و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

مستحبات فریب انگیز!

يكشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ق.ظ

خیلی وقتها کارهای مستحبی هستن که ما دوست داریم انجام شش ون بدیم، و انجام میدیم بخاطر دل خودمون، نه چون خداوند اون کار رو "بهتر" دونسته و یا برای نزدیکتر شدن به خدا.

و یکی از مکرهای خیلی سخت و مخفی شیطان در باب همین اعمال مستحبی هست..

نمونه اش اینکه عمل رو بخاطر اینکه خودمون حال کنیم انجام میدیم، خب این بد نیست در صورتی که در همون زمان و موقعیت کار مهم تری برای انجام دادن نباشه.

مشهدالرضا(ع)---2

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۵۳ ب.ظ
روزی دو سه ساعت می خوابید، بقیه اش رو مشغول عبادت بود و اکثر زمان بیداری اش،حرم امام رضا بود..
حتی گاهی برای غذا هم نمی رسید...
خریدی که ندیدم بکنه،مگر چیزهایی که خانواده اش براش خریدن.

پرسیدم: خسته نمی کنی خودت رو؟ یکم بخواب.. حرف یکی دو روز نیست، 6 روزه!

گفت: دو ساله نیومدم مشهد، تو این دوسال، سه بار اومدنم عقب افتاد...حالا که اومدم،حیفه وقتم رو بخاطر خواب و خوراک از دست بدم..
این چیزها تو شهر خودمم هست،اما حرم امام رضا اونجا نیست...

گفتم: اگه کسی بهت بگه امام هم همه جا هست چی میگی؟

گفت: کسی مثل من که نمی تونه حضور امامش رو در همه جا بفهمه، در جایی که نامیده شده به حرم امامش هست،حال خوشی داره...البته کسی که عارف به امام هم باشه باز هم در چنین مکانی که نشان از یارش هست،حال خوشی داره...

همین فرد،در راه برگشت، دقیقا به محض اینکه از شهر مشهد خارج شدیم،تمام مسیر رو خوابید...

--
پی نوشت: قبلا هم گفته بودم،گفتگو هایی که می نویسم بدین معنا نیست که دارم حرف و باور کسی رو تایید میکنم،فقط چیزهایی رو می نویسم که حس میکنم جای فکر داره.


بسیار سفر باید...1

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۱۱ ب.ظ
سلام علیکم و رحمه الله جمیعا!!

تو این مدت نه چندان کوتاهی که در حال رفت و آمد بودم، سعی کردم «ببینم»

بسیار حرف ها رو به صورت کوتاه و تیتروار آماده کردم که ان شاء الله بنویسم،و مثل همیشه همونایی که مهمتر باشه و خداوند بخواد رو فرصت میکنم تنظیم کنم و شاید بعضی حرفها در هم ادغام بشن..

در کل امید دارم به اینکه انقدری فهمیده باشم که بتونم حرفم رو بزنم!
باور کنید خیلی سخته حرف زدن،باید انقدر روش فکر کرده باشی که حداقل بدونی حرفت غلط نیست..

یعنی صادق باشی و بدونی که حرفت دروغ نیست..حالا چقدر صادقی رو بسپاری به خدا. (رک. به مطلب مصداق منافق)

و در جواب التماس دعاها باید بگم نه کسی هستم که پیش خدا آبرو داره،نه کسی که شرمنده ی خدا نیست،اما همیشه،به حرمت نگاه هایی که منتظر اجابتند، سعی میکنم تا جایی که حافظه ام اجازه میده نام تمام حق داران و التماس دعا گفته ها رو ببرم، و زمانی ببرم که حداقل اگر دعای من مقبول نیست، شرایط اجابت رو داشته باشه.

بنابراین،قبل از ورود به باب الجواد، نام تک تک بزرگواران رو بردم و بعد وارد شدم که ان شاء الله، امام رضا بخاطر پسرشون به ما نظر کنند.

--
یاعلی

و ما لهم من دون الله من ولی و لا نصیر

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۲۰ ب.ظ
یواشکی نوشت:

دلم میخواد یه بار دیگه بشینم پشت این میز، دونه دونه کتاب ها رو  بیارم بالا، بخونم، تست بزنم، مرور کنم، خلاصه بنویسم...

دلم میخواد تو کتاب کارهام، تست نفهمیده نداشته باشم...

دلم میخواد یه بار دیگه، بشینم پشت میزم، و نترسم از تاریخ ادبیات! که دوست بشم با این دو کتابی که تا آخر سال تموم نشدن!

