و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

فقط اعمال مون می‌مونه

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۴۶ ب.ظ

خوبی اش اینه که

ما رو با اعمال خودمون تنها میذارن

نه با مشکلات‌مون!

پس ببین اگه خیلی هم اذیت شدی، ولی عملت خوب بوده، 

دیگه نگران نباش، گذشت... 

این سختیه میره ولی درست عمل کردنت برات می‌مونه. 

#

من بعد یه بحث لفظی با کسی که خیلی ازش رنجیدم

ولی نمیخواد قبول کنه خطا از اونه

و من رو متهم می‌کنه به حساس بودن و ...

داشتم فکر می‌کردم ببین تو میدونی که در حقش ظلم نکردی

و هر چقدر هم سخت بوده، حرمتش رو نشکستی

حالا اون خطا کرده، دیگه خودش ضامنشه.

خداروشکر که حداقل تو اشتباه نکردی، چی از این بهتر؟

« من رو با عمل خودم توی قبر میذارن

نه با رنج‌هام، نه با مشکلاتم. » 

#

امشب شب گذشته

بگذریم ، کینه ها رو پاک کنیم، تا ازمون بگذرن.

ابد در پیشه...

دلنوشته__ بابُ وضع موجود!

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۱۳ ق.ظ


شب که میشه، 

دردها بیشتر میشه

سکوت فضا و فراغت جسم؛ 

انگار راه ذهن رو باااز می‌کنه برای جولان دادن

میرم تو فکر و خیال...

مثل یک دالان تو در تو، 

از این یکی به اون یکی

گاهی ممکنه تا چند ساعت خوابم نبره 


می‌دونم، 

بخشی به این سودای مزاحم مربوطه

گاهی صبح که پا میشم

بعد چند دقیقه که روشن میشم و ذهنم باز کارش رو شروع می‌کنه

با خودم میگم: وای باز صبح شد! باز این روشن شد!! 

«چرا دستهام قفل کرده ؟! 

چرا نمی‌تونم پاشم؟ 

چرا انگشت‌هام ماشه ای باز میشه؟

چرا مفصل‌هام درد می‌کنه؟ و ...» 

و ترس از مریضی... ترس اینکه آزمایش آرتریت رو بدم و چیزی باشه! 

البته از بعد اون شب که با همسر حرف زدم و گفتم که یه همچین شکی روی من هست و من از ترسش حتی بهت نگفتم

وقتی باهم حرف زدیم ، خیلی آرومتر شدم

اون محبته باعث شد آرامشم بیشتر بشه

و حتی به خودم دلگرمی بدم که: هر چیزی درمانی داره! 

بعدم گفتم: هی غصه نخور که من مگه چند سالمه و فقط یه بچه دارم و ...

انقدر آدم‌ها هستن تو همین سن تو، که کلا بچه‌دار نمیشن. 

یا مریضی لاعلاج دارن، یا همسرشون اهل منت کردن حال جسمی‌شونه. یا از تو تنهاترن‌ 

کم دیدی؟! 

که طرف دو بچه پشت هم داره، هییچکس هم نداره، هزار کار خونه هم داره. 

یا مثلا کمن کسایی که رو تخت بیمارستان خوابیدن، آرزو می‌کنن فقط یه بار دیگه خونه زندگیشون رو ببینن، یا یه وعده غذا از گلوشون پایین بره به راحتی

یا بتونن خودشون به بچه شون شیر بدن و ...

یعنی واقعا اینکه میگن یه مو از خرس کندن غنیمته! توی این دنیای بی وفای هزار رنگ، که به ۱۴ معصومش اونهمه جفا کرده؛ 

تو الحمدلله اینهمه نعمت داری! 

هنوز خیلی جای شکر داره، خیلییی

و بعد شروع کردم شمردن دارایی هام که شاید همین اطرافیانم بعضیاش رو ندارن. 

واقعا مشکل ما اینه همش نگاهمون به کمبودهامونه. بجای داشته‌ها و نعمت‌ها. 

##


درباره شرایط موجود جامعه، بعضی وبلاگ ها ( ن. ا، دزیره، شاگردبنا، هبوط، میخک و ...) خیلی چیزهای خوبی نوشتن. می‌خونم... فکر می‌کنم... 

ولی هنوز نمی‌دونم دقیق باید چیکار کنم

یعنی یه چیزهایی برای خودم فهمیدم؛ ولی برای بقیه نمی‌دونم. 

چون دزیره جان گفته بودن یه لیست ایده بدیم

در حد وسع خودم و فهم و شرایط خودم میگم: 

۱. برای من یکی اینکه در مذهبی بودنم، قوی تر بشم، حالا از هر جهتی. نه فقط حجاب. 

ولی مثلا تو همین مساله حجاب خودم شاید قبلا وقتی پیش فامیلای بی‌حجابمون می‌رفتم یه جوری لباس می‌پوشیدم حجابم کامل باشه ولی المان‌های مذهبیم کمتر باشه چون حوصله تیکه شنیدن نداشتم. 

ولی الان، ضمن اینکه بیشتر خوشرویی نشون میدم و بیشتر ارتباط میگیرم، ولی سعی می‌کنم مثلا آستین لباسم جوری باشه که ساق هم بذارم. مدل روسریم رو طوری میبندم هی نخوام دستم بهش باشه درستش کنم، یا مثلا چادر رنگی با خودم می‌برم ، مانتوی بلند زیر چادر می‌پوشم و ... یعنی یه جوری که نشون بدم ببین من خودم برای حجاب کاملم تدارک کامل دیدم و حالم با این حجاب خیلی هم خوبه. 

اتفاقا تو سفره بردن و آوردن هم بیشتر کمک دادم امسال. 


یا مثلا، اگه قبلا اذان میشد میرفتم تو اتاق نماز میخوندم زود برمیگشتم، الان قشنگ جوری که همه متوجه بشن میرم وضو می‌گیرم و حتی الامکان جلوی دید همه نماز میخونم. 

یعنی دوست ندارم جوری بشه که با خودشون فکر کنن این مذهبی هاش هم عقب نشینی کردن. 

