آخرین روز بود و فردا،روز حرکت...
هنوز دلم جایی نمانده بود...
هنوز نشده بود جایی بشکند دلم،که من هم همانجا بگذرم از نیمه ی پلاکم و بشکنم خود را....
روز آخر روز طلایی بود
صبح آن را،هویزه بودیم و روایت گری در یادمانش...
بعد از آن جایی که از ناب بودنش بارها شنیده بودم اما ندیده بودمش...
طلاییه...
خاکش،گنبدش،هوایش و اصلا انگار بویش فرق می کرد...
هر یادمانی هر فضایی با فضای دیگر فرق میکرد اما نمیدانم چطور شد طلاییه برای من آنقدر عجیب بود و قریب!
حالی آرام داشتم و گویا سرخوش..
می دانستم عملیات خیبر آنجا بوده..
عملیات خیبر و رفیقان خیبری ام...
شاید حس آنها شادابم کرده بود..
آنجا انگار چندلحظه ای به حال خود رها بودیم...
رهای رهای رها...
حس میکردم هیچ تکلفی و هیچ باری ندارم...
باب الامانه
باب السعاده
گرداگرد گنبد زیبا می چرخیدم و اسم درب ها را میخواندم...
هر طرف جمعی نشسته بودند و راوی ها صحبت می کردند...
تابلوها...
سخنان امام...سخنان رهبر..
جمعمان کردند...جمعمان کردند برای روایت.
بالاتر که رفتیم و دیدم آب را..گفتم نیمه ی پلاکم را بگذارم همینجا بماند...
پیش خرازی..پیش همت...پیش دارانی...
روز دوم رسیدن رو میخوام فقط از زبان دلنوشته هام بگم.
اول میخواستم تغییرش بدم،دیدم بهترین مدل روایت همونه که تو اون فضا نوشتم با همه ی کم و زیادهاش
94.12.22
حال حساسیت من خوب است..دو روز اول ماسک می زدم حالا دیگر همان هم نمی زنم! گرم می شود..نفسم می گیرد... البته در فکه وضع فرق می کرد.. جانور زیاد داشت و خاک در هوا معلق، اما عجب حالی بود رمل های گرم..رمل هایی که اگر داغ شوند و اگر گل فرقی ندارد،رمل هایی که حتی اگر هوا خنک هم باشد،تصور راه رفتن یک گردان جنگی بر روی آن،با آن هم با لباس های کلفت و تجهیزات،سخت است...
جایی که پاهای برهنه ما فرو می رفت و سراپایمان خیس و خاک بود.
جایی که هیچ سایبانی و هیچ حفاظتی در برابر دشمن نیست و بیابان است و تنهایی ها...
اما دیشب..
*
دیشب را در بیمارستان صحرایی امام حسن سکنی گزیدیم...
این بیمارستان مجهزترین و مخفی ترین بیمارستان آن زمان بوده که طراحی آن را جمعی از نخبگان رزمنده مان زحمت کشیده اند...
از بالا و اطراف مثل یک تپه است..چیزی پیدا نیست...
از آن زمان تا حالا همانطور دست نخورده و بکر مانده...
دلم میخواست بمانم همانجا...شاید بخاطر آن بویی بود که در بدو ورود تمام جانمان را عاشق کرد..بوی شهدا
شاید بخاطر صدای ناله ها و دردهایی بود که از در و دیوار و مهتابی های سفیدش می شنیدیم...
شاید بخاطر نوشته های قدیمی کنار درب اتاق ها بود..
«بخش ازمایشگاه» ، «داروخانه» « اورژانس مجروحین»
شاید بخاطر خون پاشیده شده بر در آخرین اتاقی بود که سرکشی کردم..اتاق زیباساختِ «ظهور عکس»
شاید هم آن پتوهای هلال احمر...آن صدا و عجله ی بهیاران...
دیشب غذا دیر آمده بود..دیگر همگی شده بودیم مسئول تدارکات..
همگی می دویدند در آن راهروهای بیمارستان،قاشق،خورشت،ما آب نداریم،اینجا سفره کم آمده...
در خاطرم حس دویدن های بهیاران،باند،پانسمان،مجروح جدید....زنده شد...
هر گوشه شاید کسی خمپاره خورده،کسی بدون دست،کسی بدون پا،کسی با پهلوی زخمی افتاده بود...