دوست دارم یه بار دیگه بشینم پشت این میز، که غرق بشم تو کتابا، و اگه صدای مادرم نباشه، هیچوقت حس نکنم باید بخوابم!

دوست دارم برگردم به مرداد سال قبل، اون روزایی که یه پام اداره بود یه پام مدرسه.
اون روزایی که هم کلاسی های جدیدم اتفاق نظر داشتن که مغز من مشکل داره که سال آخری، پا گذاشتم تو یه راه متفاوتی که به قول اونها دست کم فلسفه منطقش من رو از پا درمیاره.

برگردم به اون روزهایی که مشاور خوبمون 30 تا دانش آموز مستعد رو که بقول خودش حداقل 20 تاشون سه رقمی هستن سپرد دست کادر جدید مدرسه و رفت....
برگردم به اون روزها که تا مدت ها، ناراحت بودیم که کادر جدید مشاوری که سه ماه همراهمون بوده و حال و روز درسی و فکر و روحیاتمون رو میدونه، نپذیرفته..  ولی بعدها فهمیدیم اون مشاور خودش رفت چون موندنش سود کمتری داشت...

برگردم به اون روزها که خودم، برای خودم برنامه بریزم و فکر اینو نکنم که چون تازه واردم باید از برنامه مشاور جدیدی که تازه آبان ماه اومده استفاده کنم!
در حالیکه درسته اون بیشتر از من رشته و فضای کنکور رو می شناخت، اما هیچکس بهتر از من نمیتونست من رو بشناسه...
کما اینکه نتونستم با برنامه ی اون مشاور که تصورش از انسان ها یک دستگاه ورودی و خروجی بود، خودم و روحیاتم رو تطبیق بدم.

ای کاش طبق اصل همیشگی خودم که یک بار بخون اما طوری که بی نیاز از مطالعه ی دوباره باشی پیش می رفتم نه به شیوه ی ده بار بخون و نفهم مشاور جدیدمون!
ای کاش می زدم زیر همه برنامه ریزی هاش، خیلی قبل تر از اینکه نوروز برسه و خودم به داد خودم برسم که تمومش کن این اعتماد به مشاور رو!

خلاصه کنم....
دوست دارم برگردم..
برگردم به روزهایی که گذشت...
 که بشم همون رتبه ی سه رقمی که انتظارش رو داشتم...


و اگر خدا کنار من نبود، بین این همه خلال و حاشیه که تو سال کنکورمون افتاد و کمتر کسی از بین این کلاس مستعد، از کنار این حاشیه های بسیار، رد شد و تلاشش رو ده برابر کرد، قطعا نمیتونستم همینی هم بشم که شدم!

اگه این فکر نبود که فلانی، کجای کاری؟
شهدا که بهترین مشاورند و خدا بهترین پشتیبان..
اگه باور میکردم که جز خدا ولی و نصیری نیست.....
بله...گذشت...

گذشت و این گذشت، درس ها به من داد و برای همین هدایت گری خداست که دائما میگم آ خدا! شکرت....



/خودم/

دل اگر حضور را...

جمعه, ۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۲ ق.ظ
هر زمان صدای رفتن کسی به گوش می رسد،

دل بهانه می کند برای تو...

----

دل اگر «حضور» را بفهمد،دلتنگ نمیشود مگر به مصداق عشق،که تا جان در بدن هست،اسیر است و درد یارش،درد او.
دل اگر «حضور» را بفهمد، دلتنگ می شود به دلتنگی یار، نه نبودنش...!


دلتنگم و این بار نمیدانم که دلتنگ طلاکاری ایوانم و یا حس حضورِ تو در آنجا..!

دلتنگ آنم که کنار پنجره فولادت، چنان ناله های نهفته ام را رها کنم که آسمان، ببارد از شنیدنش..
که روزها، نوای من، به گوش فرش ها صدا کنند،که صبح ها، یک مرد،
از خجالت گناه های من،
ضجه می زند...

در دلم شکوه ها دارم از خودم..
که با زبانِ شرم هم نمی توان نوشت شان...

یا رضــا
بخوان مرا که سخت،
بی قرارِ رفتنم...





پی نوشت:

حرف ها داشتم اما حس شاعرانگی اجازه ی نوشتن مرا نمی دهد!

صاحبِ رئوف اگر که مهلتم دهد،راهی دیار دوست می شوم....






معلم

يكشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۶ ب.ظ

چندوقت پیش یکی از اقوام محترم که 11 ساله تشریف دارن روایت می کرد که: معلم مهدویتمون می گفت...