و کلا، توی حرف زدن هم جسورتر شدم. 

البته که واقعا باید حساب شده و باملاحظه صحبت کرد ولی در کل دیگه اینطوری نیستم که محافظه کاری کنم یا بخوام از بحث فرار کنم. 


۲. که بنظرم لازمه برای همه مذهبی ها؛ تردد تو اماکنی که طیف غالب مذهبی نیست

البته این رو به عنوان راه حل قاطع نمیدونم. که حالا برای رو کم کنی بخوایم بریم، نه. 

بنظرم کلا فرصت خوبیه برای اینکه این استلریزه بازی رو از خودمون دور کنیم. 

اگه واقعا دوست داریم بریم کافه، بریم، سینما، پارک های بزرگ ، پاساژها و .... بریم! 

حتی الامکان با جمع های دوستانه بزرگتر 


۳. تشکیلاتی بشیم! 

این هم به عنوان یه درمان بلند مدت می‌دونم .

در کل من امیدوارم به وضع موجود، چون این شرایط میتونه غیرت خیلیا رو به جوش بیاره و خوبه که همین غیرت رو تبدیل کنیم به انگیزه برای رفع نقاط ضعفمون. 

آدم هر چی مذهبی تره باید ارتباط گیری بهتری داشته باشه، دلسوزتر، خیرخواه تر و توسعه یافته تر باشه

خانواده، همسایه، فامیل، هم دانشگاهی و ...

هم و غم مون بزرگتر از شخص خودمون باشه. 

فقط با امثال خودمون نگردیم! 

به خدا خیلی از مردم، توجیه نیستن کلا به یه سری مسائل

خودمون رو نبینیم که تو هیئت و ..‌ بزرگ شدیم، بعضا بچه‌ها تا سنین جوانی هیچی از دین نشنیدن. ندیدن! 

تو یه جلسه ختم کنار دختر ۱۷ ساله فامیل نشسته بودم روضه خون داشت می‌گفت مادرم مهر حسین رو از نوزادی تو دلم گذاشت و فلان. یه لحظه توجهم رو دادم به مادر اون دختر و مدل فکر کردنش. و اطرافیانش و دغدغه هاشون

چطور میشه از این دختر انتظار داشت محجبه باشه؟! 

بدون اینکه هیچکس براش حرفی زده باشه! بدون اینکه مهری تو دلش باشه. 


۴. نمی‌دونم حجاب فرع بر اقتصاده، یا نه

ولی با توجه به شعار سال و تذکرات آقا

می‌دونم که بحث معیشتی مردم هم خیلی خیلی موثره

ولی به شخصه نمی‌دونم که چه نقشی میتونم براش ایفا کنم

به جز اون بحث اسراف که آقا خیلی تاکید کردن و برای همه کاربرد داره. تو مهمونی ها، سبک زندگی ها، محیط زیست و ...

ولی مثلا تو بحث تولید و اشتغال نمیدونم به عنوان فردی از مردم، چیکار میتونم بکنم. 

شاید مثلا یکیش، این باشه تو جمع و مهمونی‌ها جلوی نقل مکرر گرونی‌ها و جو ناامیدی رو بگیرم. ( انصافا بعضیا یه جوری غر می‌زنن آدم میگه نکنه به نون شب محتاجن! بعدا دقیق میشی می‌بینی همون ها چند برابر ما دارن خرج می‌کنن، خرید می‌کنن، میخورن، می‌پوشن و ...! ) 


اینها چیزی بود که فعلا به ذهن من رسید


أی ربِّ، أی ربِّ، أی ربِّ ...

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۳۹ ق.ظ

دلم گرفته

میام که به زبون بیارم ؛ با خودم میگم: 

اون هم مثل من

یه آدم محتاج

کاری ازش برنمیاد به جز شنیدن

حرف دلت رو ببر پیش اونی که هم می‌شنوه هم تمام چاره دستشه. 

و زیباترین فراز از دعایی که دلم براش تنگ شده ، برام مرور میشه: « فربّی احمدٌ شیٍ عندی» 

و حرم اشک، صورتم رو گرم می‌کنه

دلم رو گرمتر

به اینکه زنده ام و هنوز خدا دوستم داره...

 فربّی احمدٌ شیٍ عندی...

بیشتر از همسرم

بیشتر از نرگسم

بیشتر از همه چیزم

حتی شده به زبون

انقدر میگم و میگم، تا واقعا همین بشه که به زبونمه.

تو بهترین چیز منی خدای من...

پناه می‌برم بهت

درست مثل وقتی که نرگس به من پناهنده میشه

که بچه‌ها درس توحیدن.

اعوذ بالله من نفس لایشبع 

پناه می‌برم به تو، از استرس‌هام، 

ترس‌هام...

( و مرور وقتی که نرگس، حتی توی بازی پشت من قایم میشه

توی شادی هم خودش رو بغل من میندازه

وقتی خجالت می‌کشه ؛ 

وقتی گمان می‌کنه که کسی قراره اون رو از آغوش مادرش جدا کنه و سفت می چسبه) 

خدایا، پنااااه می‌برم به تو، 

از شادی‌، از غم، از تنهایی، 

از شرم رفتارهای غلطم، 

از خوشی‌های جفاکارانه این دنیا

از ترس تاوان خطاهام،

خدا؛ 

به تو پناه می‌برم....

از همه طلبکارهام

حتی از نرگس

برای روزی که میگن «یفرّ المرء من اخیه و صاحبته و بنیه...» 


سرم رو بلند می‌کنم

حرارت همون دو قطره اشک

چقدر بار قلبم رو سبک کرده...

  • .. مَروه ..

عید رمضان و حال و احوال

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۳۸ ب.ظ

یک

۱ دقیقه و ۵۸ ثانیه تا اذان مونده. نرگس رو آروم میذارم پایین و میرم آشپزخونه یکم آب می‌ریزم تو لیوان. 

جرعه آخر رو که قورت میدم، صدای الله اکبر اذان بلند میشه.

