و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

من نیستم!

جمعه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۲:۵۹ ق.ظ

اومدم خبر بدم که نیستم! 

کجام؟

مشغول اسباب کشی...

با همکاری یه دختر فینگیلی داره تمرین ایستادن و راه رفتن می‌کنه

و عشق کاغذ و کتابه. 

دیگه خودتون تصور کنید چی میشه:) 

وقتایی که خوابه ظرف‌ها رو جمع می‌کنم، وقت بیداریش آشپزی و کارهای روزمره خونه.

ولی یه چیزی رو الان با یقین میتونم بگم، با همه بی برنامگی هایی که بچه با خودش میاره، 

باز هم میشه برنامه ریزی کرد و به چیزایی که آدم میخواد برسه، رسید.

کلا اگه زود غم برک نزنی و احساس شکست نکنی، میشه مسائل و چالش‌ها رو حل کرد.

مثلا من قبلاها خیلی اذیت می‌شدم وقتایی که بنا بود فقط یه روز بریم خونه مامان بعد یهو هزار مدل کار پیش میومد و میشد چند روز!

یعنی واقعا کلافه می‌شدم چون برنامه‌هام به هم می‌خورد ( به عنوان یه آدم برنامه محور) ولی بعد اون جلسه که استاد گفتن خیلی اینکه آی من درونگرام اون برونگراست، من برنامه ریزم فلانی هیجان محوره و ... رو خیلی جدی نگیرید و واقعا به وظیفه تون در لحظه فکر کنید و این چیزا ، 

بعد اون دیگه داریم تمرین می‌کنیم در لحظه زندگی کنیم. 

بنابراین از اون روز، وقتی تو این شرایط قرار می‌گیرم و مثلا وقتی شیطون وسوسه می‌کنه که: ببین! باز به برنامه تو بی احترامی کردها! این آدم فقط داره خودش رو می‌بینه! اصلاا تو براش مهم نیستی و ... ( سایر لغویات باطلی که خودم می‌دونم غلو محضه. ولی در لحظه گول می‌خورم اگه حواسم نباشه) ؛ سعی می‌کنم زیاد تن ندم به این حرفهاش و بگم باشه اصلا تو راست میگی، شوهر من بطور عمدی و قطعی به قصد آزار من داره این کار رو می‌کنه، حالا که چی؟! بشینم گریه کنم؟! 

خودم یعنی هیچ اقدام مثبتی توی این مدت نمی‌تونم انجام بدم؟! 

خلاصه اینکه بعد چندین مرحله تمرین، در شرایط مشابه، الان به جاهای خوبی رسیدم.

مثلا اوائلش فقط در این حد بود موفقیتم که بتونم خشمگین نشم و واقعا به این توجه کنم که خیلی وقتا اصلا دست همسرم هم نیست. یعنی نه تنها قصد آزار نداره بلکه حتی گاهی خودشم ناراحته. ولی پیشامد اجباریه.

امتحانیه... واقعا امتحان خداست، که قطعا برای من هم رشد داره. 

حالا بجای امتحان پس دادن دارم غر می‌زنم و خب مسلما امتحان آنقدر تکرار میشه تا نمره قبولی رو بگیرم بالاخره. 

بعد به مرور تلاشم ثمرات بیشتری داد. و قدرتم در برابر اراجیف شیطان و ذهن بیشتر شد، مثلا همین سری آخر، که برای یک وعده رفتیم و حدود ۳ روز موندیم، در حالی که من تو خونه هزااار کار وااجب داشتم؛ واقعا اولش خیلی حرص خوردم که من الان اینجا چیکار می‌کنم وقتی انقدر کار دارم؟! ولی بعدش باز به خودم اومدم و سعی کردم تو همون شرایط تا حد امکان استفاده ام رو ببرم.

با مادرم حرف زدم، حرف هایی که کم فرصتش پیش میاد

غذاهایی که خودم و مادرم دوست داریم ولی همسرم علاقه نداره، درست کردیم دوتایی کیفش رو ببریم. 

و یه سری برنامه ریزی برای کارهای اسباب کشی انجام دادم که حقیقتا خیلی به دردم خورد. مخصوصا برنامه غذایی که برای سه شنبه تا جمعه به عنوان روزهای پرکارم نوشتم، که هم غذام به موقع باشه توانم کم نیاد.هم بدونم چی قراره بذارم که وقتم الکی صرف فکر کردن نشه.  چون دبگه به محض اینکه رسیدم خونه می‌دونستم کجام و باید چه کارهایی رو انجام بدم. 

و شکرخدا بخش خوبی از کارهام انجام شد. و واقعا هم خدا برکت داد به وقتم، نرگس هم خوب خوابید این دو سه روز. 

چقدر خوبه که بچه یکم از آب و گل دربیاد، واقعا این خیلی احساس خوبیه که بتونم زندگی رو مدیریت کنم دوباره...

خلاصه اینکه همین :) 

اومده بودم دو خط بنویسم ها! 

#

دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۱ اولین دندون نرگس، نیش زد :) 

اینم نوشتم چون که هی چند روزه تو فکرم برم یه جایی بنویسم یادم نره. فرصت نمیشه :) 





ذوق زدگانیم :))

يكشنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۱۹ ب.ظ
چند سال پیش، اوایل ازدواجمون، مدتی برای یه طرحی ، خونه یکی از اساتید همسر بودیم...
استادمون بود ولی لطف کرده بود و یکی از اتاق‌های خونه اش رو، که توی خیاط بود، به ما داده بود تا بتونیم طرح رو با خیال راحت بگذرونیم...
قم بود، از اون خونه‌های قدیمی بامزه...
۲۰ روز کنارشون زندگی کردیم! 
چه دورااان شیرینی بود... 
مثل یه خانواده، خانم خونه که دیگه برای ما شد خاله زینب، 
و بچه‌های خانواده، سه تا پسر مودب پشت هم، یکی از یکی گل‌تر... 
یه خونه پر رفت و آمد و با برکت، با غذاهای همیشه ساده.
حالا خبر شنیدم پسر بزرگ خانواده ازدواج کرده، 
چقدرررر ذوق کردم :))) 
انگار برادر خودم بوده...
اون مدتی که اونجا بودم ، همه اعضای خانواده شیفته حضور یک دختر بودن ، از خود استاد گرفته تا سیدمهدی ۱۱ ساله... خاله زینب هم حسابی خوشحال بود که یه مدته دختردار شده ، البته لطف داشتن واقعا. من هم محض حضور یه عنصر مونث، سعی می‌کردم برکات زنانگی رو برای مدتی هم شده، بهشون ببخشم.
گاهی وقت‌ها براشون کیک و دسر درست می‌کردم، چقدرررر ذوق می‌کردن این بچه‌ها.
آخه کارهای اون خونه پر رفت و آمد انقدر زیاد بود که خانم خونه خیلی کم فرصت می‌کرد از این کارها بکنه. 
خلاصه الان که همسرم گفت پسر ارشدشون ازدواج کرده، یاد چهره بانمکش و ادا اصول های اول جوانیش و خواهر گفتنش افتادم، ذوق زده شدم، خیییلی! :) 
اومدم نوشتم که از هیجان سکته نکنم :)))