و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

این قسمت: کربلای من!

يكشنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۱۹ ق.ظ

سه شنبه ظهر بچه واکسن زده بود، عصرش همسرم گفت: بنظرت به فلانی بگیم بیاد خونمون قبل کربلا ببینیم‌شون؟ 

یه نگاه به خونه کردم، یه نگاه به ساعت. دیدم بچه استامینوفن خورده، خوابه، خونه هم تقریبا تمیزه. گفتم بگو بیان.  

۴ شنبه، روز آخری بود که خونه بودیم، ۵ شنبه بنا بود بریم خونه مامان و جمعه ان شاالله همسر راهی بشه... یک عالم کار داشتم، از شستن لباس‌های نرگس و خودمون تا برداشتن وسایل خودم و بچه و همسر. معمولا وقتی قراره یه عالمه ریزه کاری رو تو فرصت کم یادم بمونه، خیلی دچار استرس میشم. 

ولی دیگه گفتم فعلا که اوضاع خوبه، هی مخالفت نکنم. خلاصه رفتم آشپزخونه برای تدارک غذا. بعد از چند دقیقه همسرم گفت: می‌تونی کیک هم درست کنی؟ این بار بدون اینکه بخوام با تعارف فورا جواب بدم و بعد خودمو تو معذوریت حس کنم و بعد سختم بشه غرش رو به همسر بزنم. یا اینکه بخوام فورا بگم: این چه انتظاریه که داری؟!  اولش خیلی منطقی چند ثانیه فکر کردم فارغ از مقصود همسر، آیا می‌تونم، یا نه؟ 

بعد دیدم اره با توجه به شام ساده‌ای که انتخاب کردم و خواب بودن نرگس، میتونم کیک بذارم. خودمم بدم نمیاد. 

خلاصه  شروع کردم کارها رو انجام دادن که یهو مهمونمون زنگ زد گفت فلان کار واجب برامون پپیش اومده و به جاش فردا شب میایم:/ ( دیگه ما هم نگفتیم فرداشب سختمون میشه و...)  این شد که غذا رو رها کردم و رفتم پی کارهای دیگم. 

۴ شنبه از صبح سر پا بودم، تازه ساعت ۶ عصر لباس شستنم تموم شد! همسر هزارجا کار داشت، نرگس گریه می‌کرد و تب و بی‌قراری... مثل شب قبل که نتونسته بودم خوب بخوابم. تا آخر شب، به حدی رسیده بودم که، کمر، پا، زانوهام، درد شدیدی داشت ولی همچنان مجبور بودم بدو بدو وسیله بردارم. و ذهنم مثل یه کامپیوتر تند تند ، تند تند، نکات رو یادآوری می‌کرد. 

مهونامون دیر اومدن و زود رفتن، با این حال، ساعت ۲ شب، آخرین باری بود که ساعت رو دیدم، فکر کنم حدود ۳ خوابیدم. 

درحالی که هنوز یه سری ظرف نشسته داشتم و لباسهای بچه خشک نشده بود که بذارم تو ساک. 

( یعنی شبی که قراره فرداش بریم جایی من اصلااا آرامش ندارم. خوردنی های یخچال باید ساماندهی بشه، یه ذره غذا یا زباله بمونه خونه بو می‌گیره ، همه دمنوش ها، سبزی خشک‌ها و ... باید بره تو یخچال وگرنه حشره جمع میشه و .... حالا خود وسایل برداشتن به کنار!  همش می‌ترسم چیزای مهم جا بمونه! از بس که بچه بودم وسایلمو جا میذاشتم و کلی دردسر می‌کشیدم بخاطرشون. ) 

پنج‌شنبه ساعت ۶.۵ صبح دوباره بیدار شدم، که قرار بود ۸ از خونه بزنیم بیرون‌. 

باز بدو بدو... موارد باقی توی لیست رو چک کردم و انجام دادم.

امیدم این بود وقتی رسیدم خونه مامان، بخوابم. می‌دونستم داییم بیمارستانه و زنداییم خونه است، می‌دونستم بخاطر دختردایی ۴ ساله‌ام خبری از استراحت نیست. دفعه قبل که دیده بودمش یک لحظه نباید از نرگس چشم برمی‌داشتم، قشنگ خطر جانی داشت! 

از اون دخترهای لوس که جرئت نداری چیزی هم بهش بگی و یه سره داره میگه حوصلم سر رفت. 

البته الان فهمیده‌تر شده به نرگس آسیب نمی‌رسونه ولی... 

به مغز من چرا:) 

حیف که کلی برنامه داشتم برای این‌همه روز تهران بودنم.

