همقدم با شهدا، قسمت دوم
غروب رسیدیم موکبی که دوستم خادم بود،گفتم من چند دقیقه برم دوستم رو ببینم و برگردم.
پدرم گفتن پس ما زیر این تابلو ایستادیم.
رفتم و دوستم رو دیدم و ده دقیقه ای برگشتم سریع خودم رو رسوندم به تابلو که برای نماز مغرب و جای خواب پیدا کردن دیر نشه.
ولی خانواده نبودن...گفتم خب شاید همین حوالی دارن چایی میخورن.
پنج دقیقه...ده دقیقه...پانزده دقیقه....
نه،
نیستن انگار...
هوا داشت تاریک میشد...
دستم رو بردم بالا،
رفتم رو بلندی،
هر چی چشم چرخوندم...
نبودن انگار...
مگه میشه یه ویلچر با دوتا آدمو نتونم ببینم.
نیم ساعتی شده بود که از پیش دوستم برگشته بودم، نزدیک اذان هم شده بود، دیگه داشت دیر میشد...
به سرم زد برم سر عمودی که از هم جدا شدیم شاید دیدن نیومدم، رفتن اونجا.
بدو بدو خودمو رسوندم به عمود،
ولی کسی نبود
صدای اذان مغرب از موکب های مسیر پخش شد...
داشتم به مامان اینا فکر میکردم که الان منتظرن، ولی کجا؟
به اینکه بابا گفت امشب دیر نشه...
و همینطوری که فکر میکردم و برمیگشتم سمت قرارمون، تو مسیریه تابلوی کوچیک دیدم که عکس دوتا شهید عراقی روش بود
نگاهم زوم شد روی شهیدی که سمت چپ بود،یه اسم جالبی داشتن که یادم نیست الان، با ناراحتی گفتم مگه شما زنده نیستین، پیدام کن دیگه،دیر شد.
بعد دوباره رفتم سر قرار، زیر تابلویی که ایستاده بودم.
یه خرده ایستادم دیدم داداشم همونجور که دستش بالاست و چشماش می چرخه دنبالم، داره این سمتی میاد. خیلی خوشحال شدم، رفتم سریع سمتش.
گفتم کجا بودین؟ من خیلی وقته اومدم.
گفت قرارمون اینجا نبود که، و همونطور که با سرعت منو می برد سمت موکبی که برای نماز پیدا کرده بود، گفت ما اینجا بودیم،
زیر این یکی تابلو.
و تابلو،
همون عکسِ شهید عراقی بود
حس کردم لبخندش،
داره ذوبم می کنه...
*
یه جوری تا اینجا دقیق نوشتم که حالا دلم نمیاد بقیه رو سرسری رد بشم:) ولی از اونجایی که تازه تا روز دوم پیاده روی نوشتم و حالا موونده روز آخرش و کربلا و یه نوشته ی تو راه برگشتم، انگار تا عید مشغولم:)
فقط الان یادم رفته شب دوم کجا موندیم، دیگه خدا بقیشو بخیر کنه:))
- ۹۷/۰۹/۲۱