و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بلاها و نیازها

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۱ ب.ظ

فکر میکنم
از وقتی فهمیده ام بین خدا و بنده رابطه ای هست
نشده که چیزی رخ بدهد
و بگویم خدایا من این را نمیخواهم...
البته این را هم بگویم که خیلی دیر فهمیده ام رابطه ای بین بنده و خدا هست...
تا بحال در برابر برخی بلاها که هیچ حسی نداشته ام...
شاید بلا ندیدمشان...
برخی چیزها هم که اصلا تقصیر خودم بوده،تاوانش را داده ام...
برخی چیزها هم،بارها مرور کردم و دیدم که گویا کار بدی نکرده ام که نازل شده اند،
آن زمان ها،ظرفیت خواسته ام...
تا به حال نشده که منتظر اتفاقی باشم و به خدا بگویم خدایا من این مدلش را نمیخواهم...
با بلاها که اینطور است برخوردم...
نیازهایم را هم جدیدا متوجهش شده ام!
برخی نیازها را که به اکتفای خود نمیتوانم برسم و سال ها تلاش لازم است و همتی جمعی...که امید است این سالها را یک شبه در دعایی، روزنه ی نوری، امیدی یا هدایتی طی کنیم...
بعضی نیازها هست که در قعر روزمرگی ها حل میشوند و اتفاقا گاهی انقدر برجسته میشوند که دیگر هیچ چیز را نمیشود در پسشان دید...
همین ها گاهی بزرگترین عاملند برای اینکه نفهمیم بین بنده و خدا،رابطه ای هست...
یک دسته از نیازها هم هستند که گاهی میخواهی شان و گاهی نمیخواهی...
مثل کربلا...
با این نیازها معمولا آنطور ساخته ام که تمنا کرده ام خدا،من این را میخواهم،اما اگر نخواستی بدهی،ظرفیت تحمل فقدانش را بده...
امشب،فهمیدم دسته ی دیگری هست،که تا به حال نبوده،و شاید بوده و در خاطرم نمانده...
که خدا میخواهد بدهد و تو فرار میکنی....
خدایا من نمیخواهم بدهی...توانش را ندارم...!
اما اگر قرار است بدهی...(که امیدوارم تنها یک امتحان باشد این تهدید) توانش را،ظرفش را،شهامتش را و حمایت بی دریغ خودت را فراوان و مکرر در کنارش بده...
خدا،من سعیم این است،راضی به رضایت باشم...
و همواره از خدایی تو راضیم...
و یقین دارم که تو بهترین خیرخواهی....

**
معذرت میخواهم که این نوشته کمی رویکرد شخصی داشت...من بعد سعی میکنم مفیدتر برای عموم بنویسم...وب دفترچه ی خاطرات نیست،دفترچه ی نوشتن خاطرات مفید برای عموم است:)
**

یلداتون مبارک

لطفا بدون درد وارد نشوید...!

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۱ ب.ظ

خیلی حرف ها میشه زد...

اما به اهل درد...

اما نه با واژه

خیلی چیزها اصلا گفتنی نیست

تو عمق نگاه ها دیده میشه

تو رفت و آمد ها فهمیده میشه

تو فکرها سنجیده میشه.....


1

یک شب،یه مهمون عزیزی داشتیم...

چهار نفر از اعضای یک خانواده ای که پدرشون جانباز موجی بود...

قبل از اینکه تشریف بیارند ما حساب کردیم که باید هوای این خانواده رو داشته باشیم...

مبادا مکدر بشن...

اینکه چطور بهتون بگم و اصلا میشه گفت یا نه رو نمی دونم،ترکش های عمیق جنگ رو میشد تو همه ی رفتار،شرایط و احوال این خانواده دید...

همشون...همشون انگار موجی بودن...

اهل درد میدانند...آن قسمت از روضه ی رقیه سوز دارد که ترسان،فرار می کند و...

اهل درد میدانند وقتی پدری خاطرش در جنگ بماند و بر سر بوی یک عطر،صدای بوق ماشین،صدای بهم خوردن در و یا هر چیز به ظاهر کوچک دیگری،فریاد سر دهد و خودش و خانواده اش را....

*

  (خانواده ای دیگر)

2

با خنده گفت: خوشا به حالتون که رفتید...

با خودم گفتم خدا را شکر،اهل دل اند انگار...گفتم بله...عالی بود...و مادرها،روایت از دیار عشق،کربلا را،شروع کردند...