#

این متن رو سه روز پیش نوشتم ( همون پنجشنبه شب) ولی بعدتر... که کمی از اینجا بودنم گذشت، جلوه‌ی خیر و اون سمت دیگه‌ی اینجا بودنم تو این شرایط رو دیدم. ( هنوزم سخته ولی قابل تحمله) 

#

نرگس داره اولین لثه دردهاش رو تجربه می‌کنه. البته اصلش از مشهد شروع شد، ولی این روزا دیگه خیلی بیشتر. 

هنوزم شک دارم دندونشه یا نه ولی همه شواهد که اینطوری نشون میده. 

زبونشو به لثه هاش می‌ماله و جیغ می‌کشه :( گاهی هم تب می‌کنه. 

#

زنداییم هر روز که میره بیرون وقتی برمی‌گرده برای بچه خوراکی و ... می‌خره و کلا با همین امید، تو خونه می‌ذارتش. البته که حقیقتا نمی‌مونه! و از یه ربع بعد رفتن مادرش شروع به گریه می‌کنه. به زور آروم میشه ولی باز ۵ دقیقه بعد شروع می‌کنه پشت سر هم میگه: پس چرا مامانم نیومد؟! من میخوام همین الان بیاد. من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. من بدون مامانم می‌ترسم و ...

و یا اصرار شدید می‌کنه که دوباره به مامانم زنگ بزنین. 

اعتصاب غذا و خوراکی و بازی و همه چی می‌کنه :/ 

چقدر بد و سخته که بچه اینهمه وابسته باشه. دقیق نمی‌دونم چرا اینجوری میشه. 

ولی واقعا اونجا که زنداییم با افتخار گفت بچه‌ام مثل خودم عاطفیه، خیلی دوست داشتم بگم: عاطفی بودن یه چیزه، حساس و وابسته بودن یه چیز دیگه! 

این همه وابستگی افتخار نداره. باید درمان بشه حتی! 

الان هم حدود ۲۰ دقیقه است که پشت سر هم داره میگه: مامان، بیا بریم برای من یه چیزی بخر، چند روزه که برای من هیچی نخریدی. بریم اسباب بازی بخر، خوراکی بخر و ...

  • .. مَروه ..

نظرات  (۵)

جای همسر خالی نباشه 

وای چقدر کاار داشتی ، نه خسته دلاور 

نمیتونستی خونه خودت تنها بمونی ؟ من خیلی سختمه خونه دیگران خصوصا اگه خونه داشته باشم خودم حتی خونه پدری سختم میشه ... 

+این بچه دلبستگی نا ایمن داره 

یه تجربه ای چیزی داشته از نبودن مادرش و این باعث شده این حالتی بشه...

برای این مساله هیچ وقت نباید بچه ها رو بیش از ی تایم محدود و کمی به دیگران سپرد ، اونم تو این سن ، یحتمل قبلا یه تایم طولانی یه روزه دو روزه مثلا بچه رو سپرده بع کشی و از اونجا این حالت شده ... 

پاسخ:
سلام عزیزم
سلامت باشی:) 

من خودمم همینم، واقعا اصلا دوست ندارم خونه دیگران بمونم، بیشتر از دو روز. 
ولی نمی‌دونم چرا خدا همیشه میخواد مقابل این تمایل قلبیم بایستم! 
البته این سری، واقعا قصد داشتم بیام خونه مامان. چون کربلا نرفتن و نبودن همسرم و وجود بچه‌ای که به هر حال نیاز به خدمات شبانه روزی داره، همه اینها منو سوق داد که بیام پیش مادرم. اگه خونه می‌موندم زیاد دلتنگ می‌شدم. 
#
نمی‌دونم اینطور بوده یا نه. ما سه تا بچه دیگه تو سن ایشون داریم. اطرافم. پسرخالم و بچه داداشم و بچه خواهرشوهرم. دیگه روحیه ها هم متفاوته البته. ولی در کل هیچکدوم اینجوری نیستن. البته بچه داداشم سه سالشه و مادرش دو روز تو هفته سرکار هم میره ولی بازم اینطوری نیست.
بنظرم به تفاوت رفتار مادرهای این دوتا دختر برمی‌گرده. زن داداشم کلا به استقلال بچه اهمیت ویژه میده. ولی مثلا ایشون با افتخار می‌گفت: بچه های داداشم ابنا هم همه مثل دخترم وابسته ان. حتی برادرم تهران بود پسر ۸ ساله اش هر ساعت زنگ میزد حالشو می‌پرسید و ... :/
#
واقعا نقش مادر چقدر پررنگ و حساسه! 

