم دو سفر ما رو دعوت کرد، و این سفر آخر که تو شعبان بود، عااالی بود، عالی بود.... کاش توفیق بشه بنویسم ازش....
درس های مهم و زیادی رو با همه وجودم از امسال گرفتم که فکر نمیکنم هیچ جور دیگه ای میشد انقدر عمیق، آموزه ای رو به کسی یاد داد.
اینجوری که خدا برای ما رقم زد، تا عمق جانمون نفوذ کرد. و الحمدلله که پس همه این وقایع، خدا هست و کم و زیاد همه چیز، دست خودشه.
امیدوارم سال پیش رو، با سفرهای استانی پیش رو 😅 که دیگه حقیقت زندگیمه و اگه ناله کنم همینم ازم میگیرن، ( مثل توفیق مهمانی دادن که تو امسال ازم گرفته شد و شاید در کل سال سرجمع دو سه ماه، بطور پراکنده، تو خونه خودمون بودم)
سال خوب ، با عافیت و سلامت و با اتفاقات مثبت و درسهای راحت 😉 برای همه باشه...
امیدوارم بتونم گامهای بزرگی بردارم و از خودم و دغدغههای خودم کمی فراتر برم. هجرت کنم، یه هجرت واقعی، نه مثل این سفرهایی که بارش لباسه و مرکبش ماشین.
امیدوارم بتونم از صفات ذاتی و سبک شخصی خودم، به صفات متعالی و سبک زندگیای که خدا دوست داره، سفر کنم...
الهی که لبتون خندون دلتون آروم 🌹
لطفا تو این روزها، سحر افطارها، مناجات ها، آشپزیها، بچه خوابوندن ها، سرکار رفتن ها، ما رو هم دعا کنید