و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

همین

پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۲ ق.ظ

امروز داشتم مطلب بعدی سفرنامه ی اربعین رو می نوشتم.
توی مترو...تموم نشد. خواستم خونه که رسیدم وقت بذارم
ولی دیدم انصااافا نمیشه.
نمیرسم...
یه جوری این ده پونزده روز برام مهمه و باید جدی وقت بذارم که نگو.
خودم دوست ندارم فاصله‌ی بین مطالب سفرنامه زیاد بشه ولی اولویتِ خدا چیز دیگریه. نامردیه اگه کاری که خودم دوست دارم رو انجام بدم. (امیدوارم مردونگی به خرج بدم.)

اگه لطف کنید سفارش ما رو پیش خدا بکنید، ان شاالله به سلامت سپری بشه این چندتا موضوعی که مشغولشم، ممنون میشم. و جبران میکنم ان شاالله یه جایی،یه جوری.

این حدیث هم برای اینکه دست خالی تشریف نبرید.




همقدم با شهدا، قسمت دوم

چهارشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۲۱ ق.ظ


غروب رسیدیم موکبی که دوستم خادم بود،گفتم من چند دقیقه برم دوستم رو ببینم و برگردم.
پدرم گفتن پس ما زیر این تابلو ایستادیم.
رفتم و دوستم رو دیدم و ده دقیقه ای برگشتم سریع خودم رو رسوندم به تابلو که برای نماز مغرب و جای خواب پیدا کردن دیر نشه.
ولی خانواده نبودن...گفتم خب شاید همین حوالی دارن چایی میخورن.
پنج دقیقه...ده دقیقه...پانزده دقیقه....
نه،
 نیستن انگار...
هوا داشت تاریک می‌شد...
دستم رو بردم بالا،
رفتم رو بلندی،
 هر چی چشم چرخوندم...
نبودن انگار...
مگه میشه یه ویلچر با دوتا آدمو نتونم ببینم.
نیم ساعتی شده بود که از پیش دوستم برگشته بودم، نزدیک اذان هم شده بود، دیگه داشت دیر می‌شد...
به سرم زد برم سر عمودی که از هم جدا شدیم شاید دیدن نیومدم، رفتن اونجا.
بدو بدو خودمو رسوندم به عمود،
ولی کسی نبود
صدای اذان مغرب از موکب های مسیر پخش شد...
داشتم به مامان اینا فکر میکردم که الان منتظرن، ولی کجا؟
به اینکه بابا گفت امشب دیر نشه...
و همینطوری که فکر می‌کردم و برمیگشتم سمت قرارمون، تو مسیریه تابلوی کوچیک دیدم که عکس دوتا شهید عراقی روش بود
نگاهم زوم شد روی شهیدی که سمت چپ بود،یه اسم جالبی داشتن که یادم نیست الان، با ناراحتی گفتم مگه شما زنده نیستین، پیدام کن دیگه،دیر شد.
بعد دوباره رفتم سر قرار، زیر تابلویی که ایستاده بودم.
یه خرده ایستادم دیدم داداشم همونجور که دستش بالاست و چشماش می چرخه دنبالم، داره این سمتی میاد. خیلی خوشحال شدم، رفتم سریع سمتش.
گفتم کجا بودین؟ من خیلی وقته اومدم.
گفت قرارمون اینجا نبود که، و همونطور که با سرعت منو می برد سمت موکبی که برای نماز پیدا کرده بود، گفت ما اینجا بودیم،
زیر این یکی تابلو.
و تابلو،
همون عکسِ شهید عراقی بود
حس کردم لبخندش،
داره ذوبم می کنه...
*

پی نوشت: این نوشته در بخش ادامه ی مطلبِ قسمت پنجم سفرنامه هم ارسال شد.
یه جوری تا اینجا دقیق نوشتم که حالا دلم نمیاد بقیه رو سرسری رد بشم:) ولی از اونجایی که تازه تا روز دوم پیاده روی نوشتم و حالا موونده روز آخرش و کربلا و یه نوشته ی تو راه برگشتم، انگار تا عید مشغولم:)
فقط الان یادم رفته شب دوم کجا موندیم، دیگه خدا بقیشو بخیر کنه:))


حالا کلا تا اینجا نظری دارید به سفرنامه ها؟ اونهایی که مطالعه کردند...


خدا رحم کرد...

دوشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۷، ۰۹:۵۳ ب.ظ

وقتی خودت از اول تا آخر برنامه رو حضور داشتی
و تمام جزییات برنامه رو میدونی
بعدا که میری خبرش رو تو خبرگزاری ها بخونی
می‌فهمی کدوم رسانه ها خبر رو درست منتقل میکنن
کدوم خبرگزاری ها هم عادت دارن حقیقت رو یه جور دیگه تعریف کنن...
*
یکشنبه 18 آذرماه 97 حجت الاسلام و المسلمین رییسی میهمان دانشگاه شهید بهشتی بود.
بیش از حدود 20 خبرگزاری در سالن حضور داشتند.
بعد از سخنرانی و در بخش پرسش و پاسخ، اولین سوالی که از سمت دانشجویان مطرح و قرائت شد، این بود: اگه شما رییس جمهور می‌شدید  چیکار می‌کردید؟

و ایشان با خنده گفتند: خوب شد ما رییس جمهور نشدیم که دلار بشه 5000 تومن!!

بعد!
یه سری خبرگزاری
یه سری پیج اینستا
و یه روزنامه ی معتبر رسمی به نام «اعتماد» !!!!!
تیتر زده که
رییسی: خدا رو شکر رئیس جمهور نشدم.
همین
الان این جمله همونه؟
:/
*
اینم گروهِ سرودِ ....
:)



روز دوم،همقدم با شهدا...(5)

پنجشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۷، ۰۳:۲۷ ب.ظ

یکشنبه 6 آبان 97 بود، صبح زود راه افتادیم... هوا سررد بود
رفتیم و طی مسیر صبحانه خوردیم.
اون روز هم امام حسین جدا تحویل مون گرفت
 هر سی، چهل تا عمود قرار میذاشتیم .هر بار دوتا دوتا با هم می رفتیم،گاهی هم چهارتایی، ویلچر که بین پدر و برادر دست به دست میشد به تبعش من همقدم با فرد بی ویلچر میشدم.
یه جایی تو مسیر من به داداشم گفت بیام دونه دونه به نیت همه ی اقوام و آشنایان قدم برداریم.گفت بی خیال همینجوری بگیم «همه»... بعد منم اندر مزایای تک تک اسم بردن براش گفتم که آدم وقتی از بالا تا پایین اقوام رو اینجا اسم میبره از بعضی هاشون باید بگذره...وقتی قرار میکنی به همه چهار قدم هدیه کنی، دلت صاف میشه. میبخشی... بعضی ها که دلشون خیلی کربلا بوده رو هم وقتی اسمشون میاد از ته دل دعا میکنی، سبک میشی. حس می‌کنی اون حسرت شون که روی قلب تو هم نقش بسته، التیام پیدا می کنه.
یا وقتی میری سراغ استادها همینطور...اینکه تونستی دربرابر حقی که برگردنت دارن کاری کنی،حالت خوب میشه.
 وقتی اسم آشناها رو می‌بری، میدونی بعدا که برگردی اگه کسی بگه دعام کردی؟ شرمنده نیستی موقع جواب دادن،که بگی نه فقط فکر خودم و خوردن خودم و حاجت هام بودم. هیچکس دیگه برام مهم نبود.
اصلا وقتی برای حاجت های دیگران از ته دل دعا کنی، انگار سختی های خودت کوچیک میشه. وقتی همه چیز رو با هم ببینی انگار روحت بزرگتر میشه...
خلاصه قانع شد.
اول هم از شهدا شروع کردیم... همه ی اون رفیقانی که جون دادن،زحمت کشیدن، خانواده هاشون به زحمت افتادن، خیلیا کربلا هم نتونستن برن. حس می‌کردم زیر دین همه شونم...ده قدم برای برخی و برخی بیشتر... بعد مثلا یادمون می افتاد: شهدای امنیت، بیست تا قدم هدیه به این عزیزان میرفتیم... شهدای مرزبانی، شهدای بهزیستی. شهدای منا، شهدای گمنام، شهدایی که مثل امثال شیخ زکزاکی گوشه گوشه ی دنیا بی صدا کار جهادی کردن، زحمت هااا کشیدن...و ما اصلا خبردار نشدیم.
بعد هم پوشه ی تصاویر شهدا رو تو گوشیم باز کردم یکی یکی رد می کردیم و به نیابت شون تو مسیر کربلا، قدم برمیداشتیم...
انقدر انرژی گرفته بودیم و هی شهدای مختلف به یادمون می اومد که اصلا خسته نشدیم و توقف هم نکردیم، همین طوری دوست داشتیم بریم جلو و اسمشون رو ببریم.
اون روز رو با همین روال سپری کردیم.
عمود 757 رسیدیم سر قرارمون با والدین
 حدودا 40،50 دقیقه قبل از اذان مغرب شده بود. دوست من یکی از خادم های موکب های اونجا بود. بنا شد تا وقتی خانواده استراحت می‌کنن برم و غافلگیرانه یه سری بهش بزنم.پدرم گفت زودتر بیا که برای اذان جای نماز و استراحت پیدا کنیم.
گفتم چشم همینجور بدو بدو که ازشون جدا می شدم پدر گفتن، ما میریم اونجا زیر اون تابلو.برگشتی بیا اینجا.
و اما  اینکه بعدش چه اتفاقی افتاد...
در قسمت بعدی:))