مادر از دوقلوهای کوچک گفت از  مادری که خسته و کلافه ایستاده زیر آفتاب،کودک شیرخواره اش را آرام میکرد...از دختری که به زحمت اذن پدر را گرفته بود به شرط سلامت خودش و حالا،تنها فرد کاروان بود که نه تاول زده بود و نه سرما خورده بود و نه خلاف جسم لاغرش،توان تمام کرده بود...

و میهمان مان با حیرت نگاه میکرد...و شاید اگر واقع بین باشم،با غرور! و شاید می گفت چه احمق هایی!

بیشتر که صحبت کردیم و حرف هایی را که میگفت،نشان میداد از آن دسته آدم هایی است که می گویند امام زمان هم آدم خوبی است...! از آن دسته آدم هایی که نمیدانند امام والاترین است و اولی ترین....از آن آدم هایی که وقتی رسول خدا فرمود وقت جهاد است گفتند تابستان است و هوا گرم،در زمستان گفتند هوا سرد و آذوقه ی خانواده اندک،گفتند زنان رومی دلنشین اند و اگر به جنگ رومیان بیایم،به حرام می افتم...

از آن آدم هایی که....


------

بعضی وقت ها میگم سرم رو ببرم تو کتابام،هیچ جا رو نگاه نکنم...
اما اگر چشمات رو ببندی تو اوج بی تفاوتی به خوابی عمیق فرو میری که دیگه هیییچوقت،صدای هل من ناصر رو نشنوی...
جنگ نرم یه قتلگاهیه که قربانی هاش،شهید نیستن...

اینجا،نمیشه گفت...
بعضی حرف ها رو نمیشه گفت...
بعضی حرف ها رو باید ببینی...
بعضی حرف ها رو...

بعدانوشت: نمیدونم چرا نمیتونم از کربلا بگم...رب اشرح لی صدری........واحلل عقده من لسانی...

بعدا تر نوشت: این دو بخش مربوط به دو خانواده ی مختلفه..گویا برخی دچار اشتباه شدند،معذرت...







پیوندتان مبارک:)

شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۵ ق.ظ

سلام بر شما
مرد امین و با وفای حجاز...
سلام بر شما و صلابت و ایستادگی و مقاومتتان بر راه حق...
سلام بر شما که همواره آراسته و معطر
و با مردم خوش اخلاق بودید و در برابر ظالمان همچون دژ محکم و نفوذ ناپذیر...
سلام،برترین پیامبر خدا...
محمد...صلی الله علیه و آله....

عرض ارادت دارم و تبریک سالروز ازدواجتان،با بانوی خوبی ها
همسر مقاوم و صبورتان که همه ی داشته هایش را صرف دین خدایی کرد و در خدمت هدایت...
مادر خیر کثیر و ریشه ی امامت...
سلام بر شما
بانوی مجاهد و عاقل و آگاه زمان
حضرت خدیجه ی کبری..سلام الله علیها

:)

ربیع آمد و بهار نشد...

جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۰۵ ب.ظ

ننوشتم

چون نمیخوام فکر کنن شیعه همیشه محزونه

روز عیده و روز شادی

اون هم ماه ربیع الاول


اما حقیقت واقعی اینه

شیعه

حالش بده که مولاش نیست...

و همه خوشی هاش جاییه که دل امامش راضیه

از مراسمات و مهمانی ها و انتخاب رشته اش و همه جا و همه چیز،

رضایت امامش مهمه چون جایی و کاری که رضایت او باشه،بوی خوش محبت و حضورش رو میده...


و دلگیرم...

خیلی دلگیر...

که روز بیعت با مولای امسال هم گذشت...

غروب جمعه هم گذشت...

اما...

هنوز انقدر شیعه نیستیم که بیاد و نصرت آماده ی ما،در خدمت امام منصور باشه...

میدونید که این آقا با همه فرق داره..اگه هر بلایی سر دیگران آوردن این آقا ذخیره ی خداست...

این آقا رو تا خدا از یاری محبانش مطمئن نشه،نمی فرسته...


دل نگرانم مولا.....

من که آماده نشدم هنوز، چون بوی حضورت رو تو زندگی ام هر لحظه و هر ثانیه نمی چشم،

اما ای کاااش

ای کاش که اونهایی که مایه ی فخر شما هستن و نه مایه ی سرافکندگی شما،روز به روز زیاد بشن و من و امثال من هم به زودی جزوشون بشیم...

که ما تحقق وعده ی الهی رو،نزدیک و قریب می بینیم...


