و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفرنامه» ثبت شده است

روز دوم،همقدم با شهدا...(5)

پنجشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۷، ۰۳:۲۷ ب.ظ

یکشنبه 6 آبان 97 بود، صبح زود راه افتادیم... هوا سررد بود
رفتیم و طی مسیر صبحانه خوردیم.
اون روز هم امام حسین جدا تحویل مون گرفت
 هر سی، چهل تا عمود قرار میذاشتیم .هر بار دوتا دوتا با هم می رفتیم،گاهی هم چهارتایی، ویلچر که بین پدر و برادر دست به دست میشد به تبعش من همقدم با فرد بی ویلچر میشدم.
یه جایی تو مسیر من به داداشم گفت بیام دونه دونه به نیت همه ی اقوام و آشنایان قدم برداریم.گفت بی خیال همینجوری بگیم «همه»... بعد منم اندر مزایای تک تک اسم بردن براش گفتم که آدم وقتی از بالا تا پایین اقوام رو اینجا اسم میبره از بعضی هاشون باید بگذره...وقتی قرار میکنی به همه چهار قدم هدیه کنی، دلت صاف میشه. میبخشی... بعضی ها که دلشون خیلی کربلا بوده رو هم وقتی اسمشون میاد از ته دل دعا میکنی، سبک میشی. حس می‌کنی اون حسرت شون که روی قلب تو هم نقش بسته، التیام پیدا می کنه.
یا وقتی میری سراغ استادها همینطور...اینکه تونستی دربرابر حقی که برگردنت دارن کاری کنی،حالت خوب میشه.
 وقتی اسم آشناها رو می‌بری، میدونی بعدا که برگردی اگه کسی بگه دعام کردی؟ شرمنده نیستی موقع جواب دادن،که بگی نه فقط فکر خودم و خوردن خودم و حاجت هام بودم. هیچکس دیگه برام مهم نبود.
اصلا وقتی برای حاجت های دیگران از ته دل دعا کنی، انگار سختی های خودت کوچیک میشه. وقتی همه چیز رو با هم ببینی انگار روحت بزرگتر میشه...
خلاصه قانع شد.
اول هم از شهدا شروع کردیم... همه ی اون رفیقانی که جون دادن،زحمت کشیدن، خانواده هاشون به زحمت افتادن، خیلیا کربلا هم نتونستن برن. حس می‌کردم زیر دین همه شونم...ده قدم برای برخی و برخی بیشتر... بعد مثلا یادمون می افتاد: شهدای امنیت، بیست تا قدم هدیه به این عزیزان میرفتیم... شهدای مرزبانی، شهدای بهزیستی. شهدای منا، شهدای گمنام، شهدایی که مثل امثال شیخ زکزاکی گوشه گوشه ی دنیا بی صدا کار جهادی کردن، زحمت هااا کشیدن...و ما اصلا خبردار نشدیم.
بعد هم پوشه ی تصاویر شهدا رو تو گوشیم باز کردم یکی یکی رد می کردیم و به نیابت شون تو مسیر کربلا، قدم برمیداشتیم...
انقدر انرژی گرفته بودیم و هی شهدای مختلف به یادمون می اومد که اصلا خسته نشدیم و توقف هم نکردیم، همین طوری دوست داشتیم بریم جلو و اسمشون رو ببریم.
اون روز رو با همین روال سپری کردیم.
عمود 757 رسیدیم سر قرارمون با والدین
 حدودا 40،50 دقیقه قبل از اذان مغرب شده بود. دوست من یکی از خادم های موکب های اونجا بود. بنا شد تا وقتی خانواده استراحت می‌کنن برم و غافلگیرانه یه سری بهش بزنم.پدرم گفت زودتر بیا که برای اذان جای نماز و استراحت پیدا کنیم.
گفتم چشم همینجور بدو بدو که ازشون جدا می شدم پدر گفتن، ما میریم اونجا زیر اون تابلو.برگشتی بیا اینجا.
و اما  اینکه بعدش چه اتفاقی افتاد...
در قسمت بعدی:))

مهران، مرز، در راه نجف...(2)

چهارشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۷، ۰۳:۱۱ ب.ظ

جمعه ساعت حدود ده بود که رسیدیم مهران. ماشین رو پارک کردیم تو پارکینگ و رفتیم سوار اتوبوس شدیم به سمت مرز...

البته بخاطر شلوغی اتوبوس ها چندکیلومتر دورتر نگه می داشتن، و ما باید پیاده می رفتیم.

همین جاها و سوار و پیاده شدن به اتوبوس بود که حس کردم ویلچر خیلی کارمون رو سخت می‌کنه.

چندجای شهر ویزاهامون رو چک می کردن که باز مثل دوسال پیش یه عده با بی نظمی و شلوغ کاری راه مردم رو سد نکنن.