و اما ارشد...

سه شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۱ ق.ظ


می خواستم نرم دانشگاه
ولی دلم نیومد
غیبت هام هم که پر شده...
سر کلاس دیدم نمی‌تونم بشینم
دوستام گفتن به استاد بگو و برو دراز بکش نمازخونه
همون استادی که یه خانم جوونه
همون استاد دلسوزی که سخت گیره و عمیقا دوستش دارم
گفتم استاد میشه برم؟
استاد انگار خیلی وقته منتظرمه برم مثل گذشته دفترش، سوال بپرسم، حرف بزنم، پرانرژی باشم، گفت: چِته؟
فهمیدم که منظورش الانم نیست...
سکوت کردم...سرم و انداختم پایین
استاد گفت: چند وقته حواسم بهت هست... کجایی؟

حیفه ها
حیف جوونی ات
حیف استعدادت
حیف اینهمه انگیزه ات...

راستش
بغضم گرفت
بغضم گرفت
و الان توی نمازخونه
دارم به خودم میگم
اگه من با اینهمه انگیزه و استعداد سرشارم
با اینهمه علاقه که منو تا اینجا کشونده،
ارشد نخونم
و ادامه ندم
و از این دانش دوست داشتنی رزق حلال کسب نکنم و شغل های خوب رو نگیرم
کی جای منو می گیره؟
همین ها که انقدر بی میلن؟ همین ها که عربی رو فقط یه زبان میدونن نه یه ارق دینی، نه یه ابزار فوق العاده...
حیففف نیست؟
:(
*
من بلند میشم
می دونم
من خیلی توانمندم
من از این سخت ترهاش رو سپری کردم
من نمیذااارم که بی برنامگی نابودم کنه.
من درس خوندن برای ارشد رو می چپونم توی روزمره هام(اگر خدا بخواد)
سخته
همت میخواد
ولی اگهه تصمیم قطعی ام رو بگیرم،
پاش می مونم...
تو همه ی شب ها و روزهای سخت...

من دختر تو ام

جمعه, ۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۲۵ ب.ظ

مادرم می‌گفت:
عاشق درس خوندن بودم
عاشق کتاب هام...
دوران دانشجویی
با دوتا بچه ی کوچیک
و کارهای خونه
نمیرسیدم اون جور که دلم میخواد درس بخونم.
وقتی یه بچه روی پا میخوابوندم و غذا هم روی گاز قل میخورد،
کتاب هام رو که می دیدم
گریه ام می گرفت...
*
امروز صبح
با همت و انگیزه کتاب عروض رو باز کردم تمارین رو بنویسم،
ولی کاری پیش اومد بلند شدم
بعد دوساعت که سرم یه ذره خلوت شد
همینطور که تو ذهنم مسائلی رو حل میکردم وارد اتاق شدم و این صحنه رو که دیدم...،





دقیقا یاد اون حال مادرم افتادم... و راستشو بخواید، کیف کردم...

*

یادداشت روز تولد مادر، یکم آذرماه 1397


گاهی لازمه بگم...

جمعه, ۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۶:۳۸ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • .. مَروه ..

برداشت آزاد

پنجشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۰۷ ق.ظ

همیشه خیلی انتقاد داشت
به بالا تا پایین مجموعه
و یک عالمه ایده برای اجرا
امسال، با اصرار خودش
گذاشتنش مسئول فرهنگی.

هنوز دو ماه نشده
پدر هممون رو درآورده:)
انتقاداتی که می‌گفت الان به خودش میگن
و هفته پیش انقدر خسته شده بود از حجم کاری و می‌گفت نمیتونم هم ایده بدم هم اجرا کنم هم هماهنگ شم با بقیه هم...
میخوام مسئولیتمو تحویل بدم.
*
هیچی
همین
متن گویاست.