و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

بینش سیاسی

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ

....بنده دلم مى‏خواهد این جوانان ما شما دانشجویان چه دختر، چه پسر و حتى دانش‏ آموزان مدارس - روى این ریزترین پدیده ‏هاى سیاسى دنیا فکر کنید و تحلیل بدهید. گیرم که تحلیلى هم بدهید که خلاف واقع باشد؛ باشد!

خدا لعنت کند آن دست‌هایى را که تلاش کرده ‏اند و مى‏کنند که قشر جوان و دانشگاه ما را غیرسیاسى کنند. کشورى که جوانانش سیاسى نباشند، اصلاً توى باغ مسائل سیاسى نیستند، مسائل سیاسى دنیا را نمى‏فهمند، جریان‌هاى سیاسى دنیا را نمى‏فهمند و تحلیل درست ندارند. مگر چنین کشورى مى‏تواند بر دوش مردم، حکومت و حرکت و مبارزه و جهاد کند؟! بله؛ اگر حکومت استبدادى باشد، مى‏شود.

. حکومت‌هاى مستبد دنیا، صرفه‏ شان به این است که مردم سیاسى نباشند؛ مردم درک و تحلیل و شعور سیاسى نداشته باشند؛ اما حکومتى که مى‏خواهد به دست مردم کارهاى بزرگ را انجام دهد، نظام را مى‏خواهد با قدرت بى‏پایان مردم به سر منزل مقصود برساند و مردم را همه چیز نظام مى‏داند، مگر مردمش - بخصوص جوانان، و بالاخص جوانان دانشجویش - مى‏توانند غیرسیاسى باشند؟! مگر مى‏شود؟!

عالم‌ترین عالم‌ها و دانشمندترین دانشمندها را هم، اگر مغز و فهم سیاسى نداشته باشند، دشمن با یک آبنبات ترش مى‏تواند به آن طرف ببرد؛ مجذوب خودش کند و در جهت اهداف خودش قرار دهد! این نکات ریز را باید جوانان ما درک کنند.


...... دانشجو باید احساس سیاسى داشته باشد، درک سیاسى داشته باشد، تحلیل سیاسى داشته باشد. بنده در قضایاى تاریخ اسلام این مطلب را مکرراً گفته‏ام که چیزى که امام حسن مجتبى (ع) را شکست داد، نبودن تحلیل سیاسى در مردم بود. مردم، تحلیل سیاسى نداشتند. چیزى که فتنه خوارج را به‏ وجود آورد و امیرالمؤمنین (ع) را آنطور زیر فشار قرار داد و قدرت‌مندترین آدم تاریخ را آن‏گونه مظلوم کرد، نبودن تحلیل سیاسى در مردم بود والّا همه مردم که بی دین نبودند، تحلیل سیاسى نداشتند.

یک شایعه دشمن مى‏انداخت؛ فوراً این شایعه همه جا پخش مى‏شد و همه آن را قبول مى‏کردند!...



[بیانات مقام معظم رهبرى در دیدار دانش‏آموزان و دانشجویان به مناسبت «روز ملى مبارزه با استکبار» (12/8/72]


پ.ن: یه ذره این اشکالهایی تایپی که احیانا داره بخاطر کپی پیست هست،ببخشید.
و اینکه بالاخره طبع ما اجازه داد از سفر اربعین بنویسم،ان شاء الله طی روزهای آینده به اشتراک میذارم.
فعلا بصیرت افزایی در درون خودم،خیلی مهمتره...
من سال 88 رو و اتفاقات و حرفهای دوطرف رو خیلی یادم نیست،اما یادمه حرف آقا رو که گفتند: فتنه ی بزرگتری در راهه..

خودتون رو آماده کنید...




کیک امتحان!! :)

سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۵۰ ب.ظ

می دونید؟

یه عده ی زیادی از آدمها هستن

تا حالا وصفشون رو شنیده بودم

اما حالا مدتیه که تو دانشگاه

دارم زیارتشون میکنم!


این یه عده،

همون عده ای هستن که پدر خودشون و خانوادشون رو درآوردن تا تو یه دانشگاه خوب قبول بشن...

و حالا که قبول شدن،

از همین ترم اول،

یه سری تحولات شیمیایی گویا درشون رخ میده که دیگه نه به رشته ی مورد علاقشون می پردازن،نه دوست دارن که بپردازن،نه دیگرانو تشویق میکنن که بپردازن!


