و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

مادرانه

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

این یکی دو روز
مامان حال جسمی اش خوب نبود
من حال روحیم
البته من خوب شدم،فقط یه دوره تنبّه بود...
تو این دو روز مشغولیت های من به مادر خیلی بیشتر شده بود..
وقتی بیکار میمونه اذیت میشه
از طرفی خیلی نمیتونه کاری بکنه...
قرآن میخونه،مفاتیح میخونه،کتاب میخونه....
کلی کتاب خونده تو این مدت
یه وقت هایی هم با هم منچ بازی می کنیم:)
خیلی روحیه اش بهتر میشه...
میدونید؟ بدترین چیز اینه که حس کنی مفید نیستی...
مامان وقتی میدید من حالم خوب نیست اما مجبوره صدام کنه _مثلا بگه: مامان،بیا کمکم کن بلند بشم،دیگه نمیتونم بشینم_ خجالت می کشید...
وقتی شب همه دراز کشیدن بچه هاش رو صدا میکنه که بیان پتو بکشن رو دستش یا ماساژش بدن یا دستش رو دراز کنن خیلی ناراحت میشه....
ماها بعد یه مدت بیماری یاد گرفتیم رفتارمون سر سوزنی نباید از مهر خالی باشه...
مگه همین مادر نبوده که شب و نصفه شب مشغول ما بوده و برامون بیداری کشیده و از خودش و خستگی هاش بخاطر ما گذشته؟
یک صدم زحماتش هم اینطوری جبران نمیشه....

اوائل خیلی سختم بود که مثلا ساعت 7 عصر که خسته از دانشگاه میرسم باید بدون هیچ ناله و اظهار ضعف یا خستگی به خدمت مادر بیام چون اون ناچاره از من کمک بخواد و خیلی هم مراعات حالمون رو میکنه هنوز با این حالش و اگه احساس خستگی من رو هم ببینه خیلی خجالت میکشه...
پس باید همیشه می خندیدم...

اوائل خیلی سخت بود برام و شاید ناراحت بودم از شرایط که چرا نمیتونم مثل بقیه باشم...

اما حقیقت اینه که مثل بقیه ای وجود نداره...
همگی باید مثل خدا بشیم...
ما هممون یه جاهایی قوی هستیم یه جاهایی ضعیف...
و چقدر خوبه که خداوند برامون بلاهایی بفرسته که دقیقا ضعف هامون رو نشونه گرفته....

قدیم ها خیلی سختم بود چون حس میکردم خدا نمیفهمه چقدر دارم اذیت میشم...
هی میگفتم خدایا نمیتونم
نمی کشم
نمیشه
بسه
خسته شدم

خدایا توبه...
توبه که فکر میکردم خودم بهتر از تو می فهمم
ببخشید که فکر میکردم تو منو نمی شناسی و شرایطم رو نمیدونی
ببخشید که یادم نبود تو عالمی خبیری،سمیعی،بصیری....

یا ضارّ یا نافع....

*
بابت پراکنده بودن نوشته ام عذر میخوام.
تو این شب ها و روزهای ارزشمند بنده حقیر و خانوادم و جمیع مومنین و مومنات رو از دعاهای خیر و پاکتون فراموش نکنید.
الهی که به حق حضرت مادر(س) سرفراز مقابل نگاه های مولا(عج) باشید و با شیم.

از من بی ادب، آداب ادب آموزید

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۴۳ ب.ظ



بالاخره تمام شد
یک سال سخت دانشجویی
یک سال معلمی
یک سال مسئولیت
یک سال به غایت سخت و طاقت فرسا به یکباره تمام شد
و من
رها شدم
میان یک زمان باز
یک زمان سه ماهه
اگر سال گذشته بود،اگر هنوز آنقدری جاهل بودم که حواسم نباشد چقدر کم کاری هایم جامعه را دچار رخوت کرده......

امسال را زیر فشارهایش حس کردم
امسال را با جهالت با نادانی چشیدم
امسال فهمیدم که چقدر نمی فهمم... خدایا،شرمنده ام
شرمنده ام که یک سال وقت لازم بود تا بفهمم که هیچ نمیدانم...
خدایا
خواهشا مرا ببخش
و خواهشا و خواهشا و خواهشا
دست مرا _که حالا میدانم اگر از تو خالی شود زندگی، بیچاره ام،هیچم،نادانم،ضعیفم_ بگیر...
دستم را محکم بگیر،حتی اگر از سر جهل خواستم رها کنم،خدا،بفهمانم... خدایا
این صدای بنده ی پشیمان غریب تنهای بی یاور غمزده ی دلتنگ توست...
#یا_رفیق_من_لا_رفیق_له


تصویر نوشت:
کاش مومن بشوم...محکم بشوم...متوکل بشوم...
همچون درخت ریشه دار مقاومی که هیچ بادی آن را نمی شکند...