جمعیت در یک ترافیک سبک و روانی از گیت رد میشد.

نیروهای امنیتی مون تمام نقاط شهر و مسیر مرز ایستاده بودند، با غرور و عزت...

از گیت بازرسی رد شدیم و بعد هم، خروج از خاک ایران، نقطه ی صفر مرزی و بعد هم ورود به سرزمین عراق...

من و مادر رد شدیم و منتظر موندیم که مردهامون بیان.

چهل دقیقه ای طول کشید. شلوغتر بود اون طرف انگار...تو این فاصله اذان ظهر رو گفتند.

وقتی رسیدند دونفر دونفر رفتیم برای وضوگرفتن. و نماز هم همونجا اقامه کردیم. من تو نمازخونه مامان رو ویلچرش.یه میز هم پیدا شد که بردیم مادر رو پشت میز.

(الان شک کردم نماز رو تو نقطه صفر مرزی خوندیم یا عراق)

خلاصه تا بریم سمت ترمینال و جایی که ماشین های نجف و کاظمین و سامرا هست فکر میکنم ساعت سه شده بود.

ما ایستادیم محمد بره پرس و جو کنه یه ماشین با قیمت خوب...

دوازده دینار چهارده دینار می گفتن ون ها...

یه ایرانیه اومد به بابا گفت ماشین ما شش نفر جاداره 120 تومن، میاین؟

منتظیر شدیم محمد برگرده، اونم با همین قیمت یه ماشین پیدا کرده بود که چهار نفر می خواست.ولی دور بود ماشینش.

دنبال همین آقای ایرانی رفتیم ماشین رو نشون مون بده،راننده اش هم ایستاد تو جاده که دونفر دیگه پیدا کنه. تو راه که داشتیم می رفتیم دیدیم اینم دوره که:) وسط راه اون بنده خدا انگار گم کرده بود ماشین رو...

دیدیم یه راننده عراقی میگه اتوبوس صدتومان صدتومان...

ما یه نگاه بهم کردیم یه نگاه به ایرانیه...بعد هم خداحافظی کردیم:)

انگار قسمت بود بریم اون وسط گم بشیم که ماشین ارزونتر گیرمون بیاد.

خلاصه سوار شدیم.

تقریبا تکمیل بود.مامان بابا جلو بودن، من و محمد عقب...

همینجا بود توی راه که دیدم خیییلی انگار دیر میرسیم نجف.(مثلا ده یازده شب.)

جای خواب رو چه کنیم؟ امشب اگر خوب استراحت نکنیم خستگی راه کاملا طی سفر می مونه برامون...

به ذهن مون زد به «دینا» پیام بدم.

دوست عراقی ای که پارسال ما رو به زور برده بودن خونه شون و همین چندروز پیش هم ازم خبر گرفته بود که کجایید؟ کی میاید عراق؟

این اولین بار بود که می خواستم برای رفتن به خونه آشنایان عراقی مون اقدام کنم...

نت رو روشن کردم و بهش پیام دادم ما تو راهیم ولی نمیدونم کی میرسیم. (خونه خاله مون هم بخوایم بریم انقدر راحت و بی برنامه خودمونو دعوت نمی کنیم.قربون امام حسین برم..) 

دینا خیلی خوشحال شد. نشونی دقیق شون و شماره همسرش رو داد و گفت هر وقت رسیدیم حتما زنگ بزنیم،بدون تعارف. 

ساعت یازده رسیدیم،خونه شون دور بود و درحاشیه شهر.

نشانی هاشون هم معلوم نیست چجوریه حی الفلان یعنی چی و...

از حافظه ام و تمام مغزم مدد گرفتم عربی برای داداش نوشتم چی بگه، آدرس بگیره و بپرسه چجوری بیایم. زنگ زد به همسرش. خوب نمیفهمیدیم چی میگه. گفت یه عراقی هست کنارت بهش بگم؟:) دادیم به یه عراقی بعد ایشون ما رو توجیه کرد که به راننده باید چی بگیم.

ولی باز میزبان دلش آروم نشد، زنگ زد گفت ماشین گرفتید؟ گوشی رو بده راننده من بهش آدرس بدم.

ما هم گوش کردیم دادیم تلفن رو به راننده:) آدرس دقیق خونه شون رو به راننده گفت که از کجا بیاد و به کجا برسه. اینجا دیگه من خاطرجمع شدم که گم نمیشیم.

 پیاده هم که شدیم یه جور گرم استقبال کرد اصلا حس نکردم غریبه ان. 

اصلا گاهی انقدر صمیمی باهامون برخورد میشد یادم می رفت حتی زبون مون یکی نیست.

ادامه دارد...