و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

آرام و امیدوار...

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۱۰ ب.ظ

چند روز پیش وسط مشغولیت های زیاد این روزهام، یه یادداشت پیدا کردم تو یه دفتر غیرمعمول، یعنی عادی نیست که اونجا نوشته ای باشه، دیدم خط اولش همینه: سررسیدم گم شده ولی شدیدا احتیاج دارم که بنویسم.... 

بقیه اش شرح ترس و تعجب و تاثرم بود از فوت دوستمون. دو صفحه کامل، وقتی خوندمش دیدم ای دل غافل

آدمیزاد عجب موجود عجیبیه. 

وقتی یه بلایی نازل میشه فکر می‌کنی دیگه هیچوقت سرپا نمیشی، دیگه اون آدم سابق نمیشی و ...

ولی خدا واقعا به اندازه بلا، صبر میده، رشد میده، سعه میده. 

حالا بگذریم،من کسی نیستم که از این حرف‌ها بزنم. 

خواستم بیام بگم شکرخدا، همون روزی که از سر خاکش، خانمش بطور نامحسوس و به بهونه شیرخوردن بچه منو کشید کنار و گفت و گفت و گفت، علت اینهمه اصرارش برای دیدن حضوری من رو؛ خداروشکر می‌کنم انقدری پیش خدا آبرو داشتم که بتونم حداقل قدر شنیدن، باری از رو دوش دوستم بردارم. 

بعد هم که تو خلال همون روزها، یواشکی تصمیمش رو بهم گفت، برخلاف نظر قبلی که می‌خواست توی شهر همسرش بمونه، آخرش مصمم شد برگرده تهران.

و بازم خداروشکر می‌کنم حقوق از طرف بیمه به همسرش تعلق گرفت تا زن تنها ،محتاج نمونه. 

و بازم خداروشکر،خونه ای که براش جور شد هرچند کوچیک، ولی باز توی خود تهرانه. و خدا رو صد هزار شکر که همسایه یکی از دوستان همسرش شد، که کاملا آدم موجه و قابل اعتماد و حمایتگری هست. خانمش هم همینطور. 

بله... خدا برای بنده اش درست می‌کنه. 

و من هم دیگه دارم تلاش می‌کنم فقط اخبار خوب رو به همسرم بگم و تقریبا دیگه در جو کلی خونه هیچ خبری از غصه و غم و ... نباشه. چون واقعا حس می‌کنم به همون اندازه که عزادار رفیقش بود، در غم و فکر خانمش هم بود. 

من معتقدم اینطور اتفاق ها، نه فقط برای اون فرد غم‌دیده، بلکه برای همه اطرافیانش هم، امتحان و ابتلا است. 

مثلا برای دوستاش میشه آزمون مرام و مروت، که چقدر هوای خودش و خانوادش رو دارن. یا مثلا برای شخص من، خیلی مهم بود که بتونم خوب دور و بر دوستم باشم و هنوزم برام مهمه که نکنه یادم بره حالش رو بپرسم و همش بهش تعارف بزنم که اگه کاری داشت بهم بگه. از اون طرف امتحانم اینه که بدونم ناراحتی همسرم از ناراحتی من خیلی بیشتره پس برای خالی کردن خودم نباید با اون حرف بزنم و ...

بگذریم...

دیشب وقتی مادرم یهو بغضش ترکید و پدرم داشت برای همسرم توضیح می‌داد که آره دیشبم حالش بد شده و کلی بردمش بیرون براش توضیح بدم و حرف بزنم تا آرومتر شه و بیاد خونه. 

وقتی که رفتن، همسرم بهم گفت ، احوال دایی ات، دقیقا مثل یه ماه آخر دوستمه ها. به لحاظ روحی خودت رو برای هر چیزی آماده کن. وگرنه خیلی داغون میشی. 


و حالا من... 

بیشتر از  دغدغه ام برای دایی صبور و مومنم که واقعا قلب خانواده است و الان همه حالشون داغونه، 

بیشتر از ریحانه سادات عزیزم که یه بار طعم بی مادری و چشیده و حالا افتاده تو وادی بیماری باباش

بیشتر از خانمش که عاشق شوهرشه و دوتا بچه یتیم شوهرش رو بزرگ کرده و یه دختر کوچولوی حساس ازش داره

بیشتر از مادربزرگم که با دل خون الان تو سفر حج خودشه و خبر نداره از اینور

بیشتر از تمام خواهر برادراش؛ 

بیشتر از تمام نگرانی ها و غم ها، 

به خدا و حکمتش امیدوارم....

واقعا اگه همه دنیا بگن رفتنیه ولی خدا بخواد اونو ببخشه به خانوادش، هیچکس نمیتونه مانعش بشه

و اگه همه دنیا التماس کنن که بمونه، ولی خدا نخواد، بازم هیچکس نمی‌تونه مانعش بشه. 