این عده از آدمها،

در چنین شبی که شب یکی از سخت ترین امتحاناتمون با سخت گیرترین استادمون باشه،

چنان فشار روانی سختی رو دارن به روحشون متحمل میشن برای پاس شدن،

که عید و زندگی و درس و همه چی جلو چشمشون سیاه میشه.


البته اینهایی که بنده دارم عرض میکنم،تو یه دانشگاه معتبری درس میخونن،و اصولا جزو قشر درسخون جامعه به حساب میان گویا!!!


هر دفعه که میرم تو گروه،چنان موج عظیمی از استرس رو میبینم که حس میکنم باید جزوه رو بردارم و چند صفحه بخونم...


الان حدود یک ساعته که درست چشم در چشم جزوه نشستم...

اما هر چی فکر میکنم،چیزی برای یاد گرفتن نیست!!!


و الان سوال شده برام چرا باید اعمال من تو طول ترم جوری باشه که در چنین شبی که دل ها تمایل به شادی داره،مجبور باشم از خانواده کناره بگیرم و سرم را فرو ببرم تو درس و کتاب و یک شبه آن را به هر مشقتی که هست تو مغزم فرو کنم و فردا صبح بعد از امتحان همه را فراموش کنم!

و چهار سال بعد،

یک دانشجوی لیسانس باشم با نمرات عالی، و مغز خالی!


بگذریم..!

بگذریم از نوشته های یک ذهن مشوش،

بفرمایید کیک تولد پدربزرگ مادرم! :)

عیدتون مبارک مسلمونا

سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۰۷ ب.ظ

حتما شنیدید


روزی که توش گناه نکنی عیده


خدایا

این بنده ی غافلت رو به عید وارد کن..


«رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعلنی من لدنک سلطانا نصیرا»


محمدا

من را ببخش

از تو فقط به همین تبریک ها اکتفا کرده ام..


/لینک پیوست/



تو فکر کردی کی هستی؟

يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۹ ب.ظ

-شما از این در میرید بیرون ازتون بپرسن چه کاره اید چی میگید؟

-دانشجو

-اگه برید تو یه رستوران دارین غذا می خورین بپرسن چه کاره اید چی میگید؟

-دانشجو

-توی مهمونی باشید چی میگید؟

- دانشجو

- توی خونه چی هستید؟

-دانشجو

خیلی خب..اگر اینطوره که شما تو دانشگاه دانشجواید تو رستوران دانشجواید،تو مهمونی دانشجواید،تو خونه دانشجواید پس باید دانش جو باشید..

اما شما متوجه نمیشید من دارم چه حرفی میزنم که اگر متوجه میشدید حالا با دوستتون حرف نمی زدید..

---------------------------------

شما خیلی رشته ی سختی رو انتخاب کردید..

کسی که ادبیات میخونه باید تاریخ بخونه...

فرقی نداره ادبیات چه کشوری رو میخونید..

یک دانشجوی ادبیات،

باید جامعه شناس باشه..

روان شناس باشه

باید مردم شناس باشه

باید ادیبــــ باشه..

کسی که تاریخ نمیدونه،هیچی نمیدونه. 1

-------------------------------

علوم انسانی ها انسانی تر باید باشند از غالب جامعشون

چرا؟

چون شما رو میگن علوم انسانی

این عنوان

باید باطنی هم داشته باشه..

--------------------------------

این جمله ها باعث میشه که به خودم بگم


تو فکر کردی کی هستی؟


1.استاد ادبیاتمون،معمولا وسط درس چنین جمله هایی رو میگن و بدون هیچ توضیحی رد میشن،به مناسبت تلنگری به مغزهای خفته ی ما.


خانوم اجازه شماره 2

يكشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۲۱ ب.ظ

4

تا از مدرسه برسم و خستگی درکنم،روزم رفته..

امروز دفترم رو با خودم بردم...

اومده بود سر میزم تمرینی که حل کرده نشونم بده.

دفترم رو دیده بود..

آخر کلاس میگه خانوم اجازه شما دانشجویید؟

میگم بله...

خانوم اجازه خوش به حالتون...


واقعا خندم میگیره از خانوم اجازه هاشون...

_______

بوی سیب فضای دفتر رو پر کرده...

برای بچه ها تغذیه درنظر گرفته بودن...