شاید کسی از شدت جراحت همانجا از هوش رفته بود،می دویدند،سرم وصل می کردند و پزشک از سویی دیگر...
شاید او،قبل آن که درمان شود،سلامش را به اباعبدالله می گفت...
شاید کسی در ورودی راهروی اورژانس شهید شده بود...
و شاید کسی آن گوشه خودش سرم را جدا کرده و دویده بود تا بازگردد به جبهه ها و بجنگد با تمام قوا که کم کند تعداد افرادی را که جان می دهند و می روند از میان ما،با تمام برکاتشان...
برای مداوا می آمدند...
نه آن مداوایی که دردشان را کم کند که درد آنها خیلی فراتر از خون و جراحت و تیر و توپ و گلوله بود..
برای مداوا می آمدند آن اندازه که سرپا شوند و بازهم بتوانند بازکردند و صحنه از حضورشان که نه،جانشان از «بودن» خالی نباشد...
و شاید دل من،شکسته باشد همانجا که با تمام عشق،بدون بغض،بدون اشک،از اعماق وجودم،بوسیدم دیوار پوسته پوسته شده ی موزه ی صحرایی جنون را....
بچه ها خیلی زحمت کشیده بودند،زودتر رفتم که من هم کمکی کرده باشم
حوریه را دیدم..گفت: شهیدت را دیدی؟؟ با تعجب گفتم نه..
گفت من موقع دسته بندی دیده بودن پلاکتو،یه شهید معروفی بود،الان یادم نیست...
رفتم تو اتاق..پلاکها روی میز بود..
مثل قرصهایی که میتونی از وسط نصفشون کنی،نیمی اسم و فامیل خودمون بود و نیمی رفیق شهید..
بنا بر حکمت خدا خیلی زود پلاکم رو پیدا کردم...شهید صیاد شیرازی نیمه ی من بود:)
شهیدی که هیچ ازش نمیدونم جز اخلاص نگاهش...
انگار چیزهایی رو میبینه که ما هرگز ندیدیم و چیزهایی رو نمیبینه که ما همیشه نگاهمون محصور بر اونها بوده...
یه نگاه نافذی که دور از عادته انگار...
خوشحال شدم..ذوقی داشت این پلاکها که رزق روز اولمون نداشت!:)
روز اول تو قطار خاطرات طنز شهدا رو دادیم به همراه اسمارتیز!:)
چه واکنش های خوبی داشتند بچه ها نسبت به این رزق رنگی رنگی شاد:)
*
بعد از اون اکثرا خوابیدن..
من موندم و شوق رفتن و دفترچه ی زیبایی که توی کیف هامون بود...
قلم به دست گرفتم و از تمام آنچه در دلم مانده بود،با شهدا گفتم...
تمام تقاضاهایم را...مطالبه هایم را...
و این همان حرف های رفیقانه است:
از دیروز که دارم خاطرات رو مینویسم نتونستم بفهمم چه مدل روایت بهتره...
چون طلب شما رو نمیدونم.
من برای خودم همه ی جزییات رو مینویسم که بمونه و همه ی آنچه که برای خودم پند بوده،خب خیلی از این حرفها برای شما بیهوده است...
الان چند گزینه هست..
یکی اینکه مناطق رو روایت کنم و برخی نکاتی که شنیدم و به درد همه میخوره،مثل پست قبلی.
یکی اینکه در کنار اینها دلنوشته های خودم در طول سفر قبل یا بعد از بازدید مناطق هم بنویسم،که البته برای این موضوع وجود طالب برام شرطه.
یا اینکه کلا شیوه ی خاطره باشه و روایتی که بنظر خودم زیاد مفید فایده نیست...
حالا باز اینکه شما کدوم رو ترجیح میدین مهمه..
من صبر میکنم وقتی حداقل پنج نفر این پست رو جواب دادن شروع میکنم.
آرام آرام زمزمه های دلتنگی شروع می شود...
تو سعی میکنی بمانی در آن خاک ها که ظاهرا همگی یکسانند و باطنا...
راضی هستی از تلاش خود
راضی از زیارتت...
حرف هایت،
حرف های یک عمرت را با شهدا زده ای
قسم داده ای که به راهت بیاورند و قدم هایت را ثابت کنند و در راه امادگی ظهور،بیچاره ات کنند...