گفتم: کی؟!!

معلم مهدویت؟!

ما که معلم ورزش و تاریخ و انشا و حرفه فن و ادبیاتمون همه یه نفر بود!!! حالا چی میگفتن ایشون؟

-می گفتن ظهور وقتی اتفاق می افته که همه ی آدمها آماده باشن(ر.ک به پی نوشت)..بعد می گفت آماده بودن این نیست که همش دعا کنی،باید اخلاقت خوب باشه...دیگران رو آزار ندی، نماز اول وقت بخونی و...

میشه اگه از من بدی دیدی حلالم کنی؟؟منم دیگه سعی میکنم آزارت ندم که یکم آماده بشم..


 :\


--


و خداوند خیر کثیر و برکات بسیار دهد به کسی که چنین معلمی بنا نهاد!!


چه قدر خوبه یک وقتهایی دور هم جمع بشیم و به جای حرف های بیهوده زدن یا دیدن سریال های مختلف، از دانسته های هم بهره ببریم..

یکی از نعمات خوب دور هم نشینی ها، تبادل عقاید و تفکرهاست..


باورهای عمیق قلبی، از همین صحبت های کوچیک ایجاد میشه..ممکنه یک حرف که صدها مخالف هم براش پیدا شده چنان تاثیری در یک نفر بگذاره که منجر به تغییرات خیلی بزرگی بشه... چه حرفهای خوب و چه حرفهای بد.


ان شاء الله که از اهل نجات باشیم.



___

پی نوشت بسیار مهم که گوشزد شد:


نوشته شده امام زمان وقتی ظهور میکنن که همه آدمها آماده باشن! !؟

این اشتباهه..

البته شاید منظورشون همه ی شیعیان مقید هست،
که البته در این صورت اطلاق کلمه همه اشتباهه

اما این جمله که همه آدمها خوب بشن
نتیجه ش این میشه که مردم به همدیگه نگاه کنن بگن: ای بابا
اینها که خوب نمیشن
پس خوب شدن من به تنهایی هم فایده نداره!


درد

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۳ ق.ظ

همیشه نگفتن رو دوست داشتم

همیشه ناشناس بودن رو.

همیشه غافل بودن از دردها.

گاهی قلبم خیلی خسته میشد و بغض می کرد

 هیچوقت دردش رو نمی فهمیدم و این بغض انقدر بغض می موند تا یکی به اطلاعم برسونه علت ناراحتیمو...

اون وقت بود که حق میدادم به دلم تا هر جا که میخواد گریه کنه..


همیشه دوست دارم خندان ببینم خودم رو.

تا بغضی وا میشه می گردم دنبال دلیل، قلبم دونه دونه غصه هاش رو میگه و من از خودم بدترها رو بهش میگم، اون هی شکایت میکنه من از حکمت خدا براش میگم و هرگز این بغض ها اشک نمیشن مگر اینکه کسی حالمو بفهمه و نتونم مقابل فهمیدنش، پنهون کنم درونم رو.


همه ی دردهایی که دوست دارم نگم، درد نیست!

همیشه معتقدم قلبم شلوغش میکنه..همیشه معتقدم دلیلی نداره نخندم وقتی بد و خوبی که خدا برام درنظر گرفته خوبه و اونه که خیرمو میخواد.


همیشه دوست داشتم گمنامی رو، اینکه کسی از دلم خبر نداره و من، یک دنیا دارم که هییچ آدمی توش نیست،

دنیای درون.


اما قلبم این روزا پرحرف شده...

شب ها تا صبح می نویسه و روزها  تا شب فکر میکنه.

بعد از سه روز بی خوابی با التماس ازش خواستم بگذاره چشم روی هم بگذارم.

تمام این سه روز، حرفهای دلش رو گفت، درهاشو، بغضشو، آهش رو..

گفت بگو.

گفتم: زبان از گفتن تمامش قاصر است و ناقص گفتنش جفاست بر تو که دردهایت باز هم نفهمیده بمانند!


گویا پایان ندارد این جدال.

شاید یک روز مغلوب دلم شوم و بیایم و فریاد بزنم که:

بس است پیله تنیدن...

گاهی چقدر قلبم برای شناخته شدن و فهمیده شدن می تپد!

گاهی دوست دارم نه فرزند کسی باشم نه فامیل کسی نه دوست کسی!

گاهی دلم میخواهد خودم را بسرایم...


اما

 لذت بخش ترین واژه برایم ایثار است...

اینکه خودم برای خودم باشم و برای دیگران، یاور.