و جسم مرکب روح است

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ق.ظ

ماه مبارک رمضان و روزهای طولانی روزه داری....
جسم رو باید پرورش بدیم...
جسم یک بچه مسلمون باید قوی باشه که زود کم نیاره،که بتونه به خدمتش بگیره در راه خدا،سلامت باشه بیماری کاری نکنه انقدر مشغول به جسم بشی که دیگه نتونی به هیچ چیز دیگه ای فکر کنی...

خودتون بگید،یه آدم ضعیف با یه بدن خشک بدون انعطاف که یه مسافرت میره با اتوبوس تا دو روز کوفته میشه و خیلی مصداق هایی که داریم همه جا می بینیم متاسفانه بین همسن و سال های مثلا جوون خودمون که انقدر بچه نورزیده و به تغذیه ی خویشتن نرسیده است،اصلا حال نداره هیچ کاری بکنه...
میاد دانشگاه و برمیگرده می افته!

میشه لطفا یه ذره حواسمون باشه چی میخوریم؟
حواسمون باشه به ساعات خوابیدنمون؟
میشه یکم مراقب جسممون باشیم؟
بابا محکم باش...اینطوری که خودت وا رفتی نمیتونی دست کس دیگه ای رو بگیری...!


دوست داشتم خیلی تفصیلی تر و نیکوتر بنویسم راجع به این موضوع،

اما خب الحمدلله شما خواننده های خوش فکری هستید،و به قول معروف این حرف ها برای شما خاطره است؛)

خلاصه که اوصیکم بالتقوی و النظم فی امورکم:)

*
پی نوشت مفید:

دو تا پست میذارم براتون،یه سری نکات مفید تغذیه ای،مخصوص ماه رمضون،که یکی از بزرگواران وبلاگ نویس که متخصص تغذیه هستن زحمتش رو کشیدن.

تدابیر راجع به سحر

تدابیر راجع به افطار

شعبان هم داره میره،ما کجای کاریم؟

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۰۲ ب.ظ

تو این مدت نبود خانواده خیر و برکت هایی برام داشت...یکی اینکه باعث شد بیشتر به خلوت باطنی و تفکر برسم...

این مدت رو سعی کردم دقت کنم به خودم که چه مدل آدمی ام...و خب شرایط هم مهیا بود چون داشتم در بستر یک خانواده ی دیگه با یک ساختار دیگه و با یک فرهنگ و سبک زندگی دیگه ای زندگی می کردم...

تا حدودی فهمیدم کجای کارم...

عیوب خودم چیه،ویژگی های خانوادگیم چیه...

و از بزرگترین دستاوردهام این بود که فهمیدم دو نقطه ضعف اساسیم چیه...

آخه استاد حوزه میگفت نگاه خودتون کنید...هر آدمی یه سری نقاط ضعف داره که اگه رو اونها کار کنه خیلی بیشتر از چیزای دیگه میتونن رشدش بدن...

مثلا یه کسی عادت کرده به دروغ گفتن و اصلا انقدر براش طبیعی شده که گاهی یادش میره داره دروغ میگه و باید جلوش رو بگیره...

یا چرا راه دور بریم؟

یه آدمی مثل من،که زمین تا آسمون فرق داره روحیاتش با پدرش،چند روزه داره تحت آماج شدید نصیحت های خدا قرار می گیره...

یعنی از چپ و راست داره خدا بهم میگه که وظیفه تو همینه...الکی دور نزن سراغ کاری که خودت میخوای....

پر واژه و کم حرف!

