و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

امام سجاد جانم...علیه السلام

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۴۶ ق.ظ

خیلی خودمونی بخوایم صحبت کنیم
امام سجاد رو خیلی دوست دارم...
گرچه خییلی کم پیش اومده که صحیفه شون رو بخونم اما یه حس  محبتی دارم بهشون که اسمشون رو میشنوم انگار سرحال میشم و دلم تنگ کلامشون....

روی آوردن من به ایشون برمیگرده به
 مسابقه ی صحیفه سجادیه،سال چهارم دبیرستان..
اولش بخاطر حب مقام! و برقراری مسابقات کشوری که در مشهد بود گفتم من تو رشته نهج البلاغه شرکت میکنم که حداقل تابحال  نوشته هاشو از نزدیک دیدم
ای خدا بمیرم من برای غربت امامامون..عجب مسلمونایی هستیم:(
معاون گفت رشته صحیفه هیچکس شرکت نکرده شما بیا اینجا...
خلاصه...
دست گرفتن کتاب همانا و دل بستن به امام همان
اصلا انگار همان موقع ها بود که لذت تعمق در دین پدید آمد..
گفته بودند که صحیفه سجادیه  سرشار از مضامین زیباست.
می گفت وقتی باز میکنی انگار درست در مورد تو و حال آن موقع توست...
یادم هست هم آن شب را که خیلی ترسیده بودم
خیلی
نماز خواندم اما آرام نبودم...
قرآن را هم حتی تاب نداشتم انگار..
بیاد صحیفه افتادم..
ترسیده،مضطر،نگران،بیچاره
چشم بستم و صحفه را گشودم
زینت عبادت کنندگان خدا دعایی را روبرویم گذاشت که آرام بخش جان بود
«دعای مرزبانان»

و آه که فرازهای آن دعا چقدرر آرامم کرد...

ای کاش که امروز
قدری صحیفه بخوانیم
شاید امام
منتظر ما باشد...

با عشق ممکن است تمام محال ها

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ق.ظ


اربعین
عهد کرده بودم با ارباب
دفعه ی بعدی که می آیم بتوانم خیلی بهتر از این صحبت کنم...
با خودم گفتم ترم سه که شدم خیلی بهتر از این ها حرف میزنم...
اینقدر نمی مانم در جواب محبت هایشان...
پیش بینی نکرده بودم کرم ارباب را که همین ترم مرا خواندند...
گفتم خب..
خیر است
ارباب از من چه میخواهد؟
چه وظیفه ای دارم؟
جسمم آماده است؟ روحم؟
ترک گناه کرده ام؟ چه باری بر دوش است؟
جلسه توجیهی که تمام شد..فکر میکردم هنوز...
کسی آمد گفت کسی اینجا مکالمه عربی یا انگلیسی بلد است؟
اسمم را ننوشتم..
گفتم من برای اربعین برنامه ریخته بودم..
نمیشود حالا رویم حساب کرد!
اما رفتم و پرسیدم..
برای چه کاری میخواهید؟
من کمی بلدم..
اسمم را نوشت و گفت برای بیداری اسلامی
نگران نباشید،کمکتان می کنیم..

بخودم گفتم،مروه
تو خودت بیداری؟؟؟

*
می شود برای آدم شدنم،برای بیدار شدنم،برای مسلمان شدنم،برای حسینی شدنم دعا کنید؟

خداوند صد برابر برای خودتان پیش بیاورد ان شاء الله.
*
امروز سه شنبه بود
اما باران نبارید
به جای آن تا دلتان بخواهد جان و روح چشمان من بارید...
چرایش را نمیفهمم درست
اما اسم حسین می آید،یاد کربلا می آید...
نمیدانم
دیوانه شده باشم شاید...
*
راستی
فردا ولادت باب الحوائجه...
میگویند از ارباب فقط خودش را بخواهید..
از ابوفاضل
همه ی ریز و درشت زندگی را..
با ید پهلوانی اش
با عطوفتش......

چه بگویم؟
عموی خوبی است عباس...
*
این دلتنگ نوشته ها را ببخشید
شاید ادامه دار
شاید بی پایان
آرام نمی شوم آخر
هر قدر بگویم و بشنوم و بنویسمش...

حسین
آرام جانم....




امتحان کرب و بلا

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۰۲ ب.ظ

هنوز دلم به رفتن رضا نیست...
هنوز که تنها یک هفته تا سفر کربلای نیمه شعبانم مانده...

