و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

زندگی فاطمی

دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۳۴ ق.ظ


این یک متن چندبخشی خواهد بود.

قرار بود بعد مدتها ببینمش...
از اربعین که اتفاقی دیدمش، بارها قرار گذاشتیم ولی نشد...
خونه شون رو باز آوردن نزدیک ما.
همون دوستمو میگم که دنیا رو خیلی راحت می‌گیره...
پنجشنبه بنا بود چندساعتی تو خونه شون ببینمش
قرار بود برم اسباب کشی کمکش، نشده بود...
حالا بازم دیدارمون خورده بود به وقتی که من به هم صحبتی با #فاطمه ام، محتاج بودم...
پنجشنبه مهمان آمد.
یک ساعتی میان مهمانداری فرصت کردم بروم و تا استراحت مهمان ها تمام نشده برگردم...
رفتم، دیدمش... حرف زدم، حرف زدیم...
رفته بودم که بپرسم خبری شده یا نه؟
که همان اول فهمیدم، خبر، آنهم چه خبرهایی...
فاطمه ی کوچک ما
مادر شده...
مادری کم سن و سال...
اما بزرگ....
مثل همیشه اش بزرگ....
آخر تمام حرف هایمان، و تمام نگاه هایم به آن خانه ی ساده که سراسر درس بود، گفتم اگه بدونی فلان برنامه چه سخت پیش رفت، یعنی فقط سپردمش امام رضا که پیش رفت...
یک جمله گفت و زد به مرکز تمام غصه های بیهوده ام:
اشکال تو این بود که همه ی برنامه ها را نسپردی...
*
صبح زود، مریم زنگ زد
از دغدغه هایش بود که آن موقع روز با حرارت و هیجان برایم میگفت...
و گفت چندروز پیش یک نفر را در مترو دیدم که گفته دیگر نمی‌شود ازدواج کرد و با این قیمت ها کجا برویم و چه کنیم و چه و چه...
مریم مشاور خانواده است
به راحتی نمیتواند ساکت باشد
گفته بود آنقدرها هم خفن نیست، می‌شود ساده تر گرفت
و چندین مثال زد، گفته بود فلان رفیقم عروسی اش را آنطور گرفت، فلان رفیقم انگشترش را نقره گرفت هیچکس هم نفهمید. و چندین مثال ناب دیگر زده بود...
و بعد به من از اشتباه دختران مذهبی گفت و گفت میدونی همسر شهید سیاهکالی ماشین رخت شویی جهازش تو خونه کوچیک شون جا نشده و تا مدتی با دست لباس میشسته؟
حرص میخورد و می‌گفت ما مثل ایشون هستیم که توقع داریم همسرمون مثل شهید باشه؟؟
*
برمیگردم به فاطمه
احساس دین میکنم از فاطمه های اطرافم بنویسم...
من همیشه دیده بودم که نگرانی های عادی من از چی بپوشم و چی بخورم برای فاطمه پوچ است...
نهی ام نمی‌کرد اما همین که می‌دیدم بی تفاوت به دغدغه هایم گوش میدهد فقط، خودم می‌فهمیدم که ارزشی ندارند...
متاهل که شد
با همه ی شناختم به فاطمه
از خانه اش تعجب کردم
ساده ی ساده ی ساده...
بدون مبل و تخت و بوفه
بدون ظرف های لوکس
یک زندگی خیلی عادی
اما سرشار از معنویت
همسرش هم
یک پسر جوان که دارایی مالی اش کم بوده و توکلش زیاد...
من از ازدواجی در سال 1396 صحبت می‌کنم.
یک زوج با سطح اقتصادی خیلی خیلی معمولی
با حقوق 900 هزارتومن
هر دو دانشجو...
و با خودم فکر می‌کنم
مگر چه می‌خواهد انسان از دنیا...؟
فاطمه مهم و اهم را فهمیده
که نیمی از دینش را
در همین خانه و با همین حقوق کم
خریده است...
معامله
معامله ی پرسودی است...
*
بازمیگردم به همسر شهید سیاهکالی...
هنوز هم کتاب یادت باشد را نخوانده ام
اما یادم باشد حتما
وقتی که خواندم
خودم را به همسر شهید نزدیک کنم
یا حداقل
خجالت بکشم از خودم
توقع هایم
و عرف های بیهوده ای که نشکسته ام هنوز...
*
فردا وفات حضرت ام البنینه
یک شخصیت متعالی
که با همین جهار جمله اطلاعاتی که از ایشون داریم، مشخص میشه ولیّ شناس خوبی بوده...
چه به حق این روز رو
روز تکریم مادران و همسران شهدا نامگذاری کردند...