به فکر فرو میرم

که چطور تا همین یک ثانیه پیش می‌تونستم همه چیز بخورم

ولی حالا ، حتی یه ذره غذا اگه توی دهنم باشه باید دربیارم. 

حتی یه جرعه آب. 

فلسفه اینهمه نظم و دقت رو می‌بینی؟ 

اینهمه آن تایم بودن! 

با خودم فکر می‌کنم: وقت شناسی برای خدا خیلی مهمه.

وگرنه انقدر نماز اول وقت اجر نداشت ( مثل آخرت در برابر دنیا) 

یا احکام روزه اینهمه دقیق نبود. 

_____

دو

روزهایی که روزه نیستم، احساس بدی دارم. به خودم، به اینکه مجبورم غذا و آب بخورم. حتی افطار که میشه خودم رو مستحق اون سفره زیبای پر از معنویت، نمی‌بینم. حظروحی نمی‌برم.

ولی دیشب که با خودم خلوت داشتم و فهمیدم که علت ناراحتی و خشم پنهانی که دارم، این عذاب وجدانه است، با خودم گفتم: این حس ها برای نفسه مروه! 

چیزی رو که خدا بهت اجازه داده تو نباید به خودت حروم کنی. حق نداری خودت رو سرزنش کنی. 

با خودت مهربون باش. اینجوری قدرت و توان بدنت هم بیشتر میشه. شاید بیشتر تونستی روزه بگیری. 

______

سه

تازگی ها از یه دکتر طب سنتی معتبر شنیدم اولین چیزی که باید افطار رو باهاش باز کنیم، آب جوشیده ولرمه. 

قبلاها آب فاتر رو زیاد شنیده بودم ولی گمان می‌کردم دمای آب مهم نیست. 

اون می‌گفت مزاج روزه گرم و خشکه، (رمض= آتش، سوزاندن) اخلاط فاسد، سموم، سوءمزاج ها رو روان می‌کنه تا دفع بشه یا از بین بره. به شرط تغذیه درست البته. به شرط اینکه به هوای چند ساعت گرسنگی، چند برابر نیازمون آب و غذا نخوریم تا بدتر پر بشیم! 

خلاصه می‌گفت چون با روزه دمای بدن بالا میره، بهتره اولین چیزی که افطار رو باهاش باز میکنیم هم ذاتا هم ظاهرا، معتدل باشه مزاجش. و مثلا با چای داغ یا حتی خرما، شروع نکنیم. 

بعد چندین ساعت گرسنگی، اولین چیزی که خورده میشه جذب بسیار قوی داره. و مخصوصا کسانی که طبعشون گرمه اگه با گرمی شروع کنن، دچار سوءمزاج گرم میشن

بعد می‌بینی دیگه از نیمه ماه به بعد، هر کار میکنن عطششون رفع نمیشه. 

______

چهار

یه چیزی تو خودم کشف کردم، اینکه گرسنگی ، خیلی روی اخلاقم اثر داره. روی افکارم. 

قبلا تا این حد نبود. 

از وقتی اینو فهمیدم ، وقتی که عصبانی میشم میخوام یه چیزی بگم، یه رفتاری بکنم و ...، به نفسم میگم: باشه قول میدم بنشونمش سر جاش، بیا حالا این آب رو یا خوراکی رو بخور. بعدش میرم میگم. 

غذا رو که می‌خورم، می‌بینی دیگه نظرم عوض شده. آروم شدم. 

واقعا اثر جسم روی روح ( و بالعکس) رو باید جدی گرفت! 

____

پنج

سال نو، و همزمانی بهار زیبای خدا، با بهار معنویت، ماه رمضون عزیز، مبارک هممون باشه 🌺🌱 





یا علی از تو مدد

پنجشنبه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۱، ۱۰:۵۹ ق.ظ

تنها

با یه بچه کوچیک

و مریض شدنی که از نرگس گرفتم،

مشغول کاریم

و امروز روز آخریه که تو این خونه هستیم ، ان شاالله


البته تنهای تنها نه

مادرم هست

که با نرگس بازی کنه. 

و ظرفهای غذامون رو از سر لطف، بشوره

پدرم هست که تو خونمون درها رو رنگ آمیزی کنه و قوت قلب همسرم باشه


و امید

و خدا

و ایمان...


شکرخدا بودن کسایی که تعارف بزنن برای کمک

ولی مثلا بچه کوچیک داشتن

یا انقدری نزدیک نبودن که بدونم بخاطر من به مشقت نمیفتن، یا حداقل فرصت جبران دارم. 

*

همسرم همیشه می‌گفت وقتی مریضی خودت رو ننداز

دیشب که تب داشتم ، یه ساعت خوابیدم، دو جون، به جون‌هام اضافه شد

بعدش یاعلی گفتم و بلند شدم

واقعا تاثیر توکل و تسبیحات حضرت زهرا(س) خیلی زیاده. 

دوست دارم قوی شدن رو🌺

*

این بیت، این روزها زیاد برام تکرار میشه: 


در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست


و دارم یاد می‌گیرم، پذیرفتن رو... 



من نیستم!

جمعه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۲:۵۹ ق.ظ

اومدم خبر بدم که نیستم! 

کجام؟

مشغول اسباب کشی...

با همکاری یه دختر فینگیلی داره تمرین ایستادن و راه رفتن می‌کنه

و عشق کاغذ و کتابه. 

دیگه خودتون تصور کنید چی میشه:) 

وقتایی که خوابه ظرف‌ها رو جمع می‌کنم، وقت بیداریش آشپزی و کارهای روزمره خونه.

ولی یه چیزی رو الان با یقین میتونم بگم، با همه بی برنامگی هایی که بچه با خودش میاره، 

باز هم میشه برنامه ریزی کرد و به چیزایی که آدم میخواد برسه، رسید.

کلا اگه زود غم برک نزنی و احساس شکست نکنی، میشه مسائل و چالش‌ها رو حل کرد.

مثلا من قبلاها خیلی اذیت می‌شدم وقتایی که بنا بود فقط یه روز بریم خونه مامان بعد یهو هزار مدل کار پیش میومد و میشد چند روز!