یک روز تعطیل را یک اردوی زیارتی بودم صبح تا اذان مغرب که رسیدم،
و او ناراحت بود از تنهاییش...
ناراحت بود از اینکه نمیتواند جایی برود،نمیتواند مثل سابق روز عیدی کیک بپزد،یا هر کاری که روزش مثل امروز خشک و خالی نباشد...

تنها همین یک روز وقتی اینطور می شود...
یاد آن خوش به حالت عمیقی که گفت برای کربلا می افتم..
یاد اینکه میخواهد با حسرت رفتن من فکر کند به سالهای کربلا نرفتنش
به اینکه تا سالم بودم و جوان،نرفتم..

یا بدون حضور تنها هم جنس خانواده اش،سختی بکشد...
یاد اینکه در نبود تنها دخترش،چه طور آرام باشد...همزبانی ندارد،کمک حال ندارد،آن وقت میخواهد فکر کند چرا نمیتواند خودش غذا بپزد؟
چرا نمیتواند خودش خانه اش را تمیز کند؟
چرا نمیتواند خودش به کربلا برود؟
چرا حتی نمیتواند کتاب بخواند و زود خسته می شود از نشستن؟
چرا نمیتواند خودش از جا برخیزد؟
و هزاران سوال دیگری که میدانم اگر نباشم در ذهنش می پردازد...
مثل همین چندساعتی که نبودم...
*
مانده ام چه کنم...
می دانم اگر کربلا قسمت باشد همه ی اینها حرف است،اما میترسم از آن که این کربلا امتحان باشد برای من
که بین مادرم و کربلا....
سر دوراهی نیت مانده ام....
همه چیز رو به راه است،الا دل من که بسته به غم مادر....
نمیتوانم زائر باشم با این حال مادرم..
چه کنم؟
*
اگر بنا بر انصراف است زودتر باید مشخص شود...

چه باید بکنم خدا؟

شب بعث شدن

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۲۰ ب.ظ


از افضل اعمال این شب

زیارت امیرالمومنین است...

 مبعث

شب برانگیخته شدن

شب اعزام شدن

شب بیدار شدن

شب متولد شدن

از هر خودی که در اون هستی

در هر پوستین و مرتبه ای

متولد شو

بیرون بیا
امشب،
شب برانگیخته شدنه...

زیارات امیرالمومنین رو بخونید امشب...

راحت نگذریم...

+پیشکش ناقابل

آخرین دم نجف،شب جمعه،قبل از پیاده روی

کیفیت کم رو بگذرید به عشق مولا..ع

دریافت

*
عباراتی که نوشته شد، تنها با استفاده از معانی بعث و مبعوث در فرهنگ لغت هست.


یا علی






مولا مهدی....

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۳۲ ب.ظ

یا اباصالح (عج)

نذر کردم دور تسبیحی بخوانم اهدنا
تا صراطم کربلا افتد شب میلادتان


بی سر و سامان توام...

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۰۳ ب.ظ

به هر چه فکر میکنم
ب غ ض میکنم
نمیدانم این نوشته ها به کارتان می آید یا نه...
اصلا همین
وجدانی که درد می گیرد برای وقت شما
خودش یک مدل درد است...
گ ر ف ت ن دلم
و یاد کربلایی که نمیدانم می شود یا نه
و میگذارند یا نه
و فرصتی که ندارم برای انجامش...
اصلا این روزها به هر چه مینگرم درد است
حالم
حال عاشق های جگرسوخته شده
یاد شهدا
یاد رفیقی که نمیدانم چطور راضی شده همسرش را بفرستد به جبهه های شام
یاد ادعای پوچ من و کار شهدا
یاد شلمچه....
یاد فکه....
یاد گرمای عراق

همه چیز و همه چیز و همه چیز
حتی روزنامه ای که پیدا نشد برای تکلیف فردای کلاسم
که نباید بی نظم باشم...
حتی این دلتنگی شبانه
که می ترسم نمازم را دیر کند
و دانشگاهم را
همه ی زندگیم بغض می شود انگار
و می نشیند بر قلبم..

با همه ی بی سر و سامانی ام
#باز_به_دنبال_پریشانی_ام...


95.1.30

*
می خواستم از نو بنویسم

اما این کلام قدیمی،بهترین ظرف برای حس اکنون من است...