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۹ ق.ظ

دلم خیلی نوشتن می خواهد!
شایدم خیلی دلم نوشتن می خواهد...!
فرقی ندارد...
یک ماه می شد تقریبا که ننوشته بودم...از پانزده اردیبهشت،که رفتم سراغ دفتر و آخرین دعوای مکتوبم بود با خودم..
اصلا من این دعواهای با خودم را،مخصوصا آن هایی را که مکتوب می شوند و چندین صفحه ادامه دارند خیلی دوست دارم...
و آنقدر دلچسب است این دعواها که تا مدتها در یادت می ماند..و شاید تا ابد....
امشب قبل از آن که سراغ دفترم بروم  به خاطرم نبود که چرا مدتی است بهتر شده روح و روانم و کمتر غر میزنم که وای من چقدر کار دارم و غیره...یا مثلا گاهی هم غبطه میخورم که ببین فلانی چقدر از تو بهتر است غر هم نمی زند،برنامه ریزتر هم هست...
و نمیدانستم منشا این صبوری و بهتر شدن کجاست...
دفتر را که باز کردم،یادم آمد از آخرین دعوایمان دیگر ننوشته ام...
یعنی نیازی به نوشتن نبود...
این دعواها گاهی خیلی جواب میدهد...
پی نوشت:
یک عالم در دلم واژه هست...
از هزار در...
از غصه ها..از امتحانات پشت سر هم دانشگاه و شکر درسی که اگر در طول ترم نخوانده بودم حالا مشخص نبود چه بر سرم می آید،از شهرستان و از مرگ و از غم و از حرفهای بیهوده و از رفتارها....
اووه...تا دلتان بخواهد می شود نوشت...
به اینها اضافه کن،راهی شدن خانواده را به کربلا...دل تنگ من...تجربه ای جدید دور از خانواده بودن...و یک عالمه قصه از سفری که رفتم و هنوز نگفتمش...
چقدر امشب در ذهنم نوشتم و نشد به کاغذ بیاورم...
اجازه نمی دهند این امتحانات دوست داشتنی...و قطعا خیر است این آشفتگی شیرین پر واژه...دعایمان کنید همچنان...راستی،خیلی تشکر لازم است از شما بابت دلگرمی هایتان،نظرات خوبتان،زیارت قبول ها،التماس دعاها از من حقیر،تسلیت هایتان...خیلی خوشحالمان کردید..خداجان مونس ویاور و غمگسار لحظات شیرین و تلختان باشد..واقعا از عمق جانم تشکر میکنم،اجرتان با سیدالشهدا..جوانیتون وقف علی اکبر حسین ان شاء الله


شاید برای شما هم اتفاق بیفتد...

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۱ ب.ظ

رفت....
نیمه ی شب
آدمی در انتظار مرگ
از دنیا رفت....

دلم چه میکند برای دخترش؟
کودکش...
چطور باید آرام کنم دختر 12 ساله ی دایی را؟
و پسر 8 ساله ای را که هیج نمی فهمید از سرطان بدخیم مهاجر...

دعایشان کنید...دعای صبر و شکر...


خدا به حق زینب و رقیه اش.....
:(


کرب و بلا،شهر عشق

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ب.ظ

من امروز وارد فاز بعدی زندگیم شدم
زندگی بعد دومین کربلا....

هر سفری یه پیامدهایی داره و یه نتایجی
هر چه سفر سخت تر،نتایج ان شاء الله قوی تر....

این دفعه دوست دارم سکوت کنم بیشتر...
و چیزی نگم از کربلای نیمه شعبان
از زیارت جامعه خواندن روبروی ضریح امامین عسکریین تو غریب ترین شهری که چشمام دیده،سامرا...
جایی که قدیما سر من رای بود و حالا،همّ من رای...

ایندفعه ترجیح میدم حداقل برای مدتی سکوت کنم...
شاید هم شرایط این رو میطلبه که هیچ چیزی نه بگم و نه بنویسم...
شاید هم کسی نیست که به جز ظواهر،بجز آب و هوای واقعا داغ عراق بشه چیزی براش گفت...

یا مثلا کسی باشه بجز از کاروان خودمون که بتونم بهش بگم چقدر سخت بوده این سفر و این حرف نترسونتش از پیاده روی نجف تا کربلا...

نمیشه بگم که ما رایت الا جمیلا یعنی چی...
نمیتونم توصیف کنم که هر چقدر کرب و بلا بیشتر میشد و گرما شدیدتر و شرایط سخت تر و محدودتر حال ما بهتر بود گرچه خودمون هم نفهمیم...

کربلا کرب و بلاست،اگه بلا نمی کشیدیم که اصلا کربلایی نبودیم...
اصلا جواز ورود به این سفر بلاست...

بلایی که زینب دید و ما فقط ذره ای رو چشیدیم...
ذائقه مون رو آشنا کردیم با رقیه،با زینب،با علی اصغر،با سجاد،با ابالفضل...

تاول،رد شدن از بازار،بیماری،ضعف،عقب افتادن از کاروان،پرچم های مرفوع...

نمیشه نوشت،نمیشه حرف زد،حیفه گوش ها و چشم های شما که از زبان من نوعی بشنوند و بخوانند...گفتنی نمیشه باشه این سفر...با جان و دله فقط که میشه دید کربلا

خدا کنه که پشت هم قسمتتون بشه پیاده برید...
پیاده...
با همه ی ابتلاهاش...

حیفه مثل حسین و اهل بیتش،خسته و بی رمق و ژولیده و عزادار و غم بار نباشی...
حیفه غیر این کربلا رفتن و کربلا رو دیدن...
الهی که به حق اضطرار زینب کبری در کنار سه ساله ی ارباب،حیف نشید...