خدایا... 

ما ازت میخوایم، با همه وجود، که به بچه هاش و خانمش دوباره اون رو ببخشی. ما هیچی...

خدایا... ما ازت می‌خوایم.... با امید، با یقین به خیرخواهی تو...

#

التماس دعای زیاد

اللهم لانعلم منه الا خیرا

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۰۸ ق.ظ

سپردیمش به خاک...

به روضه ها

به اشک بر اباعبدالله

سپردیمش به وعده من یمت یرنی

سپردیمش به خدا، به شما...

یا صاحب الزمان

می‌دونم سربازتون پاک بود

نگاهش پاک بود، دلش پاک بود، اعتقادش پاک بود

می‌دونم اشکش رو می‌خرید

دغدغه هاش

نفس نفس زدن‌هاش توی هیئت

کف نفس هاش

کظم غیظ هاش

می‌دونم بابا، شما غصه هاش رو می‌خرید...

همه زحمت و رنجی که برای تامین معیشت به خودش داد

همه جاهایی که آزار دید، ولی با تقوا رفتار کرد و صبوری کرد

لحظه به لحظه ای که می‌تونست مقابله به مثل کنه، ولی نکرد، گذشت


تمام اون تلاش هایی که برای شادی دل خانمش کرد، 

هر غیرتی که به خرج داد برای ملتش، مردمش، کشورش

آخ...

بابا...

شما تمام اینها رو دیدین، می‌بینین...

دل ما گرم همینه، که هیچی از دید شما پنهان نمی‌مونه بابا...



بابا بابا...

قسم به عمه جانتون

امشب که شب اول قبرشه

در آغوشش بگیرید بابا...

نذارید دلش بلرزه بابا...

مرهم دردهاش بشید

مرهم زخم دل خانم ماهش بشید....

نمی‌تونه دل بکنه بابا

داغون میشه اینطوری


مگه ما جز شما، کی رو داریم بابا ؟ 😭💔


__


صبح زود، بعد غسل دادنش، روضه ها خوندن براش

گفتن که از چشم هاش اشک میومده...

دل آدم چقدر آروم میشه بدونه حال اون دنیاش خوبه.

__

حالا که داغیم و پر از خاطره و تصویر و غم 

چند وقت که بگذره، می‌دونم که می‌فهمیم، میدونم که این بلا برای ما خیلی رشد داره، میدونم

خدایا، من به خیرخواهی تو اعتماد دارم، اعتماد...

فقط ازت می‌خوام صبر و طاقت و ظرفیت ما رو بیشترش کنی خدا


روز وداع یاران...

سه شنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۳۲ ق.ظ

تهران غریب بودن

کسی رو نداشتن

 رفیق صمیمی همسرم بود

صبح و شب، توی یه حوزه بودن، حجره هاشون نزدیک بود

خودش از ما خواست براش زن پیدا کنیم

وقتی رفتن و حرف زدن و پسندیدن

چون کسی رو تهران نداشتن هر دوتا، چون که نامحرم بودن هنوز

۴ تایی با هم رفتیم افسریه خرید عقد...‌

بعد از اون دیگه شدیم رفیق گرمابه و گلستان

خانمش، دختر خیلی خوبی بود

دغدغه هاش، فکرهاش، نزدیک بود به من 

و یه رفیق خوبی شد برام که حتی از دوستای چند ساله من صمیمی تر

خیلی صبور و خانم ، خیلی مثبت نگر

اول های عروسی هر هفته حتما می‌دیدیم همو، چقدر با هم سیدالکریم رفتیم شب جمعه

چقدر هیئت ، 

وقتی که باردار بودیم رو پشت بومشون چقدر جوجه خوردیم

چقدر ذوق داشتن که ما رو خوشحال کنن

یا اون روزی که با خانمش، کلی مخفی کاری کردیم کلی برنامه چیدیم، که تولدهاشون رو توی یه روز، تو خونه مون بگیریم و سوپرایز بشن...

آخ مگه میشه آدم اینهمه خاطره یادش بره؟! 

من اصلا فکر نمی‌کردم این اتفاق انقدر آزارم بده، انقدر برام سنگین باشه

چون احساس می‌کنم داغ جوون دیدم، چون رفیقم دیگه میره شهر خودش، چون رفیق خوب همسرم از دستش رفت، توی این بازار کساد هم نشین خوب، دوتا هم نشین ناب...

خیلی هم سریع تموم شد، 

از شروع بیماری، تا ....

ما هنوز خیلی امید داشتیم، خیلی برنامه داشتیم

ولی خدا جان، جور دیگه ای می‌خواست...