سرزمینِ رازهای خفنه در دل زمین...

سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۷، ۰۷:۲۷ ب.ظ

اولین باری که رفتم راهیان
شاعر شدم...
بارها و بارها...
شاید عاشق هم شدم
که واژه واژه
می‌نوشتم
و سکووووت...
هیچ کس
و هیچ جمعی
خلوت منو بهم نزد...
خلوت آرامش بخشی
که زندگیمو خیلی تغییر داد
نگاهم رو
نگاهم رو...
نگاهم رو عوض کرد...
طلبم رو
خواسته هام رو
واقعا اون اردوی راهیان 93
نقطه عطف زندگیم شد...
*
شعرها
واژه ها
خاطره ها...


دریافت

میلی برای ننوشتن

سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۰۴ ق.ظ

یک انسانی در درون من داره میگه حرف بزن
بگو
بنویس
هر چی که شد بنویس
اصلا از هر اتفاقی میخواد یه سوژه واسه وبلاگ دربیاره.
چون دلش تنگ شده، همین
ولی
من میدونم
که نوشتن این مدلی
به صلاحم نیست...
یعنی حاضرم یه چیزی بنویسم آروم بشه ها، ولی تا الان هر چی نوشته، دیدم میل به ابرازش ندارم...
خلوتم با خودم دچار اختلال میشه.
و این میشه ابتدای گم شدن هام
گم شدن تو تعبیر و تعریف دیگران...


21 بهمن، ساعت 21

يكشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۲۱ ب.ظ

21، 21

این یک رسم هر ساله است که درب حیاط خلوت کوچکمان را باز کنیم و طنین الله اکبرمان
بین صدای مردم، گم شود...
و من با تمام وجودم
این رسم شیرین را دوست دارم
بلکه به آن تعلق دارم...

چهل ساله که پای انقلاب اسلامی ایران
برای رسیدن به تمدن نوین #اسلامی
و حقیقت کلمه ی توحید
فریادها
جان ها
مال ها
بذل شده...
چهل ساله که
سرزندگی
امید
و انگیزه ی رسیدن
مشق این قطره های نوره...

و من دوشادوش مردهایمان
یقینم را
به گوش آسمان می‌رسانم
که خداوند
بزرگتر است از هر اندیشه ای
و خداوند بزرگتر است از هر ابرقدرتی
و خداوند بزرگتر است از هر چه فکر کرده ای...

الله ا کبر
الله اکبر
الله اکبر....

جمعه ها نماز تعطیل؟

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۰۶ ق.ظ

جمعه بود و ما
برای خرید
خیابان گردی می کردیم...
حوالی منزل یک شهید
که هردو میشناسیمش
و اول خریدمان
صحبت از ایشان شد.
اذان ظهر شده بود
خرید را رها کردیم...
مساجد بخاطر نماز جمعه،بسته بود
بی تاب شده بودم،
همسرم دلگرمم می‌کرد به اینکه نماز ظهر جمعه تا ساعتی هنوز اول وقت است
ولی بی تاب بودم
مسیرمان را کج کردیم سمت مسجد...
به امید اینکه باز باشد....
به این فکر کردم که چطور نماز نخوانده برای زندگی ام خرید کنم
در فکر برکت بودم...
مسجد بسته بود...
خداوندا
اگر تا عصر مسجدها بسته باشد...
راهمان را دورتر کردیم و سمت مسجدی دیگر...
بسته بود...
اگر نمازمان قضا میشد؟؟
اگر تا غروب جایی پیدا نمیشد...