سلام رفیق :) 

چقدر واقعا سخته بدون همسر جایی بودن، حتی خونه‌ی پدر ومادر هم سختی‌های خودشو داره و وقتی برای کسی سخته این حالت به قول خودت خدا همیشه میخواد از همین باب امتحانش کنه تا جلوی این خواسته‌ی قلبیش بایسته! کاملا میفهممت ولی گاهی چاره‌ای نیست و وقتی بچه‌ها کوچیکن دست‌تنها بودن سخت‌تر از تحمل این شرایطه بنظرم... خلاصه که ان‌شاءالله خدا بهت قوت و توان و صبر بده تا با آرامش این روزها رو سپری کنی... ولی خیلی سخت و پیچیده‌اش نکن نذار روحت آسیب ببینه و بیشتربیخیال  باش چون خیلی چیزا تحت کنترل و اراده‌ی تو نیستن پس به خودت سخت نگیر :)) 

+ من ژل بیحسی لثه که برای دندون درآوردن بچه‌هاست رو اژ داروخونه میگرفتم و به لثه می‌مالیدم بد نبود و گاهی دستمو می‌شستم و خودم لثه رو ماساژ میدادم اینقدرررر کیف میکرد... همینطور اروم اجازه میداد لثه‌شو بخارونم :))

پاسخ:
سلام عزیزم
ممنونم از همدلیت 🌺 
سلامت باشی، ان شاالله. 
آره سعی می‌کنم زیاد به شرایط فکر نکنم و تو همین حال، از چیزهای مثبتش بهره ببرم. 
حالا اگه بشه قصد دارم تو به مطلب بگم چرا از یه جهاتی خوب شد توی این شرایطم. 
#
ممنون عزیزم 

آسیب از ناآگاهی میاد مادرش این آگاهی رو نداره که داره در حق بچه اش جفا میکنه پس فردا که بزرگ شد و خواست وابستگیش رو درمان کنه خیلی کارش سخت میشه چون چیزی که در بچگی تو فرد ایجاد بشه میشه ریشه و درمان یه مساله ریشه دار کار سختیه

پاسخ:
بله متاسفانه خیلی سخت میشه ترمیمش کرد
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • خیلی خیلی خیلی خداقوت. یکعالمه از خاطراتم با نوشته هات مرور شد. قشنگ حس اون خستگی و لهیدگی رو میدونم چه طوریه.

     

     

    عزیزم فقط یه نکته، فارغ از اینکه اون بچه چه مشکلی داره، سرزنشای این مدلی واقعا حتی توی ذهنشم خوب نیستش. چون ممکن مورد ابتلاء واقع بشی ...

    این داستان پیچیده است. به راحتی نمیشه این رو به گردن مادر بنده خدا انداخت. این احساس نا امنی که بچه تجربه میکنه، چیزیه که در رابطه با والدینش واسش اتفاق افتاده. یا اطرافیانش باعث بروزش شدن.

    مادر بنده خدا هم کسی از درونش و گفت و گوهای ذهنیش خبر نداره ...

    پاسخ:
    ممنون عزیزم، آره انگار همه مادرها، این مدل اتفاق‌ها رو زیاد چشیدن و تجربه کردن. 

    تذکر به جا و به موقعی بود. ممنونم
    درسته، گمانی که خودم از علت این رفتار بچه دارم، نباید حکم مطلق بدونمش. 
    ما که دقیقا نمی‌دونیم علت چی بوده.
    حق سرزنش هم نداریم. 
    البته من سعی می کردم همش که وارد وادی سرزنش نشم، ولی بازم تذکرت برام ارزشمند بود.
    ممنونم رفیق 🌺
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • میدونم که چه قدر اهل مراعاتی. اصلاً برای همین گفتم. :* 

    والا که میشناسمت.

     

    میدونی، خیلی از ماها این ناامنی رو توی کودکی مون گرفتیم. اما مدل بروز این نا امنی درون مون توی بزرگسالی و دوره های بعدی رشد مون از هم متفاوته. 

    خیلی وقتا اون مادری که به مدل رفتار اشتباه بچه اش(که خب ناخودآگاه درونش شکل گرفته) افتخار هم میکنه، درون خودش کوهی از گفت و گوهای ذهنی داره. بعد در مواجهه با بقیه، برای اینکه از احساس شرم و ... کم کنه، به راه حل های متفاوتی رو میاره. یکیش انکاره. یا حتی افتخار کردن.

     

    :*

    پاسخ:
    ممنونم ازت

    اره اینم هست... شاید...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">