شاید دردش همینجاست که رکب خوردیم، از این دنیا

فکر ۳۰ سال، ۲۰ سال دیگه مون رو می‌کردیم، نمی‌دونستیم چی میخواد بشه

به زنده بودنمون اعتماد کردیم، به دنیا اعتماد کردیم... و رکب خوردیم...


( گاهی وقت ها غصه می‌خورد که برای خانمش کم گذاشتن، خیلی اذیت شدن سر برنامه عروسی و ...، خیلی ناراحت بود از خانوادش

وقتی داداشش ازدواج کرد و دید برای اون چون تجربه داشتن خیلی بیشتر خرج کردن، خیلی بهتر عمل کردن، چقدر آتیش گرفت

مرده دیگه، حتما شرمنده خانمش بود

خانمی که انقدر بادرک و شعوره، فقط می‌گفت فدای سرت، فدای سرت. اصلا برام مهم نیست، تو مهمی فقط

وقتی اون کلاهبرداری سنگین ازش شد، یه جوون طلبه ای که ماهی مگه چقدر می‌تونه دربیاره؟ 

داغون شد...

چقدر می‌رفت اسنپ تا کم نیاره... چقدر دوندگی کرد برای گرفتن پولش

همین ماه پیش رسید، خرج این بیماری اش شد

پول های پدرش هم... پولی که تو سلامتی پسرش، به هر دلیلی، خرج نکرد

طفلکی مجبور شد برای آمپول و شیمی درمانیش بده...

_

می‌گفت اولش که فهمیده بود مشکلش چیه، وقتی داشتن نمونه مغز استخوان ازش می‌گرفتن، یهو به لرزش شدیدی افتاد، هممون ترسیدیم، من یهو گریه ام گرفت، رفتم بیرون که نبینه، پدرش، پدرش خیلی مضطرب شدن بنده خدا، بعد چند لحظه کاملا لرزش ایستاد

بعدا که باهاش حرف می‌زدیم، بهم گفت: وقتی دیدم بابام پریشون شده توسل کردم ، گفتم یا حضرت علی اکبر، تو رو خدا... بابام داره می‌بینه، نذار دلش بشکنه 😭😭 همون موقع لرزشم ایستاد.

یا دهر اف لک من خلیل...

اف بر تو دنیا، که به حسین و خانواده اش هم رحم نکردی...

کاش بفهمم... 

کاشکی مثل خانمش، وقت مردن خودم یا عزیزانم، حداقل دلم آروم باشه، 

دلم آروم باشه که من هیچوقت آتیش قلبش نبودم

بدا به حال من اگه درس نگیرم...

وقتی که یادم میاد این زن چقدر درست عمل کرد تو ابتلاهای زندگی شون، ازش درس می‌گیرم

وقتی قوت و قدرت روحش رو می‌بینم، که با اون بچه شیرخوار آواره بیمارستان شده، داره می‌بینه عشقش، جلوی چشمش، درد می‌کشه، آب میشه، آب میشه

ولی بازم امید داره و امید میده

تا لحظه های آخرش، آرامش میده

کم نمیاره ، جا نمی‌زنه، حتی وقتی دکترها بهش گفتن برو خونه بخواب یکم، چون می‌دونستن رفتنیه و میخواستن خانمش استراحت کنه؛ نرفت. تا ثانیه اخر، تا وقتی که اکسیژن خونش خیلی پایین اومد، کنارش بود... تا بعد احیا، تا آخر آخر آخر...

آه... یا حضرت زینب صبور.... به دلش آرامش بدین خانم جان...

*

خداروشکر

خداروشکر

خداروشکرررر که عید امسال، خانمش رو برد کربلا، 

آرزو به دل نموند....

آخ حسیننننن 💔

یا دهر اف لک

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۴۵ ب.ظ

دنیای بی وفا

دنیای بی وفا

دنیای بی وفای پست...

یه نفر اینجا تو فکر تولد و سوپرایز و دیدن اقوام...

یه نفر تو بیمارستان زیر سرم و دارو و ...

ما مگه رفیق نبودیم؟! 

مگه همزمان باهم عقد نکردیم؟

همزمان عروسی نکردیم؟

ما همزمان پدر مادر شدیم ؟

مگه اون پسر کوچولوی تو چقدر از نرگس من کوچیکتر بود؟! 

ای خدا...

ای حضرت زهرای عزیززز

بهشون صبر بدین

صبر 😭💔

_

از بعد عید فطر، یکی از رفقای خوبمون، که خیلی رفت و آمد داشتیم، متوجه شد سرطان خون داره

این مدت بستری بود

دوستاش براش پول جمع می‌کردن، بیمه و دارو و ...

سر سال خونه اش نزدیک بود، دنبال خونه بودن براش

حالا باید فکر مراسم ختم و .... یا زهرا.... 😭

_

برای دل خانم صبورش و مامان باباش دعا کنید🌹

باورمون نمیشه، اصلا...