یعنی واقعا کلافه می‌شدم چون برنامه‌هام به هم می‌خورد ( به عنوان یه آدم برنامه محور) ولی بعد اون جلسه که استاد گفتن خیلی اینکه آی من درونگرام اون برونگراست، من برنامه ریزم فلانی هیجان محوره و ... رو خیلی جدی نگیرید و واقعا به وظیفه تون در لحظه فکر کنید و این چیزا ، 

بعد اون دیگه داریم تمرین می‌کنیم در لحظه زندگی کنیم. 

بنابراین از اون روز، وقتی تو این شرایط قرار می‌گیرم و مثلا وقتی شیطون وسوسه می‌کنه که: ببین! باز به برنامه تو بی احترامی کردها! این آدم فقط داره خودش رو می‌بینه! اصلاا تو براش مهم نیستی و ... ( سایر لغویات باطلی که خودم می‌دونم غلو محضه. ولی در لحظه گول می‌خورم اگه حواسم نباشه) ؛ سعی می‌کنم زیاد تن ندم به این حرفهاش و بگم باشه اصلا تو راست میگی، شوهر من بطور عمدی و قطعی به قصد آزار من داره این کار رو می‌کنه، حالا که چی؟! بشینم گریه کنم؟! 

خودم یعنی هیچ اقدام مثبتی توی این مدت نمی‌تونم انجام بدم؟! 

خلاصه اینکه بعد چندین مرحله تمرین، در شرایط مشابه، الان به جاهای خوبی رسیدم.

مثلا اوائلش فقط در این حد بود موفقیتم که بتونم خشمگین نشم و واقعا به این توجه کنم که خیلی وقتا اصلا دست همسرم هم نیست. یعنی نه تنها قصد آزار نداره بلکه حتی گاهی خودشم ناراحته. ولی پیشامد اجباریه.

امتحانیه... واقعا امتحان خداست، که قطعا برای من هم رشد داره. 

حالا بجای امتحان پس دادن دارم غر می‌زنم و خب مسلما امتحان آنقدر تکرار میشه تا نمره قبولی رو بگیرم بالاخره. 

بعد به مرور تلاشم ثمرات بیشتری داد. و قدرتم در برابر اراجیف شیطان و ذهن بیشتر شد، مثلا همین سری آخر، که برای یک وعده رفتیم و حدود ۳ روز موندیم، در حالی که من تو خونه هزااار کار وااجب داشتم؛ واقعا اولش خیلی حرص خوردم که من الان اینجا چیکار می‌کنم وقتی انقدر کار دارم؟! ولی بعدش باز به خودم اومدم و سعی کردم تو همون شرایط تا حد امکان استفاده ام رو ببرم.

با مادرم حرف زدم، حرف هایی که کم فرصتش پیش میاد

غذاهایی که خودم و مادرم دوست داریم ولی همسرم علاقه نداره، درست کردیم دوتایی کیفش رو ببریم. 

و یه سری برنامه ریزی برای کارهای اسباب کشی انجام دادم که حقیقتا خیلی به دردم خورد. مخصوصا برنامه غذایی که برای سه شنبه تا جمعه به عنوان روزهای پرکارم نوشتم، که هم غذام به موقع باشه توانم کم نیاد.هم بدونم چی قراره بذارم که وقتم الکی صرف فکر کردن نشه.  چون دبگه به محض اینکه رسیدم خونه می‌دونستم کجام و باید چه کارهایی رو انجام بدم. 

و شکرخدا بخش خوبی از کارهام انجام شد. و واقعا هم خدا برکت داد به وقتم، نرگس هم خوب خوابید این دو سه روز. 

چقدر خوبه که بچه یکم از آب و گل دربیاد، واقعا این خیلی احساس خوبیه که بتونم زندگی رو مدیریت کنم دوباره...

خلاصه اینکه همین :) 

اومده بودم دو خط بنویسم ها! 

#

دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۱ اولین دندون نرگس، نیش زد :) 

اینم نوشتم چون که هی چند روزه تو فکرم برم یه جایی بنویسم یادم نره. فرصت نمیشه :) 





ذوق زدگانیم :))

يكشنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۱۹ ب.ظ
چند سال پیش، اوایل ازدواجمون، مدتی برای یه طرحی ، خونه یکی از اساتید همسر بودیم...
استادمون بود ولی لطف کرده بود و یکی از اتاق‌های خونه اش رو، که توی خیاط بود، به ما داده بود تا بتونیم طرح رو با خیال راحت بگذرونیم...
قم بود، از اون خونه‌های قدیمی بامزه...
۲۰ روز کنارشون زندگی کردیم! 
چه دورااان شیرینی بود... 
مثل یه خانواده، خانم خونه که دیگه برای ما شد خاله زینب، 
و بچه‌های خانواده، سه تا پسر مودب پشت هم، یکی از یکی گل‌تر... 
یه خونه پر رفت و آمد و با برکت، با غذاهای همیشه ساده.
حالا خبر شنیدم پسر بزرگ خانواده ازدواج کرده، 
چقدرررر ذوق کردم :))) 
انگار برادر خودم بوده...
اون مدتی که اونجا بودم ، همه اعضای خانواده شیفته حضور یک دختر بودن ، از خود استاد گرفته تا سیدمهدی ۱۱ ساله... خاله زینب هم حسابی خوشحال بود که یه مدته دختردار شده ، البته لطف داشتن واقعا. من هم محض حضور یه عنصر مونث، سعی می‌کردم برکات زنانگی رو برای مدتی هم شده، بهشون ببخشم.
گاهی وقت‌ها براشون کیک و دسر درست می‌کردم، چقدرررر ذوق می‌کردن این بچه‌ها.
آخه کارهای اون خونه پر رفت و آمد انقدر زیاد بود که خانم خونه خیلی کم فرصت می‌کرد از این کارها بکنه. 
خلاصه الان که همسرم گفت پسر ارشدشون ازدواج کرده، یاد چهره بانمکش و ادا اصول های اول جوانیش و خواهر گفتنش افتادم، ذوق زده شدم، خیییلی! :) 
اومدم نوشتم که از هیجان سکته نکنم :))) 

وقایع اتفاقیه :)

يكشنبه, ۲۵ دی ۱۴۰۱، ۰۸:۵۲ ب.ظ

دلم برای پست گذاشتن تنگ شده راستش! 

