درد
همیشه نگفتن رو دوست داشتم
همیشه ناشناس بودن رو.
همیشه غافل بودن از دردها.
گاهی قلبم خیلی خسته میشد و بغض می کرد
هیچوقت دردش رو نمی فهمیدم و این بغض انقدر بغض می موند تا یکی به اطلاعم برسونه علت ناراحتیمو...
اون وقت بود که حق میدادم به دلم تا هر جا که میخواد گریه کنه..
همیشه دوست دارم خندان ببینم خودم رو.
تا بغضی وا میشه می گردم دنبال دلیل، قلبم دونه دونه غصه هاش رو میگه و من از خودم بدترها رو بهش میگم، اون هی شکایت میکنه من از حکمت خدا براش میگم و هرگز این بغض ها اشک نمیشن مگر اینکه کسی حالمو بفهمه و نتونم مقابل فهمیدنش، پنهون کنم درونم رو.
همه ی دردهایی که دوست دارم نگم، درد نیست!
همیشه معتقدم قلبم شلوغش میکنه..همیشه معتقدم دلیلی نداره نخندم وقتی بد و خوبی که خدا برام درنظر گرفته خوبه و اونه که خیرمو میخواد.
همیشه دوست داشتم گمنامی رو، اینکه کسی از دلم خبر نداره و من، یک دنیا دارم که هییچ آدمی توش نیست،
دنیای درون.
اما قلبم این روزا پرحرف شده...
شب ها تا صبح می نویسه و روزها تا شب فکر میکنه.
بعد از سه روز بی خوابی با التماس ازش خواستم بگذاره چشم روی هم بگذارم.
تمام این سه روز، حرفهای دلش رو گفت، درهاشو، بغضشو، آهش رو..
گفت بگو.
گفتم: زبان از گفتن تمامش قاصر است و ناقص گفتنش جفاست بر تو که دردهایت باز هم نفهمیده بمانند!
گویا پایان ندارد این جدال.
شاید یک روز مغلوب دلم شوم و بیایم و فریاد بزنم که:
بس است پیله تنیدن...
گاهی چقدر قلبم برای شناخته شدن و فهمیده شدن می تپد!
گاهی دوست دارم نه فرزند کسی باشم نه فامیل کسی نه دوست کسی!
گاهی دلم میخواهد خودم را بسرایم...
اما
لذت بخش ترین واژه برایم ایثار است...
اینکه خودم برای خودم باشم و برای دیگران، یاور.
خداوندا مرا آن کن که می خواهی..
----
پی نوشت:
آشفتگی هایم را می خوانید!
خدا خواهد، به آرامش هایم هم خواهم رسید.
- ۹۴/۰۴/۲۳
اشکم در اومد...
مثل خودم...