مسجد چند پله می‌خورد و بالا می‌رفت
ایستاده بودیم و دنبال چاره
یک نفر دیگر هم آمد
نگران پرسید
پس کجا نمازمان را بخوانیم؟
و رفت...
یک بانوی مسن
کنجی از سنگفرش ورودی مسجد،
بالای پله ها
نماز نشسته اش را می خواند...
من به همسر گفتم
می شود من هم بخوانم؟
وضو داشتم
مهر هم
همسرم جلوی من ایستاد
و من گوشه ای
پشت سرش
نماز ظهرم را خواندم...
بعد از نماز
آن خانم
پلاستیکی به من داد
و سجاده ی همسر شد...
و من چقدر
به وجد آمدم
وقتی تعجب رهگذران را
از نمازخواندن همسر
آنجا و آنطور
می دیدم...
دلم خواست مباهات کنم
بگویم
خدا برای من مهم است
خدا برای ما مهم است...
آری
ببینید
نمازها مهم است...
رکعت آخر همسر بود
خادم مسجد بیرون آمد
ما را دید
نماز عصرمان مانده بود
همسرم اذن ورود خواست
خادم کمی دو دل بود
گفت: «گفته اند روز جمعه...
باشد...
بیاید داخل...»
در را گشود
همسرم را طبقه ی مردانه
و مرا به طبقه ی بالا راهنمایی کرد
اینکه چ شد مهم نیست
من در آنجا حس کردم
خدا
اختصاصا راهم داده
 به خانه ی خودش
به خلوتی
دلچسب...
بعد چای مان هم دادند...
و ما نشسته بودیم
از جمال این دعوت
سخن می گفتیم...
خادم ها مشغول زینت دادن مسجد بودند
برای میلاد حضرت زینب...س
بعد آن آقا
با یک جعبه ی کوچک شیرینی محمدی آمد و گفت
این پذیرایی امام صادق از شما...
«مسجد صادقیه»
مایه ی آرامش مان شد چقدر...
بیرون که آمدیم
سخن از لذت این دعوت اختصاصی بود
و از لطف امام
هم نمازمان
و هم میزبانی...
به سر کوچه رسیدیم که همسر گفت
مروه!!!
اسم کوچه را ببین!
و کوچه،
کوچه ی خانه ی همان شهید بود.....
*
می‌شود عاشق این خدا نشد؟



نمیدونم چی بذارم عنوان رو!

سه شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۵۷ ب.ظ

مهدیه
مهدیه ای که انقدر آرومه
سر صبحی با حرص می‌گفت اخه چرا بچه های فلان دانشکده انقدر اذیت میکنن مروه...!
دیر میان، دیر میرن... حرف گوش نمیدن...
من با محبت نگاهش می کردم...و اون با ناراحتی ادامه میداد...
بعد انگار یاد صحبت های اون روز خانم نوری افتاده باشه گفت: چقدر سختههه واقعا تحمل کردن این روحیه ها...
من لبخند رو هم چاشنی نگاهم کردم...
خودش ادامه داد:
ولی خب باید صبور بود دیگه...
فاطمه(یکی از سرگروه های دانشکده مذکور) دختر خوبیه...
وقتی از نزدیک باهاش حرف می‌زنی مهربونه ها، ولی واقعااا حرص میده یه وقت هایی...
اخه تشییع شهید؟؟؟؟
مگه ما دوست نداشتیم که بریم.....
من تماس همسرم که سربازه رو از اون سر دنیا جواب ندادم بخاطر کلاس مون بخاطر تعهدم...ولی بعضی ها...
قربون صدقه ی تعهدپذیری اش رفتم و باز با لبخند منتظر شدم حرف بزنه برام...
گفت البته میدونی...
گاهی که فکر می‌کنم می‌بینم فاطمه هم حق داره خب...
پدر نداره...
این خودش خیلی مهمه...
کمکش کردم، گفتم: آره عزیزم... فرزند اوله، بار مسئولیت زیادی روی دوششه، برادر نداره، خب معلومه که مرد میشه، معلومه حساس میشه... و مهدیه ادامه داد اره دیگه بالاخره باید اینجور نیروها رو نگه داشت... صبر کرد...