بذارین یکم از این روزهام بگم...

چند وقته که کلاس ۴ شنبه‌ها، شده پاشنه آشیل حفظ روحیه‌ام :) 

خیلی خوشحالم که تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی این یه کار رو برای خودم انجام بدم و واقعا بهش پایبند باشم...

نفس دیدن بچه‌ها کلی خوبه برام، دیگه خود استاد به کنار

این دفعه یه چهله بهمون داده بودن که ساده بود، ولی نمی‌دونم چرا درست از همون اول که شروع شد، حال روحی من خیلی بد شد! اصلا عصبی شده بودم و همش چالش بوجود میومد و .‌‌.. 

با خودم فکر می‌کردم من نه که اعمالم خیلی داغونه، الان چله گرفتم، اوردوز کردم! :) 

بعد یهو دیدم تو کلاس ، ف‌ق گفت من نمی‌دونم چرا جدیدا خیلی عصبی شدم! 

که تازه فهمیدم این حال روحی من برای هممون پیش اومده! بعد استاد امیدواری دادن و گفتن که الان آت آشغال‌های ته نشین شده وجودتون زده بالا و جلو برین بهتر میشه و دارین متعادل میشین و ...

( حالا الان کسی بخونه فکر می‌کنه به عرفان های جدید پیوستم 😅 ، نه واقعا، چیز خاصی نبود، بیشتر مراقبه است.) خلاصه الان بعد گذشت کلی روز، 

حس میکنم این چله روحی، درست مثل اصلاح مزاج و پاکسازی می‌مونه، اولش آدم شاید دچار حالت تهوع، بیرون روی و ... بشه، ولی بعد مدتی که ادامه میدی و استقامت می‌کنی، کاملا پاکسازی میشی😍 

خلاصه اینکه تو رژیمم الان :) 

و واقعا هم داریم اثرش رو می‌بینیم هممون! 

وقتی آدم رو یه سری جنبه های مثبت تمرکز می‌کنه و سعی می‌کنه اصلاح کنه، بعد دیگه دلش میخواد بقیه چیزها رو هم درست کنه... 

مثل اینکه میگن اگه حال نداری تمام ظرف ها رو بشوری، فقط مرتب بذارشون، انگیزه اش میاد

یا اگه وقت نداری کل یخچال رو مرتب کنی فقط یه طبقه اش رو مرتب کن، بعدا بیشتر حوصله داری که بقیه اش هم درست بچینی. 

الان توی کلاس، داریم تغییر رو احساس می‌کنیم قشنگ ، و جالبه که تغییر مثبت هر کدوم، به بقیه هم انگیزه میده.

مثلا من وقتی می‌بینم فلانی که همیشه دقیقه نود خونه اش رو مرتب می‌کرد، الان از نیم ساعت قبل رسیدن ماها خونه اش مرتبه، واقعا انگیزه می‌گیرم که چرا من اینکار رو نکنم؟!

یا فلانی که خیلی زود عصبی میشه و صبرش ته می‌کشه داره خیییلی تلاش می‌کنه برای پایبندی به ادب و احترام و... و واقعا هم خیلی آرومتر شده.

و چیزای که دیگه گفتنش اینجا سودی نداره برای کسی.

خلاصه اینکه مشکلات چندین و چندساله، چندماهه و ... ما داره حل میشه انگار. چون اینها هی میاد بالا، بعد ما بخاطر عهد جمعی‌مون، نمی‌تونیم مثل سابق رفتار کنیم، مجبوریم درست‌تر و اصولی‌تر باشیم، بعد خییییلی سخت میشه ها، ولی می‌بینیم یهو عه! راه‌حل های دیگه ای هم هست ها! 

جور دیگه‌ای هم میشه نگاه کرد ها! 

و خلاصه این میشه که نرم و آروم، بعضی چیزها حل میشه...


چهله بچه‌ها امروز تموم شد، ولی من هنوز راه دارم... چند روزی که مریض بودم نتونستم ادامه بدم و بعدش هم که ناامید شدم فکر کردم دیگه خانم میگه خراب شد و فلان...

ولی بعد رفتم خودم اصرار کردم دوباره شروع کنم که جا نمونم از بقیه...


برکتش خیلی زیاده...

خیلی من عوض شدم

و حساسیت هام روی همسر، خیلیی کمتر شده! 

جالبیش اینه هر کدوممون دقیقا از جایی که ضعف داشتیم، رشد کردیم :)

یکی تمیزی و نظم، یکی تنوع در پوشش، یکی در صحبت کردن و خونگرمی، یکی ترسو نبودن، یکی عصبی شدن، یکی قوی‌تر شدن و نرنجیدن.

و قشنگیش اینه که خودمون خودجوش همه این گام‌ها رو برداشتیم، بدون اینکه کسی مستقیما بهمون چیزی بگه.

#

من یکی از گام‌های مثبتم در راستای بهبود روحیه و شرایطم، 

ایجاد یه کسب و کار خونگی بوده، که البته مدت‌هاااااست تو فکرشم. بیش از یک ساله. 

ایده های زیادی هم داشتم که خداروشکر فعلا این یکی رو شروع کردم توکل بر خدا :) 

این روزها علاوه بر تغییراتی که سعی دارم تو سبک زندگیم ایجاد کنم، مشغول اون هم هستم:) 

وقت خواب نرگس عکاسیش رو انجام میدم، وقت شیرخوردنش پست‌هام رو آماده می‌کنم... کار جالبیه. با اینکه ممکنه حالاحالاها به سود مالی نرسم، ولی برای روحیه‌ام خوبه. بهش امید دارم :) 




نیوشا و ...

دوشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۱، ۰۷:۴۸ ب.ظ


هر جا ویزیت رایگان طب سنتی و زبان شناسی ببینم، مظنون میشم که نکنه کلکی درکاره...