دل ت ن گ اگر نباشد،طالب نیست

و طالب اگر نباشی،باران به تو نمی رسد...

طلب آن ظرفی است رو به خدا،

که تمنا می کند باران را...

از آن باران هایی که روبروی ارباب

روبروی عباس...

در راهی که هر دو طرفش بهشت است

خ ی س میکند چشمانت را...

*
باورم نمی شود که خواندی ام
#عزیز_فاطمه


پ.ن:

یا مسبب الاسباب را خوانده اید؟؟؟

حسرات تحصیلی!

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۰۳ ق.ظ

پایان کلاسه،بحث کتاب میشه و نمایشگاه
استاد شروع میکنه...
شماها باید نهج البلاغه بخونید...کارتون اینه...
روزی چند آیه قرآن،یکی دو خط نهج البلاغه..
از همین ها شروع کنید...
یکی داره با گوشیش ور میره،
یکی تو فکره
یکی..
یکی های زیادی مثل من اون لحظه متنبه میشن اما...

تکرار دوباره ی کلام اساتید دلسوزمون که دانشجویی چندوقت دیگه تموم میشه و آه حسرت میخوری مثل یه طوفان دوباره بهمم می ریزه...
بهم میریزم که با عشق اومدم این رشته و با عشق حاضرم صبح تا شب،شب تا صبح بخونم و بخونم و بخونم..اما نمیکنم این کار رو.
اولینش و مهم ترینش و کمر شکن ترینش اینه نظممو با زندگیم به روز نکردم...
هر دفعه سه شنبه که میشه همکلاسیا میرن سر زندگیشون و تاااا یکشنبه،هیچ درس اختصاصی ای ندارن برای خوندن_اصلا تصور اینهمه زمان خالص داشتن برام سخته...واقعا سخت_اما یکشنبه که میشه،استاد که میپرسه هیچکس بلد نیست...
یا بهتره بگم درس خونده نیست...
ماها یه عده باهوشیم که دور هم جمع شدیم داریم نون استعدادمون رو میخوریم....
می دونین؟
حس میکنم این بی نظمی اسراف گر میکنه منو...
اسراف بیت المالی که برای دقیقه دقیقه ی تو کلاس بودن من داره خرج میشه...
اسراف انرژی استادم که یه نکته رو چندبار میگه بخاطر فراموشی من
اسراف خیلی چیزها...
این حسرت ها،حق الناس ها،فکرها،تحلیل ها
چیزاییه که شبها از ذهنم بیرون نمیره..
یه وقتایی غبطه میخورم به زمانی که دارن...
گرچه آدمها تو شرایط سخت مرد میشه و اصلا شدائد آدم رو خالص میکنه..
*
همیشه یک عالمه حرف می زنم بعضیاشو مینویسم،نباید اجازه بدم محدودیت این فضا و رفاه صفحه کلید حرفامو نگفته بگذاره یا کم حرفم کنه.

*
راستی...اگر خواستید ببینید که چه شد آخر کربلایم «یا مسبب الاسباب» را بخوانید..






هر بلایی کز تو آید رحمت است

يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۳۸ ق.ظ

سه روز
خلوت کردن
تمام شد...
حالا باید آن خلوت ها را،آن یادها را،آن زندگی را
به جامعه ات بیاوری....

تولد قلب قبله

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۴۸ ب.ظ

انا و علی ابوا هذه الامة

امشب باید رفت در خونه ی پدر اصلیمون...
در خونه ی ولیمون
بگیم بابایی
اگه من به اینحا رسیدم
از پدری شما بودها
اگه غرق نشدم تو این دنیا
اگه هنوزم محبت شما تو دلم هست
حالا با همه ی کم کاریام
بچه ی شمام ها...
باید بگیم بابایی
ممنونم که مراقبی
ممنونم که تو تنهایی هام،وقتایی که پدر خودم نمیتونه دستمو بگیره،شما حواست به من هست...
امشب باید به بابا علی تبریک بگیم...
که ایشونم مثل همه ی پدرای دنیا بهمون بگه همین که شماها موفق باشید برای من تبریکه...
امشب باید با پدرمون حرف بزنیم...
حتما...حتما...حتما...
*
روز پدر به پدر هاتون
روز مرد و پدر به آقایون
و روز ولادت مولا علی(ع) به هممون مبارک
*
معتکفا دعا یادشون نره.
یا علی