* الهی،اشکو الیک فقد نبییّنا و غیبه ولیّنا... :(

ولایت عهدی مولا مبارک

پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۶ ب.ظ

خاطرات سفر عشق...1

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۵ ب.ظ

برنامه ریخته بودیم از بیستم بریم...

چهارشنبه غروب...

اون یه دونه جای خالی ماشین،پر شد...

اما این زائر تنهای ما

خیلی طول کشید تا حاضر بشه برای سفر...

تا صبح پنجشنبه که پاسپورتشون بیاد آروم بودیم همه...تا پنجشنبه غروب که راهی شدیم...

تا جمعه صبح که رفتن دنبال ویزا...

دیگه خیلی دلتنگ شدم...

اقای من جمعه شدها...

اون روز کسی حالش خوب نبود...

زائر تنهامون اشک میریخت و التماس ارباب رو میکرد که بطلبن...

جمعه بود و تو خونه منتظر خبر بابا که ویزا چی میشه...

کلی مشکلات پیش اومد تا گروه پیدا بشه و...

و یکشنبه صبح شد نوبت آمدن ویزای زائرمون...

تقریبا داشتم دق میکردم...

یکشنبه؟!!!!

انگار یکی نهیب زد...فکر کردی کربلا رفتن راحته؟ میخواستی زودتر بری که کیف کنی...سیر بشی...؟ 

مگه ارباب میذاره؟ مگه سیرشدن داره این مسیر؟

اصلا فکر کردی دست خودته؟ که اراده کنی بری کربلا و بری؟ نه جانم! اگه اقا اذن نده حسرت به دل می مونی...

خیلی بد حالی بود...خیلی ها رفتن و ما که از همه زودتر میخواستیم بریم...

حتی فکر اینکه نکنه آقا نذاره بریم..

آقا من چطور برگردم شهرمون؟ چطور زائرای اربعینت و ببینم و نمیرم...

آقا جان مادرت.....

دق میکنم ردم کنی...



ردم نکن...

ردم نکن....





این چه شوری است که جان ها...

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۴ ب.ظ

ساعتی تا اذان صبح مانده بود...

روی صندلی های کنار موکب نشسته بودیم و منتظر که باقی اعضا بیایند...

صدای قدم زدن های کاروانیان،در سکوت شب،می پیچید...

پرچم های رنگارنگ کشورها، نواهای حسینی،چه خوب در دل شب،روح مان را به حرکت وا می داشت...

گذرشان را به نظاره نشسته بودم...

عده ای با پرچم آذربایجان...

پشت سرشان عده ای از اسپانیا...

چندتا خانم و آقا که از لباسشان میشد فهمید که از هند آمده اند...

دخترک کوچک عراقی با سربند یا رقیه... 

جوانی که با اصرار کالسکه را از دست بانوی سیاه پوست گرفت.....


چه عشقی؟

چه غایتی؟

چه منطقی؟

اینهمه آدم را،

از سراسر دنیا

که شاید هیچگاه آبشان با هم در یک جوی نرود،

اینقدر صمیمانه و بامهر،

اینقدر بی توقع و ایثارگر،

در کنار هم،به سوی مقصدی واحد،

در نیمه ی سرد شب،

به راه انداخته؟؟


در گذر این راه

چه انگیزه ی والایی هست

که از کودکان شیرخوار تا پیران سالخورده را به خود می خواند؟

چه هویت و اصالتی

که ترک و لر و فارس،عراق و سوریه و لبنان،هند و آذربایجان و پاکستان،ترکیه و اندونزی و سودان و سوییس و اسپانیا و آمریکا و کانادا و.....

همه را در پی خود کشیده و به یک مقام برابر در کنار هم،می درخشند؟

آری

حب الحسین هویتنا...


این راه

راه دل دلدادگان است...

از آن جوان که کناره راه تمام سرمایه ی یک سالش را در دیگ ها می جوشاند و با شور فریاد می زد هلا بیکم یا زوار،هلا بیکم

تا آن دخترک عراقی شیرین زبان،که به دست زوار حسین(ع)،عطر می زد و لبخند بر لب می کاشت....


این راه،

راه آزادگان است...

از آن زن شافعی نسب که کنار تنور با سرعت نان میپخت و به زوار میداد...

تا آن جوانی که میگفت این رفیقم مرا کشاند...من حاضر نبودم لحظه ای مغازه ی بزرگم را در بازار رها کنم...میگفت قول داده ام دیگر نماز هایم را بخوانم...


آه...چه بگویم از آن شور

چه بنامم این مسیر را؟



دلم میخواد بشینم از اربعین بنویسم...