برداشتن یه دوره نمی‌دونم چند روزه برگزار کردن برای یه عده، زبان شناسی رو فقط برای فروش محصولات‌شون. بعد هر چی تو زبون طرف ببینن، چند برابر مبالغه می‌کنن و می‌ترسونن و ... که بعدش طرف بخاطر استرسش هم که شده سریع دمنوش‌هاشون رو بخره 😒😒😒 

واقعا شر‌م‌آوره... با روح و روان آدم‌ها ، با سلامت آدم‌ها انقدر راحت بازی می‌کنن

یعنی اگه دمنوش هاشون خیلی مفید و واقعا گیاهی و سالم هم باشه، با این روش فروش، ازشون بیزار میشه آدم.

من یادمه یه بار با این مشاور سلامت‌هاشون مشاوره شدم، دیدم روش کارشون رو...

البته ، این رو همه باید بدونن: 

از اصول تجارت مدرن اینه که بترسون، استرس بده، مبالغه کنن، که مخاطب فکر کنه وااای! الان اگه محصول ما رو نخره چییی میشه! 

این رو من مدتی که کار رسانه ای و کار تولید محتوا برای محصول کردم فهمیدم. 

اصلا روش همینه...

برای همین الان هر تبلیغی رو ببینم، اینجوری 😏 نگاهش می‌کنم. میدونم خیلی چیزهاش مبالغه است. 

*

دیروز اتفاقی زده بودم یه شبکه ای، یه برنامه خوبی بود، مشاور جاافتاده‌‌ای داشت درباره نظام سرمایه داری می‌گفت: خانواده نقطه ی هدفه... اگه خانواده محکم باشه، یه هسته عقلانیتی جدای از جامعه پیدا می‌کنه، که زود تحت تاثیر جو حاکم بر محیط قرار نمیگیره. این ضرره برای نظام سرمایه داری. برعکس هر چی خانواده‌ها پراکنده‌تر و مشتت تر، مصرف گرایی شون بیشتر. قابلیت مدیریت‌شون بیشتر

زن و مرد طلاق بگیرن، هر کدوم خونه جدا، باز باید یخچال بخره، مبل بخره... مصرف میره بالا

خودشون آشپزی نکنن، آماده بخرن، مصرف میره بالا

کلا هر چی خانواده ها سردتر، خودکفایی شون پایینتره، به صرفه‌تره. 

این روح غالب بر تمدن غربه، بخاطر تفکر حاکمان‌شون البته. وگرنه خود مردمشون که فطرتا مثل ما هستن

کی از گرمی و محبت و خودکفایی بدش میاد؟ 

این تبلیغات گسترده و انفجار اطلاعات گوناگونه که راه فکر آدم رو می‌بنده و واقعا... شدیم اسیر این تفکرات و سبک زندگی، بدون اینکه خیلی وقت ها متوجهش باشیم


فاطمیه، فرصت تحویل حال من ( خاطره طور)

چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۱۱ ب.ظ

دلش می‌خواست بریم هیئت

ولی چون خیلی دیر اومده بود، با اینکه من گفتم اگه نرگس خواب نبود منم میام؛ دلش نیومد بیدارمون کنه؛ نرفت...

اگه قبل از رشد حالام بود، وقتی پیشنهاد هییت شب رو می‌داد؛  یا به خودش یا تو دلم غر می‌زدم که: تو اصلا هستی؟!! صبح رفتی، ۲ اومدی، ناهار خوردی، ۳ رفتی ۹ اومدی! بعد با چه رویی باز می‌خوای بری؟! 

ولی الان... 

که سطح انتظارم رو خیلی زیاااد آوردمش پایین ( و آوردتش پایین، روح معنوی حاکم بر کلاس ۴ شنبه ها) ؛ وقتی همسر این رو میگه با خودم میگم: سوپاپ اطمینان این بشر، هیئته.

تو که فعلا خونه مادرتی، تنها نیستی، بذار بره.‌‌ 

خلاصه اون شب نشد؛ نرفت. 

خوابیدن موندیم خونه مامان. تو دلم دوباره حرص خوردم: هیچ جای این زندگی برنامه نداره! چرا باید برای یک وعده بیایم ولی دو روز بمونیم؟! من نباید بدونم برای چند روز وسیله برمیدارم؟! 

و باز دوباره آتش خشم رو فرو‌می‌نشونم و با خودم حرف مشاور رو مرور می‌کنم: «کی میگه قراره همه چیز به میل ما باشه؟» « اشکال تو اینه که میخوای همیشه با برنامه خودت پیش بری» «یعنی واقعا همینقدر مطلق که میگی، بده؟!»  بعد یاد حرف استاد میفتم که می‌گفت: «خودت رو بنداز توی ریل زندگی، بسپار... هی نخواه خودت همه چیز رو تعیین کنی» و بعد آروم میشم... آروم آروم... مثل یه بچه توی آغوش مادر...

با خودم میگم: حالا که وسیله کم نیاوردی، هم لباس اضافه هست و هم پوشک کافی. اتفاقا چقدر هم خوب! تو دیگه انقدری رشد کردی که واسه اتفاق‌های غیرمنتظره هم حاضری. این یعنی رشد دیگه ، اینکه همه چیز تحت کنترل من باشه بعد من درست عمل کنم هنر نکردم که... 

اون شب موندیم و فردا عصر، روزی‌مون شد که بریم هیئت.

همسر اولش فکر کرد من قصد رفتن ندارم چون نرگس اذیت می‌کنه. و منی که تازه فهمیدم تبعات مکرر انتقال دادن  اذیت‌های نرگس رو، بدون اینکه توجه داشته باشم به تفاوت‌های ساختاری روحیات زن و مرد، و باز دوباره آرومِ آروم، گفتم: نه بریم... اذیت کار بچه است دیگه. 

این بار ، این حرف رو با یقین زدم. واقعا. از ته دل. با همه قوا آماده بودم همه چیز مثل سابق نباشه ولی من آروم باشم. 

