و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

مطلع حسین(ع) و مقصد، نراه قریبا.....

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۴۶ ق.ظ

یه توفیق اجباری بود، یه نرمش قهرمانانه، اینکه محکم تصمیم گرفتم دیگه اینجا ننویسم
و این رو با تمام قلبم پذیرفتم
که وظیفه جدید زندگی برای من اینه...
وقتی همسرم با دلیل بهم گفت که دیگه دوست نداره تو فضای عمومی نوشته های شخصیم رو بنویسم، وقتی دیدم که چقدر این مساله داره آزارش میده، به خودم حرام کردم که بخوام کاری کنم، مهم ترین بنیان اسلام، متزلزل بشه... «خانواده»
من اعتقاد دارم که ازدواج، تو رو محدود نمی‌کنه،بلکه خدا تو یه قالب جدید، مدیریت زندگی تو رو برعهده می‌گیره،
ازدواج، تو رو بزرگت می‌کنه، بزرگتر از خودت...بزرگ به اندازه جامعه، که خانواده، مهمترین عضو جامعه است، ریشه جامعه است...
وقتی خدا بهم میگه به همسرت چشم بگو، ازش نمی پرسم چرا، چون منطقی بودن حرف هاش بهم ثابت شده.
وقتی که بارها و بارها تصمیم می‌گیرم ننویسم اما نمی‌تونم؛
خدا این حرف ها رو توی دهان همسرم میگذاره برای رشد من... برای استقلال من...
به خودم میگم پس استعدادم چی؟ خدا خودش زبون گویا و روان به من داده برای حرف زدن
اما بعد اندکی، می‌بینم قبل اینکه تکلیف «گذشتن از وبلاگ» رو بهم بده، بستر زبون بازی هام رو تو دنیای حقیقی بهم داده، فقط نمی بینم شون...
به خودم میگم ابالفضل العباس رو می شناسی؟ یه جنگاور شجاع و قدرتمند که استعداد کشتن خیل دشمن رو داشت
اما باید صبر میکرد... چون کار عباس فقط این نبود...
خودم رو دست بالا می‌گیرم، میگم تو اینجا به ولی زندگیت (که کوچکترین نمونه اش همسرته)، چشم بگو و ابالفضل العباس شو برای زندگیت، برای امام زمانت...
به خودم میگم تو کارهای بزرگتری داری
وبلاگ یه روزی بهترین کار تو بود
یه روزی هم شد یه کار خوب
و حالا دیگه شاید فقط بشه درجا زدن....
به خودم میگم، خدا همه بنده هاش رو عالی می‌خواد، بیا و تو هم برا خودت کم نخواه...
خلاصه من با همه قلبم، تصمیمی رو گرفتم که شاید هیچوقت فکرش رو نمی‌کردم
و شاید تنها راه خدا برای دل کندن من از این مدل نویسندگی، امر کردن بود... با همین صراحت...
باز هم خدا بهترین تصمیم رو برای من گرفت
من به این دل کندنه نیاز دارم، خیلی هم نیاز دارم...
*
یه کسی توی دلم می پرسه، چطوری کسی که هر روز یه چیز رو سوژه نوشتن می‌کنه ننویسه؟ بهش میگم بنویس، اما بذار فرصتی شه برای اینکه بدون به رخ کشیدن، بدون دخیل کردن دیگران، با خودت روراست بشی، محکم بشی، بیا روراست حرف بزنیم، خلوت کنیم... بذار درونی بشه این حرف ها...
*
کربلا، برای عاقبت به خیری همه دعا کردم و برای قوی شدن روح هامون...
لطفاً شما هم، برای ما دعا کنید...

درباره اوضاع کشور هم، فقط این رو می‌دونم که باید متخصص بشیم، باید هر کدوم مون انقدر قوی و توانمند بشیم (روحی، فکری و حتی اقتصادی) که در دولت حضرت حجت، بتونیم باری رو برداریم، بتونیم کاره ای بشیم... نیروی انقلابی و آماده به خدمت برای حضرت لازمه... نه منتقدان کارنابلد‌.... باید برای هر عیبی که در جامعه هست، ایده ای داشته باشیم....

 

خواهرانه، چندمیه؟

جمعه, ۱۷ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۳۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • .. مَروه ..

آمدم، بیا، منتظرم...

دوشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۵۲ ب.ظ

بهش میگن اباعبدالله...

یعنی هر چی بیشتر عبد بشی

بیشتر برات پدری می کنه...

 

صلی الله علیک یا اباعبدالله