و بعد در کنار هم سعی کردیم درکش کنیم...
درکش کنیم و بگذریم ازش...
بگذریم اگه حرفی زد اگه کوبید اگه کم صبر بود....
خدا هم ما رو همینجوری می بینه ها...
هی درک مون میکنه هی خوبی هامون رو بزرگ می کنه... هی بهمون امید میده...
اگه خدا ما رو با معیارهای خودش بسنجه که... هیچییی

رحمت خدا بر کسی که یه بار منو با خاک یکی کرد و گفت چرا شرایط آدم ها رو نمی بینی؟ خدا اینجوری باهات رفتار کرده؟ خدا بیش از توانت ازت خواسته؟ رحم کن... رحیم باش... ستار باش... عفوپذیر باش... بزرررگ شو....!


**

یه مدت مدیدی ننوشتم...
دومین مسئله ای که اون روزا نگرانش بودم و گفتم برام دعا کنید
با کلی دغدغه و نگرانی به سلاامت سپری شد...
اردوی مشهد...
ولی به جرئت براتون بگم
یه روز که خیلی فشار زیاد شد
که ترسیدم از اردو بُردن
که شیطون برای تک تک بخش های اردو نگرانم کرده بود
که هی می‌گفت سخته سخته سخته نمیشه نمیتونی اصلا نرو نبر فرار کن و...
به خودم اومدم گفتم مروه!!!
اردوی مشهده ها!!!
فاطمیه است ها!!!
اصلا مگه تو قراره ببری تو مگه کاره ای هستی که حالا بخاطر ضعف تو اردو بخواد طوری اش بشه...
اصلا مگه کار خدا لنگ توئه...!!!
نرو، نَبَر...
خودت محروم میشی فقط!!
بابا جرئت بده به خودت!
و بعد...
همون موقع که احساس می‌کردم هیچکس نمیتونه حالمو خوب کنه
حتی خودم
دو رکعت نماز خوندم
در حالی که زیر بار روانی منفی ای که شیطان و نفسم درست کرده بودن داشتم له می‌شدم...و حتی توان توجه به معنویات رو نداشتم،
توی قنوت نماز دورکعتی ام،
گفتم:
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها بعدد ما أحاط به علمک...همین...

و سپردم...

 بعد
دیگه هر وقت بچه ها اومدن پی وی
ترسشون، نگرانی شون، دغدغه شون رو گفتن
گفتم:
بچه ها، اردو نذر حضرت زهراست...
من دیگه ترسی ندارم...
و همون هم شد....
همه چیز فوووق تصورم خوب پیش رفت:))
راستی...
میدونی سر نماز به چی فکر کردم؟
به اینکه ببین اصلا تمااام دنیا به کنار
هزارتا مثل این دغدغه میاد و میره... چقدر جای شکررررر داره همین که من به یه جایی رسیده حالم که توفیق شده اینطوری از ته دللللل و عمییییقا صداتون کنم....
خیلی لذت بخشه ها...
خیلی....
من هنوز لذت اون یازهرای سه سال پیشم رو که تو اووج سختی گفتم، میچشم:)
لذت به یاد اومدن اون تیکه از نوحه ی بی بیِ بی حرم که می‌گفت....
«تو قلبم حرم داری....»
*
فاطمیه
اول سال مونه انگار....
همه چیز از حضرت زهرا..س شروع میشه...
من زندگی معنویم رو، تعهداتم رو، حساب کشیدن هام رو، از فاطمیه شروع میکنم....
فاطمیه
اولین محک ولایت پذیری
اولین سکوی بندگی....
*

جدا به یاد همه بودم، مشهد....
قبول باشه عزاداری های شما...
چقدر هم که وبلاگ به روز شده ی نخونده دارم:)
و حتی نظراتی که هنووووز جواب ندادم...
عفو کنید