رفتیم، از اول هیئت چالش‌ها شروع شد. تشنه بودم، بچه و کیفم و گوشه چادر که باید می‌گرفتمش بالا تا از رو پله ها نره زیر پام. در نتیجه چایی رو بی‌خیال شدم. عدسی هم می‌دادن که باز گرسنگی رو هم بی‌خیال شدم. ( البته اون لحظه معده‌ام پر بود، ولی تا یک ساعت بعد، قطعا نه) رفتم بالا که زودتر جا پیدا کنم. حالا اینکه کفش هام رو توی پلاستیک بذارم هم اضافه شد. ( چقدر همه کارهای خیلی ساده ی سابق، الان سخته!) 

با بچه ای که لای پتو پیچیده و تازه بیدار شده بود، خم شدم کفش رو توی پلاستیک انداختم و رفتم و نشستم. 

بچه رو ایندفعه با خیال راحت‌تر به یه خانمه سپردم و رفتم دنبال مهر و صف نماز جماعت. 

اولین هیئت بعد از یادگرفتن چهار دست و پاش بود؛ منم به هوای اسباب بازی داشتن خونه مامان، تقریبا هیچی براش نیاورده بودم. بجز یه شیشه شیر خالی، یه شونه و یه توپ! 

به خانم های بچه‌دار نگاه می‌کردم اکثرا وسایل بازی، خوراکی و زیرانداز و ...، یه ندای شیطانی از درون گفت: ببین الان میگن تو چه مادر بی‌فکری هستی. الان بچه همه اطرافیانت رو کلافه می‌کنه... 

در پاسخش گفتم: خدا و حضرت زهرا که شاهدن، من حواسم هست به این چیزا، ولی الان شرایط اومدنم به هیئت اینطوری بوده. بقیه که نمی‌دونن، حرفشون هم مهم نیست.

لباس بافتنی‌های نرگس رو درآوردم و موهاش رو شونه کردم. لباس صورتی و شلوار سرخابی، وسط اون جمعیت یه دست مشکی. 

و دوباره با خودم گفتم: من برای حضرت زهرا(س) اومدم. و دل دادم به سخنران. 

الحمدلله اطرافم همه کسایی بودن که رفت و آمدهای نرگس براشون عادی بود. حتی خانم کناردستیم وقتی نرگس ناغافل تسبیحش رو کشید که بگیره، با روی گشاده بهش داد. با مهربونی ازش گرفتم و گفتم می‌ذاره دهنش. گفت اشکال نداره. همون لحظه براش دعا کردم، از ته دل. چون واقعا این همراهیش خیلی بهم آرامش داد.

تا آخر مراسم، توی اوج روضه یا سینه زنی، با اینکه خیلی خیلی دوست داشتم گوش بدم، تا میومدم توجه بکنم، می‌دیدم دخترم رفته سراغ کیف اون خانم، یا کفش یه خانم دیگه، یا داره شال خانم جلویی رو می‌کشه تا با آویز پایینش بازی کنه. 

ولی واقعا، حقیقتا، اون ارتباط قلبی و عاطفی و توسلی که قصد داشتم، برقرار شد. 

شاید یک دهم قدیم نتونستم توی جلسه باشم، شاید یک صدم قدیم، اشک نریختم، ولی... آخر مجلس وقتی که همسر پیام داد بریم، فقط ته دلم گفتم مادر(س) ، تو شاهد باش، من اومدم فقط که بگم حاضر! اومدم بگم، من هر چی که باشم، باز می‌خوام وصل باشم به شما، اومدم بگم من یاغی نیستم....

*

وقتی روضه خون می‌گفت خانم تا روز آخری که در توان داشت، خونه رو جارو می‌زد و غبار و خاک روی لباس‌هاش می‌نشست ، وقتی می‌گفت خانم گندم آرد می‌کرد، مقصودش این بود مخاطب رو ببره تا بستر مادر(س) و اشک بگیره ازش برای ناتوانی تحمیلی زهرا(س) 

ولی من، با افکاری که داشتم، این دریافت رو کردم: ببین دختر! حضرت زهرا با اون شأن و مقام، 

هیچوقت نگفت من؟! من بیام جونم و جسمم و تمیزی لباس‌هام رو، فدای این کنم که خونمون تمیز باشه؟! 

من کلی کار مهمتر می‌تونم بکنم! 

من عالمه ام، هزار مدل کلاس تدریس و تفسیر می‌تونم برگزار کنم! هزار مدل فعالیت سیاسی، فعالیت اجتماعی ، فرهنگی... میدونی من چه برشی دارم؟! نه فقط بخاطر دختر حاکم بودن، من دختر بزرگترین تاجر شهر بودم، چرا نباید یه کسب و کار خوب راه بندازم؟! 

بعد مروه! تو کی هستی که ابا می‌کنی از وقت گذروندن برای کارهای خونه! 

ببین! 

تو این کارهای روزمره ، یه خبری هست، یه جلا و جایگاهی هست، که حضرت زهرا(س) نخواسته از دستش بده. حتی وقتی که فضه رو داشته... 

یعنی با اینکه هزار تا کار دیگه هم می‌تونستن بکنن، باز این رو از دست ندادن. 

*

مظلومیت حضرت زهرا(س) فقط به اون وقایعی که براشون رخ داد نیست، مظلومیت اصلی اون جاییه که ما بچه شیعه‌ها هم، ایشون رو محدود می‌کنیم به چندتا روایت جزئی بعد حتی همون‌ها رو هم خوب تحلیل و پردازش نمی‌کنیم که شخصیت ایشون شناسونده بشه. ( حالا در حد فهممون) ، مظلومیت یعنی این! 

یعنی یه الگوپردازی درست و خوب نداریم و برای همینه که نوجوان ما فراریه! فکر می‌کنه قراره محدود بشه، قراره بهش بگن هیس! ساکت! زن خوب زنیه که چادرش تا نوک پاش بیاد و هیچ نامحرمی اون رو نبینه و ... بعد هم میایم از قول حضرت زهرا این حدیث رو میگیم که: رضایت شوهر رضایت خداست. 

