غافلگیر شدگانیم!
آدم رو غافلگیر میکنن.
حتی اگه طرف حساب شون
یه بنده ی کم لطف خدا باشه.
شهدا رو میگم...
دیشب خاله ام زنگ زدو کلی ناراحت بود که چرا نمیتونه تو تشییع شهدا باشه.
پرسید تو نمیری؟ گفتم نه. باید برم سرکار.
انقدری اشتیاق رفتن داشت که میگفت میدونی 150 تا شهیید یعنی چی؟ میگفت دلم میخواد همه کارهام رو تعطیل کنم و بیام تهران.
بعد از صحبتمون به خودم گفتم چرا من انقدر #طالب حضور نبودم؟
صبح زود رفتم سرکار.
مشغول نوشتن بودم و مغزم یاری نمیکرد.
هنزفری گذاشتم، بسم الله گفتم، بلکه واژه ها بیان.
مدیرمون وارد اتاق شد، فقط من بودم و دونفر دیگه، من رو مخاطب قرار داد و گفت اگه خواستید تو مراسم امروز شرکت کنید، موردی نداره.
یکم فکر کردم، یکم مردد شدم، و بعد از چند دقیقه سیستم رو جمع کردم و رفتم:)
به شهدا میگم گرسنه ام شده، گل ها که تموم شده، نرسید بهم، ولی یه تبرکی ای چیزی بهم بدین، من نمیدونم:)
بعد یاد جمله ی راوی راهیان مون میفتم که میگفت پیش شهدا میاید «خودتون» رو متبرک کنید.
ولی باز ته دلم یه چیزی میخوام، یه خوردنی ای چیزی:)
دعاهام رو میگم و قدم هام رو هدیه میکنم و نزدیک تابوت ها میشم که خداحافظی کنم برگردم شرکت.
دل کندن ازشون سخت بود، ولی باید میرفتم.
نزدیک که شدم دیدم به به! بالای تابوت ها کلی کیک یزدی هست!
دیده بودین تا حالا کیک یزدی روی تابوت بذارن؟ :) روزی من بود دیگه :)
حالا مگه دلم میاد بخورمش؟ :)
خلاصه که، تبرکی مون هم گرفتیم:)
یعنی من کشته ی این مرام و مردونگی شهدام....
*
دعاگوی شما هم بودم:)
- ۹۸/۰۴/۰۶
شما بنویس، ما به اندازه نقد میکنیم :)