سه تا دختر که به نظرم بزرگ میومدن مشغول شیطنت و شستن سیب ها بودن...دو تا معلم هم که تا حالا ندیده بودمشون شوخی می کردن و مدیریت فضای کوچیک و صمیمی دفتر.

سلام کردم...

میدونستم که یه دانش آموز نهمی دارم،اما هنوز ندیده بودمش.

فکر می کردم که اینها سر کلاس کدوم معلم بیچاره ای قراره بشینن؟

یکی شون که از همه شیطون تر و پرحرف تر بود وقتی فهمید من معلم فارسی ام گفت ئه خانوم دفعه پیش دوستتون به من درس دادن...

تازه فهمیدم دانش آموز خودمه! 

______

6

سر کلاس نیومد...

درس رو گفتم...

خیلی عقب بودن...

و پایه شون هم بسیار ضعیفه..

اما خوبیشون اینه مشتاق درس و یادگیری ان.

مثل همیشه افسانه شاکی بود و مدام توی حرفم می پرید..ایندفعه دیگه بهش اجازه ندادم شلوغ کنه... دفعه بعدی باید خیلی جدی تر هم باهاش برخورد کنم...یه تنه کلاس رو میذاره رو سرش وروجک.

______

5

سه نفر ته کلاس نشسته بودن...

همون دخترایی که تو دفتر بودن..

یکی از کلاس پنجمی ها گفت

خانوم اجازه..ما الان املا نداریم..

گفتم

من معلم املا و بنویسیمم..معلم بنویسیم دیگه ندارین.

شروع کردیم، باید به اون سه تا هم میرسیدم..

تازه فهمیدم یکیشون هشتمه،دوتاشون نهم..وای خدا..سه تا پایه توی یک ساعت و 10 دقیقه زمان...

تمام راه به ادب و احترام خاصی که تو این سه نفر بود فکر می کردم....چقدر اخلاقشون با من معلمی که خیلی هم باهاشون فاصله ی سنی ندارم خوب بود..و چقدر اشتباه فکر کرده بودم راجع به اونها.

_______

آخر

بچه ها اینطرفی باید برم دیگه؟

بله...

تا سر خیابون هم مسیر بودیم...

یه نگاهی به من کرد..

خانوم منم چادری ام ها...

لبخند زدم..

پس چرا چادرت سرت نیست؟

خب خانوم تو مدرسه سخته دیگه.

آره خب سخته....

البته منم کوچیک بودم با چادر می رفتم مدرسه.

چادرم هم ساده بود...

من خیلی دوست دارم چادر رو...

مکث کرد...

دوباره من رو برانداز کرد..

شاید دفعه ی بعدی با چادر بیام...

راستی کیفت تمیز شد؟ غلط گیری شده بود..

وای خانوم شما یادتونه....

شوق رو از تو چشماش می بینم و کیف میکنم بخاطرش...


از هم جدا شدیم...

به مسئولیتم..

به دقت بچه ها روی من.

به اینکه دنبال الگو میگردن..

فکر کردم...

باید چقدر مراقبشون باشم...


______


هرگونه پند،توصیه،نقد و نصیحت را با گوش جان می شنوم.


بعدا نوشت..

دوست دارم از روضه ها بنویسم و حرفهای نابی که می شنوم بنویسم..اما نوشتن اونها به زمان بندی و تفکر و نظم بیشتری نیاز داره که در حال حاضر ازش بی بهره ام.

خواهشا هیئت که میرید،اشک می ریزید،سینه زنی می کنید،تفکر میکنید،به یاد مجازی نویس ها هم و من حقیر هم باشید.

تب

دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۰۲ ق.ظ

 خیال میکردم حالم خوبه..

مثل همیشه که خیال می کنم وضعم خوبه اما وقتی میرم در خونه ی طبیب،تازه می فهمم عمق بیماری چقدره..

مثل همیشه که فکر می کنم خوبم اما وقتی روضه میخونن و اشکم نمیاد می فهمم چقدر بدحالم....

شب که رفتم دکتر،گفت تبم بالای 39 رفته و افت فشارم خیلی زیاده..

خیال می کردم خوبم اما بعد از اینکه اطاعت کردم از امر دکتر،تازه فهمیدم حال خوب یعنی چی.....


ساده بگم...

خداوندا

به ما بفهمون چقدر تب داریم از دست گناهان...