 

خداوندا مرا آن کن که می خواهی..

----

پی نوشت:

آشفتگی هایم را می خوانید!

خدا خواهد، به آرامش هایم هم خواهم رسید.




عاشورا...

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۱ ب.ظ



خیلی مهمه که بررسی کنیم روایت عاشورا رو...

برید بگردید بین این شخصیت ها،ببینید کدومشون هستید...
ببینید اعمالتون به چه کسی می خوره...

فکر نکنید همیشه وقت هست، همیشه میشه پای نت نشست و از اینور و اونور کپی پیست کرد...

برید با خودتون دو دو تا چار تا کنید که کی هستید؟؟

4 تا عمل خودتونو بنویسید و مقایسه کنید با کسی که مثل شما بوده...


وقتی نداریم برای تلف کردن....

باور کنید نداریم...

--

شاید ده روزی نباشم....شبهای قدر، شب سرنوشت، دست به دامان مادر(س) بشید و ازش بخواید کمک کنه تو راه راست باشیم..تو راهی که خدا راضیه، امام زمان(عج) راضیه، حسین(ع) راضیه...
دست به دامان مادر بشید و برای معنویت دعا کنید...
مبادا شب قدرتون بگذره و برای ماشین و خونه فقط دعا کرده باشید!

رزق مادی و معنوی دنیا و آخرتتون رو همین شب ها ببندید...

برای بنده هم دعا کنید که سخت محتاجم..

یا الله.



--
پی نوشت: کتاب نامیرا، یک رمان گونه ی تاریخیه که عاشورا رو از زمان نامه های کوفی، شروع کرده روایت کردن...
با کمک اون کتاب، خوب می تونید جایگاه خودتون در مقابل حسین زمان، مهدی(عج) بشناسید..

انتشارات نیستان--نویسنده: صادق کرمیار

خضر راه

يكشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۴ ب.ظ

ترک این مرحله بی همرهی خضر مکن

ظلمات است بترس از خطر گمراهی


---

می ترسم...

دیگه بی قرار بی قرارم..

خدایا،من کمک میخوام..مرشد میخوام..خضر راه میخوام...داریم؟؟


یه بنده خدایی میگفت از خود خدا بخواه راهو برات روشن کنه.


نمی دونم! نمیدونم کی راست میگه فقط میدونم خیلی فقیرم...خیلی محتاج.

کمکم کن خدا!


--

همتم بدرقه ی راه کن ای طایر قدس

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

معرفتِ قرآنی ام آرزوست!

يكشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۸ ب.ظ

صحیح تر و بلیغ تر و قابل اعتماد تر از قرآن منبعی سراغ دارید؟؟؟


الــر تلک آیات الکتاب المبین إنا أنزلناه قرآناً عربیاً لعلکم تعقلون. [سوره یوسف-آیه 1و2]

الف لام را.این نشانه های کتاب روشن است. حقا که ما آن را به صورت قرآنی عربی فروفرستادیم.باشد که تعقل کنید.


در این کتاب باید تدبر کرد...اگه میخوای هدایت خاص خداوندی و توفیقش نصیبت بشه باید تدبر کنی،راه دیگه ای نداره...

الان همین دوتا آیه،تا حالا خیلی بار شنیدیمش..وقتی میخونی میگی خب، فهمیدم!

الان من سوال می پرسم از خودم که میگه با یک بار خوندن فهمیدم!

1. چی شده که خدا قرآن رو نکره آورده؟ قرآن که برای هممون آشناست و معرفه باید باشه!

2. چرا بعضی جاها خدا به تفکر اشاره داره، بعضی جاها به تعقل؟ مگه فرق اینها چیه و در این آیه که تعقل رو به کار برده چه بحثی رو مطرح کرده؟

3. این که خدا دوباره تاکید کرده ما قرآن رو عربی فرستادیم شاید شما تعقل کنید به چه منظور بوده؟ (عین همین قرآنا عربیا جای دیگه ای از قرآن هم هست..شاید هم جاهایی!)


اگه بگیم منظور خاصی نداشته که نعوذبالله! منِ محدودِ مخلوقِ محتاج، میتونم حرف دوپهلو بزنم، میتونم توی نوشته هام معنای درد و غصه رو از هم جدا کنم و هر دو رو به منظور خودش به کار ببرم، اما خدایی که نامحدوده و کار عبث انجام نمیده...


خدا کنه یکم بفهمم که نمی فهمم و بدون فکر و تحقیق، رد نشم از بهترین و موثق ترین منبع معرفت.