ولی حالم یه طوریه

دلم داغ امام حسن داره

میخوام این حس خوب حسینی رو نگه دارم،ذهنم داره میچرخه که چیکار کنم...

یادم میفته:«توی مترو از پسرک دستفروش فال خریدم....

بحثشون شده بود که به پسرک دستمال فروش گفته بود افغانی...

پسره قسم میخورد که ایرانیه....

رو کرد به من گفت خاله،به من میاد افغانی باشم؟

یه لحظه چهره دخترهای مدرسه ام اومد جلوی چشمم...

گفتم نه...

اما انگار بود:)

 رو به پسرک فال فروش گفتم: مگه افغانی بودن بده؟؟

گفت نه...

و اون پسر افغانی طوری نگاهم کرد که احساس حمایت شدن داشت....»

کاغذ فال رو از کیفم درآوردم....

«چه احساس خوبی تو نگاهشون بود...عادت ندارم بخرم ازشون،ولی امروز....برای دلگرمی شون،برای اینکه حس بد طرد شدن سراغ بچه های جامعم نیاد...

یادم اومد تو کربلا رائفی پور میگفت حواستون باشه که حسینی بشید تو کربلا...ایران،شیعه خانه ی امام زمانه...

اگه خونه رو جارو میکنیم هم باید پیش خودمون فکر کنیم من زیرپای شیعه ی صاحب الزمان رو جارو میکنم....

فال رو باز کردم درحالی که حال و هوای خاصی داشتم...


ای یار آشنا،سخن آشنا بگو....

احوال گل،به بلبل دستان سرا بگو


ما محرمان خلوت انسیم،غم مخور

با یار آشنا،سخن آشنا بگو...


ای حسیییین....

دلم برای پسرت_برای اون کسی که خییلی مهربونه و دلم میخواد شبیه اون مهربون و زرنگ و عاقل و دلیر باشم_تنگگ شده....


همه جا،بروم...به بهانه ی تو

اگرم نبود،دلی لایق تو...

همه جا دنبال تو می گردم

که تویی درمان همه دردم

یا اباصالح،مددی مولا...


**

این دوبیت فال،دقیقا منو یاد امام زمان می اندازه...

یه صوت روایتگری از فکه شنیده بودم،راوی میگفت یه پسر نوجوانی بود تو جبهه مکبری میکرد... یه روز ایشون و دوستاشون رفته بودن خدمت یکی از علما که از محضرشون پند بگیرن،این عالم به محض ورود این پسر،گریه اش گرفته بود.

همه دوستانش تعجب کرده بودن و بعد از مدتها که اون عالم گریه کرده بوده،رو میکنه به این پسر و همین دو بیت رو می خونه....

که ای کسی که چشمت به جمال مولا روشن شده،ما هم محرمیم،بگو به ما...

و ایشون سرش رو بالا میاره به عالم میگه:

درد عشقی کشیده ام که مپرس...

سوز هجری کشیده ام که مپرس...

گشته ام در جهان و آخر کار ...

دلبری برگزیده ام که مپرس....


*

آخ آقا...

تسلیت...

قشنگترین شهر خدا،کربلا

جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۱ ب.ظ

سلام علیکم و رحمه الله
صرفا جهت رفع نگرانی عرض کنم که الحمدلله همگی سالم به تهران رسیدیم...
چیکار کردین دوروزه ؟
هوا چقدر آلوده شده؟
بعد چقدر سرد شده؟
چه اوضاعیه آقا:))

ان شاء الله بعد از رفع خستگی و به امید خدا برنامه ریزی و شروع مجدد زندگی با نوشته های امام حسینی در خدمتیم....
شاید هم قسمت نشه!

این سفر
ویژه ترین و زیباترین سفر زندگیم بود....
نصیب و روزیتون إن شاء الله
راستی...
یه خبر شیرین....
شکرخدا،تو مسیر پیاده روی دونه دونه اسم مجازی ها رو بردم و به نیابتتون نفری چند قدم برداشتم....
فاصله ی دوتا عمود هم به نیابت اونهایی که اسمشون رو یادم نیومد رفتم که همه بهره برده باشن....

الهی که کربلا نرفته ها به زودی زود زیارت بامعرفت کربلای حسین نصیشوون بشه و ما رو هم دعا کنند...
برای عاقبت بخیری تون هم زیر قبه ی امام حسین دعا کردم...
امیدوارم که ادای دین من ناقابل و عرض سلام شما به امام علی،امام حسین و حضرت ابالفضل رسیده باشه....
التماس دعای فرج....