بهمون بفهمون نیاز داریم به طبیب...

بفهمون که حال خوش،تابع اطاعته...

و تا اطاعت نکنیم،بیماریم....

بهمون بفهمون که«خیال می کنیم خوبیم»



بعدانوشت:

متن قوی نیست...

دیگه از نصفه نوشتهای یک مریض انتظاری بهتر از این نمیره!

خواستم حذف کنم بهترش کنم،دیدم بازدید داشته...

خلاصه به بزرگی خودتون نواقص رو ندید بگیرید.

همشیره امام خراسان،خوش آمدی

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۵ ب.ظ

تو آمدی که با برکات نسیمی ات

روزی یا امام رضاهای ما شوی

اصلا قرار بود در ایران زمین ما

چون فاطمه بیایی و زهرای ما شوی

مهمان چند روزه ی ایران خوش آمدی

همشیره امام خراسان خوش آمدی

 

نذر امام...

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۳ ب.ظ

مردمانِ قدیم، عشق را بلد بوده‌اند. نذر را بلد بوده‌اند. می‌دانسته‌اند برای عشق باید وقت گذاشت. درهایِ چوبیِ تراشیده‌شده‌ی حرم‌ها را که نگاه کنی، تا شعاعِ چندمتری‌اش هنوز روح هنرمند و سرسپردگی‌اش آدم را تسخیر می‌کند.
کاشی‌هایی هست که ذکرِ زیرِ لبِ کاشی‌کار در اسلیمی‌هایشان می‌چرخد.
قالی‌هایی هست که سال‌ها وقت در تار و پودشان بافته شده و خط ناشیانه‌ای در آخرین رَجشان نوشته:
اهدایی از طرفِ رباب رستم‌ آبادی به حرمِ امامِ هشتم.

مردمانِ قدیم، هنر نذر می‌کرده‌اند. وقت، نذر می‌کرده‌اند.
شاید بشود، ما هم
سکوت و فکر، کلمه و هنر نذر کنیم.



/مریم روستا

دکترای شهرسازی و معماری/


---



خیلی به دلم نشست این پست...



شاید بشود، ما هم
سکوت و فکر، کلمه و هنر نذر کنیم.

مشهدالرضا---4

سه شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۱ ب.ظ
چقَدَر حسرت خادمی زائرات رو خوردم آقا...

چی میشد مشهدی باشم...؟

---

حتی یک شب جمعه نشد تو حرمش باشیم..
شب آخر...
روبروی گنبدش،
صحن انقلاب...

خیلی شکسته بود پر و بالم..
طاقت رفتن نبود...
طاقت اینکه برم،
و نتونسته باشم از امامی به این بزرگی و رئوفی، حاجتهامو بگیرم..

ترسیدم برم و دیگه یادم بره آقا مهربونه...
دیگه یادم بره قلبم متعلق به کیه..

نمیتونستم برم...

مشهدالرضا---3

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۰۸ ب.ظ

همینطور می چرخیدم تو حرم...

دور میزدم..

از این صحن به اون صحن

از این طرف به اون طرف

انگار گم شده بودم

انگار نبودم!

تو این عالم نبودم....


فقط میدونستم دارم میرم، نمی دونستم کجا...

نمیدونستم به چه کاری

هیچی

هیچ!


سرگردانی محض....

و فقط غرق نورِ حرم بودم و جذب حسی که جاری بود...


به خودم که اومدم،دیدم سه ساعت گذشته.....

ســرد شدم انگار..ســرد...


اولین کنجی که پیدا کردم نشستم..

یک گوشه ای که هیچکس من رو نبینه..

درست وقتی که نشستم،آرام آرام قطره های اشک.....


اصلا نبودم انگار....نه روی فرش ها بودم نه...نمیدونم چی بود،چه حالی بود،فقط گریه می کردم..

پیوسته...


گذشت...

حالم که بهتر شد،

راهی خونه شدم...

و تازه حس کردم کبوترای حرمش،چه حال خوشی دارن که همیشه در جوار حرم امام معصومن..

تازه حس کردم چه خوبه،در محضر معصوم بودن و همسایگی با آقای مهربون...

چه خوبه حس کنی  که تو هم صاحبی داری...

هـــی...


---



اگر چه ساکن اینجام، خانه ام آن جاست

کبــوتــری شده ام کاشیانه ام آن جاست