ره رفتنی رو باید رفت، در بستنی رو باید بست:)
از اونجا که دل با نوشتنه که آروم میگیره، به این نتیجه رسیدم بنویسم...
اره، انکار نمیکنم که نگرانم...
هجرت، اونم به یه شهری که تا به حال ندیدی و میدونی هیچ دوست ، فامیل یا حتی آشنایی توش نداری، خالی از ترس نیست.
درسته که به هر حال من خودم رو برای دور شدن از شهری که توش بزرگ شدم و خانوادم و تمام خاطراتم، آماده کرده بودم
تجربه یک مرتبه هجرت رو هم داشتم، توی نوجوونی... حقیقتا خییییییلی هم برام سخت بود
ولی بعد صحبت کردن های بسیار، فهمیدم اون تجربه قبلیم خیلی فرق داره با چیزی که پیش رومه و حالا شرایطم خیلی بهتره قطعا. و نباید اون رو تو ذهنم بیارم همش.
چه بسا که حالا خیلی بهتر هم باشه برام، که هجرت بکنم.
حالا مثلا الان که تهرانم مگه هفته ای چند بار خانوادم رو می بینم؟!
چقدر مگه دوست هام میان پیشم یا من میرم پیششون؟!
آره ، شاید اگه از اول عروسی رفته بودیم شهر دیگه، خیلی سخت و سنگین بود و همش فکر میکردم چیز زیادی رو از دست دادم
ولی حالا که دیگه میدونم بیشتر از هفته ای یکبار خانوادم رو نمیبینم، برام راحت تره برم.
گرچه، از حق نگذریم ، ما اینجا دوست های زیادی هم داریم
درسته که دوستای من ناز میکنن همش میگن دوره خونه ات 😒 و نمیان، نیومدن، مگر یه عده بعد از تولد نرگس، که واقعا خوشحال شدم و با خودم گفتم کاش زودتر مامان میشدم که دوست هام بیان خونمون و دلم روشن بشه.
ولی در کل...
الان چند خانواده هستن که تمام کس و کارشون توی تهران ما هستیم، بنابراین هر هفته داریم همدیگه رو میبینیم.
من هم رفیق شدم با خانم هاشون و دیگه کلی برای همدیگه حرف داریم.
نمونه اش همین دیشب، من و الهه ساعت ها با بچهها بودیم، چقدر حرف زدیم، چقدر دغدغه های مشترک،چقدر همزبونی...
امیدمون این بود چند ماه دیگه ، بچه هامونم همبازی دارن و شاد میشن با هم... ولی چند ماه دیگه من کجام؟ الهه کجا؟!
نمیدونم، شاید هم یه طوری شد که نرفتیم، ولی فعلا که ۹۸ درصد احتمال داره، قبل از عید کوچ کنیم و بریم به شهری که ۴ ساعت با اینجا فاصله داره. شاید هم بریم یه روستا نزدیک اون شهر. نمیدونم...
حالا خدارو هزار مرتبه شکر که چند ماهی تا اسباب کشی فرصت داریم. ( دو سه ماه) و تو این فرصت، میتونم روحم رو آماده تر کنم
وسایلم رو خرد خرد جمع و جور کنم
اینهمه کتاب و ظرف و ... رو کجا جا بدم حالا؟! آیا خونه جدیدمون جا داره؟!
خوبیش اینه که میتونیم وقتی قطعی شد به صاحب خونه مون بگیم و اون هم چون زمان داره برای جور کردن پول رهنمون، دبه نمیکنه ان شاالله. ( آخه این به تو چه ربطی داره؟ این رو همسرت میدونه و صاحبخونه! بشین به مسائل خودت برس! )
خلاصه که... هم خیلی خوشبینم و حقیقتا بدم نمیاد از تهران برم...
هم بیشتر از هر چیز از واکنش مامان بابام میترسم!
همین چند روز پیش که گفتم احتمال داره بریم، مامانم زنگ زد و گفت نمیشه که برای چند ماه برین اونجا! تو بیا خونه ما و همسرت بره و برگرده! ( مگه میشه آخه! )
دیگه من بهش نگفتم که اره، منطقی نیست برای چند ماه بخوایم بریم و برگردیم ، با اینهمه هزینه اسباب کشی و زحمتش و ...، بنابراین قصد داریم بیشتر بمونیم!
شایدم کلا از اونجا بریم یه شهر دیگه و ...
نه، اینها رو نگفتم، فقط پرسیدم: من بیام اونجا همسر بره اونجا ، اسبابمون رو چه کنیم ؟! اجاره بدیم برای یه خونه خالی ؟!
حالا هنوز بابام نفهمیده... بابا بفهمه که هیچی...
#
اینجور وقت ها به یه کسی نیاز دارم که خیلی من رو بشناسه، شرایطم رو بدونه و من بشینم دغدغه هام رو شرح بدم براش اون هم بدون سرزنش و قضاوت، بشنوه. درک کنه. و حتی بهم بگه آیا تصمیم درستی گرفتم؟ آیا کار خوبی میکنم که میخوام برم و این تجربه رو بچشم؟
البته اون شب که بعد مدتها رفتیم خونه مامان و یهو دلم گرفت و با خودم فکر کردم ببین! با وجود همه اختلاف نظرها و بحث هامون، چقدر خوبه که یه پایگاه امنی برامون هست، خونه ی مامان.
همین که میدونم با علاقه غذا پخته، حالا هر چی، هر جور، هر چقدر هم که دیر حاضر بشه. همین که میدونم بچه ام رو واقعا دوست داره، حالا با هر مدل ابراز کردن، اصلا همین که میدونم یکی هست که برم خونشون و همخون من باشه و با نگاه کردنش، دلم آروم بشه، یعنی نعمت...
ولی اگه همین هم نباشه چی؟!
و بعدش حس کردم الانه که ناراحتیم بیاد تو صورتم، به همسری که از خستگی چشمهاش سرخ شده بود گفتم میدونم خیلی خسته ای، تو رو خدا بیا بریم تا همین سر خیابون راه بریم من فقط یکم باهات حرف بزنم زود میایم. و رفتیم... و اون از تجربه هجرتش به تهران گفت. از غربت، از دووووری راه، از تنهایی محض خوابگاه و... و خیلی من آروم شدم.
حداقل اینه که ما الان ، ۳ نفریم... تنهای تنها نیستیم... به علاوه، من مطمئنم که خدا یار بی کسانه و قراره جلوه های جدیدی از محبت خدا رو ببینیم... مطمئنم اونجور که فکر میکنم سخت نیست... همیه ترس های ما از واقعیت بزرگتره
- ۰۱/۰۸/۰۲
سلام
خیلی سخت نگیرید
من الان از خدام هست شرایطی جور بشه از تهران برم با اینکه خیلی بیشتر دستم بسته است
خیلی زود با شرایط کنار میاید قطعا
چهار ساعت هم که راهی نیست خیلی
ما یه جایی میریم برای کارهای جهادی دفعه اول 19 ساعت توی راه بودیم (البته با اتوبوس) بعدها که راه رو چاه رو یاد گرفتیم 12 ساعته با سواری میریم
بعد جاهایی که میرید با آدمهای جدیدی آشنا میشید که به زودی میبینید که خیلی بد هم نبوده
علی الخصوص که برای تبلیغ میرید و قطعا مردم مهربونی خاصی دارند برای این موضوع