خودم تعجب میکنم انقدر مدته که ننوشتم..
از بس توی ذهنم متن اماده میکنم و حرف میزنم و سوال میپرسم یادم نمیمونه که همه ی اینها توی ذهنم بوده و به کسی نگفتم،وقتی پی جواب میرم و عکس العمل،یا میام که ببینم کسی اینجا نظر گذاشته یا نه،تازه متوجه میشم اصلا ننوشتمش!
این حالت ذهنم رو همیشه دوست داشتم..اینکه اگه استاد سرکلاس خاطره میگه منم برم تو فکرای خودم،کارمو پیش ببرم خوبه.وقتی برنامت پر باشه،اتلاف وقتت خیلی کم میشه.
مثلا بعضیای ما،من جمله خودم،بخش عمده ی کارامون رو توی نت انجام میدیم.
به من گفتن تو فلان نشریه بنویس.
تعلل کردم..
اولش که حق رو دادم به خودم و گفتم که خب وقتم کمه و نمی رسم و جاهای دیگه هستم به جاش و...
بعد دیدم همه ی اینا توجیهه..یه مسلمانی به من رو زده،منم نرم یکی دیگه رو بالاخره پیدا میکنن،کار خدا معطل نمیمونه،من ضرر میکنم با توجیهاتم...
نشستم محاسبه..
اولین عامل تعللم کشف شد: ترس
ترس!
یادم افتاد مدتها پیش یه رفیقی بهم گفت فضای مجاز رو ترک کن،اونجا اغنات میکنه،فکر میکنی وظیفه ی فرهنگیت انجام شده دیگه تو حقیقت کم میذاری،یعنی بخودت حق میدی که کم بذاری.
درحالیکه فعالیت حقیقی خیلی مفیدتره و مقیدتر.
فضای وبلاگ رو کسی جذبش میشه که با مطالب تو مخالف و ضد نیست حداقل
اما فضای نشریه که قراره شما مخاطب از هر قشری انتخاب کنی و یا مخالف ها هم قراره بخوننش،اونجا سخته.
فهمیدم جرئت کافی در ابراز عقاید رو ندارم.
از اونجایی که استاد یا راهنمای خاصی ندارم که بگم میرم پیشش و بهم راهکار میده،همیشه جوابهامو از طریق واسطه ها میگیرم_که البته این مدل هم عالمی داره_ بعد از مدتها به پیشنهاد همکلاسیم رفتیم کنار شهدای گمنام..
رفتم گفتم من اینطوریم،خودم رو عرضه کردم به شهدا..این ترس های منه،این عیوب منه،اینم هدفمه.
خودتون یه وساطتی بکنید و من رو هدایت کنید.
برگشتم که بخوام خارج بشم،یه کاغذ بارون خورده روی دیوار،توجهم رو جلب کرد..
**
**
امام را در جبهه ی فرهنگی،رها خواهم کرد اگر...
از این به بعد،یک پروژه ی جدید دارم با نفسم..
امروز،حوالی چمران، گم شده بودم...
اصلا انگار تا حالا دقت نکرده بودم روزی چندبار میام چمران و برمیگردم...
چرا دقت نکرده بودم از گذرگاه کدوم شهید می رسم به سنگر علم؟
چمران...
شهید دکتر مصطفی چمران
ذهنم رو برای لحظاتی درگیر کرد...
*
آخر اکران بادیگارد بود..
بعد مدتها تلخ ترین صحنه ی عاشقانه ی عالم در برابرم نمایان شد..
«شهادت»
شهادت یک نیروی تاثیرگذار و نیرومند جامعه،بخاطر ما.
بخاطر ما...
- چند نفر باید جون بدن تا تو بیدار بشی مروه؟
چند نفر باید برن تا تو آدم بشی...
تا کی سکون؟
*
لحظه ای بعد
کوه های استقامت زینبی،همسر شهیدان هسته ای،از شهادت گفتند..
در این میان،صلابت همسر شهید روشن عزیز، بودن بدون جرئت مرا شکست..
-پای اعتقادت چه داده ای مروه؟
دست؟ سر؟ جان؟ دل؟ وقت؟ عمر؟
جانت را برای چه خرج کرده ای؟
برای که؟
برای ماندن چه چیز؟