یعنی آدم حااالش بد میشه از این الگوی ضعیف منفعل مظلوم تک بعدی! 

من خودم وقتی که نوجوون بودم، مطالب سایتها رو می‌دیدم، با اینکه مذهبی بودم ته دلم از حضرت زهرا عصبانی میشدم!! که چرا انقدر اجازه داده بهش ظلم کنن،  چرا انقدر هیچی نمیگفته!!! چرا همش میخوان با حرفهای ایشون ما زن ها رو خفه کنن؟! که زن همش باید مستوره باشه... زنی که عاشق جلوه گری و خودنماییه! سالهای سال باید صبر کنه تا بزرگ بشه، شوهر کنه، بعد تازه اونجا می‌تونه این میل غریزی شدیدش رو برای همسرش عملی کنه، البته بازم هر مقدار که شوهر امر فرمود! بعد رو حرف شوهرشم نباید حرفی بزنه. :/ 

این چه برداشت ناقص و معیوب و زشتیه که دارین تحویل میدین؟! بعد انتظار دارین ازش پیروی بشه؟! 

یه بار چند سال پیش با یه بنده خدایی طلبه بود، صحبت می‌کردیم، داشت می‌گفت: حضرت زهرا(س) فرمودن بهترین جا برای زن کنج خونه شه و بعد استدلال می‌کرد که پس بهتره شما هم بجای فعالیت توی بسیج و مسجد و ...، بیشتر روی کارهای خونه متمرکز بشین. کار فرهنگی بمونه برای آقایون.  لطافت زن آسیب می‌بینه تو اینجور کارها و ... 

فکر می‌کرد داره بچه گول می‌زنه، اگه راه می‌دادم می‌گفت دیگه دانشگاه هم نرو.

تظاهر کردم که خیلی حرفش رو قبول دارم و در کمال آرامش گفتم: یعنی شما می‌فرمایین زن اگه وارد کارهای اجتماعی بشه زندگی آسیب می‌بینه؟ پس بهتره که وارد نشه و زندگی خودش رو جمع کنه؟ 

ذوق کرد و گفت: بله...

با همون جدیت و آرامش گفتم: 

پس اون زن‌های مذهبی مسجدی که شوهرهاشون از رزمنده‌ها و مجاهدین و مبارزین سرسخت و انقلابی بودن، و بیشترین تمرکزشون رو دادن به زندگی‌های خودشون و رتق و فتق امور خونه و اطاعت از همسر، خیلی زن‌های خوبی بودن. 

یکم با تعجب نگاهم کرد، ولی گفت: آره خب... ( ولی معلوم بود متوجه نشده کدوم زن‌ها رو میگم) 

گفتم: پس چطور این حضرت زهرا(س) ، هر شب و هر روز، دست دو تا بچه صغیر رو می‌گرفت، تک تک خونه های مهاجرین و انصار رو در میزد، با خودشون، با زن هاشون حرف می‌زد، بحث و استدلال می‌کرد، تا حق رو احیا کنه؟! 

خیلی کار اشتباهی می‌کرد حضرت زهرا با مردها حرف میزد، نه؟! 

زن رو چه به این کارها! برو بشین توی خونه بچه‌هات رو بزرگ کن...

با تعجب ، شبیه کسایی که جا خوردن نگاهم می‌کرد. 

گفتم: خانم های انصار و مهاجرین هم، مذهبی بودن، مسجدی بودن، ولی تک بعدی بودن. گفتن ولش کن، حالا فعلا که همه سر ابوبکر و ... توافق دارن، این علی و زهرا هم دنبال دردسرن ها! 

حالا باشه، پیامبر یه چیزی گفتن، درسته، ولی دیگه از ما گذشته... ما اونهمه سال در رکاب پیامبر جنگیدیم و هجرت کردیم و سختی کشیدیم، حالا دیگه حوصله داستان نداریم... 

هی حضرت زهرا اومد گفت: مگه شماها روز غدیر نبودین؟! مگه خودتون با علی بیعت نکردین؟! 

چرا الان هیچی نمیگین؟! چرا براتون مهم نیست؟! 

و چقدررر گریه کرد این خانم، از بس که دلش می‌سوخت، برای حقی که باید به امام می‌رسید، تا هم دنیا و هم آخرت مردم تضمین بشه، ولی مردم دچار سوتفاهم بودن در مورد امام، برداشت ناقص داشتن، گفتن الان علی میاد نمیذاره زندگی کنیم... 

میخواستن این سختی های عدالت رو تحمل نکنن، افتادن به یه عذاب الیم چند صد ساله ای که هنوز تموم نشده...

غریب موندن دین خدا و مظلومیت و مهجوری حق ترین آدم ها... 

بعد همین مذهبی ها میومدن می‌گفتن: چقدر گریه می‌کنی زهرا! یا روز گریه کن یا شب! 

فکر میکردن از فراق پدره این گریه‌ها فقط... نفهمیدن اون گریه ها برای تمام رنج‌هاییه که ما، بخاطر قطع شدن این خط حکومت شیعه با مدیریت معصوم، بهش دچار میشیم...

*

به لحاظ روحی، تو یه مسیری ام، که میدونم تهش خوبه،می‌دونم ان شاالله به لطف خدا، آخرش خوشه، 

ولی فعلا... به طرز عجیبی دارم زیر و رو میشم‌..

درست مثل یه چوبی که بذارن تو یه ظرف آب زلال و هی هم بزنن، گل و لای و زباله های ته نشین شده بزنه بالا...

الان اون حالتم... هی خدا داره هم می‌زنه تا ببینم در پس این  همه چی خوبه ی ظاهری، چه چیزهااا هست که باید درست بشه، حل بشه! 

ان شاالله تهش خیره... ولی احساس می‌کنم توی این شرایط فعلی، نیاز دارم فاصله بگیرم، باورهام رو دوباره دارم می‌چینم، هویتم رو، افکارم رو، احوالم رو، دوستان و معاشرانم رو... همه چیز در تلاطمه برام الان... 

خوش بینم به این اوضاع... شما هم دعام کنید.