مادرانه
این یکی دو روز
مامان حال جسمی اش خوب نبود
من حال روحیم
البته من خوب شدم،فقط یه دوره تنبّه بود...
تو این دو روز مشغولیت های من به مادر خیلی بیشتر شده بود..
وقتی بیکار میمونه اذیت میشه
از طرفی خیلی نمیتونه کاری بکنه...
قرآن میخونه،مفاتیح میخونه،کتاب میخونه....
کلی کتاب خونده تو این مدت
یه وقت هایی هم با هم منچ بازی می کنیم:)
خیلی روحیه اش بهتر میشه...
میدونید؟ بدترین چیز اینه که حس کنی مفید نیستی...
مامان وقتی میدید من حالم خوب نیست اما مجبوره صدام کنه _مثلا بگه: مامان،بیا کمکم کن بلند بشم،دیگه نمیتونم بشینم_ خجالت می کشید...
وقتی شب همه دراز کشیدن بچه هاش رو صدا میکنه که بیان پتو بکشن رو دستش یا ماساژش بدن یا دستش رو دراز کنن خیلی ناراحت میشه....
ماها بعد یه مدت بیماری یاد گرفتیم رفتارمون سر سوزنی نباید از مهر خالی باشه...
مگه همین مادر نبوده که شب و نصفه شب مشغول ما بوده و برامون بیداری کشیده و از خودش و خستگی هاش بخاطر ما گذشته؟
یک صدم زحماتش هم اینطوری جبران نمیشه....
اوائل خیلی سختم بود که مثلا ساعت 7 عصر که خسته از دانشگاه میرسم باید بدون هیچ ناله و اظهار ضعف یا خستگی به خدمت مادر بیام چون اون ناچاره از من کمک بخواد و خیلی هم مراعات حالمون رو میکنه هنوز با این حالش و اگه احساس خستگی من رو هم ببینه خیلی خجالت میکشه...
پس باید همیشه می خندیدم...
اوائل خیلی سخت بود برام و شاید ناراحت بودم از شرایط که چرا نمیتونم مثل بقیه باشم...
اما حقیقت اینه که مثل بقیه ای وجود نداره...
همگی باید مثل خدا بشیم...
ما هممون یه جاهایی قوی هستیم یه جاهایی ضعیف...
و چقدر خوبه که خداوند برامون بلاهایی بفرسته که دقیقا ضعف هامون رو نشونه گرفته....
قدیم ها خیلی سختم بود چون حس میکردم خدا نمیفهمه چقدر دارم اذیت میشم...
هی میگفتم خدایا نمیتونم
نمی کشم
نمیشه
بسه
خسته شدم
خدایا توبه...
توبه که فکر میکردم خودم بهتر از تو می فهمم
ببخشید که فکر میکردم تو منو نمی شناسی و شرایطم رو نمیدونی
ببخشید که یادم نبود تو عالمی خبیری،سمیعی،بصیری....
یا ضارّ یا نافع....
*
بابت پراکنده بودن نوشته ام عذر میخوام.
تو این شب ها و روزهای ارزشمند بنده حقیر و خانوادم و جمیع مومنین و مومنات رو از دعاهای خیر و پاکتون فراموش نکنید.
الهی که به حق حضرت مادر(س) سرفراز مقابل نگاه های مولا(عج) باشید و با شیم.