این چنین میگذرد این روزها
بچه رو به زور خوابوندم، بچهها تو کوچه یه داد زدن، هم خودم هم بچه بیدار شدیم... داره گریه میکنه،
پنجره رو با غیض بستم که دیگه صدا نیاد، حالا هوا گرم شده... کولر نمیتونم روشن کنم، همه استخونهام درد میکنه، زیر کولر بدتر میشه. بذار حالا که همسر نیست، بدون کولر باشم...
صبح یه ذره خون دادم، برای آزمایش، هنوز انگار فشارم پایینه.
تشنمه، کاش نرگسم زودتر آروم بشه منم برم یه چیزی بخورم. فالوده سیب مثلا... هم تشنگیم رو رفع کنه هم فشارم درست بشه.
خاله میگفت عرق بیدمشک و تخم شربتی خیلی خوبه برام.
_ یعنی من دوباره اون آدم سابق میشم ؟ بازم توانم برمیگرده؟
+ اره میشی، عین این جمله رو تو کرونا هم میگفتی به خودت، ولی دیدی که خوب شدی.
#گفتگوی_ذهنی
___
روزگار من اینجوری میگذره که، امروز ظهر از خونه مادرم برگشتم، یه روز و نیم اونجا بودم. فردا ظهر مهمون دارم، دوستام میان برای دیدنم، ناهار هم میارن
از اول هفته ذوقش رو دارم.
یه سری کار ریز ولی واجب داشتم، مثل شستن لباسهای نرگس، گردگیری خونه، تمیزکردن گاز، جمع کردن لباسهای شسته شده و جابجایی وسایلی که برده بودم خونه مامان. میخواستم نرگس رو حموم هم ببرم که دیگه دیر شد، شبه، سرما میخوره
آخه فردا صبح باید بره شنوایی سنجی، وقت ندارم،کارهامو باید همین امشب انجام بدم.
چیز زیادی هم نبود، دیدین که!
ولی همینها، مخصوصا لباسها، وقتی که بمونه برای ساعات آخر، بهم استرس میده.
اما چطور پیش رفت امروز؟
از ظهر که اومدم خونه،بعد ۴۵ دقیقه توی ماشین بودن که با وضع جدیدم حسابی خستهام میکنه، به محض رسیدن، با صدای گریه نرگس ناچار شدم در عین گرسنگی شدید خودم اول به اون غذا بدم. اون که خوابش برد من هم کنارش بیهوش شدم. همسر هم خوابش برده بود لابد، اونم فقط ۴ ، ۵ ساعت خوابیده بود شب که منو صبح ببره آزمایشگاه.
دو ساعت بعد بیدار شدم با صدای نرگس. بعد شیردادن و خوابوندنش، رفتم برنجی که از قبل داشتیم گرم کردم و خوردم. ساعت ۶ عصر!
بعد دوباره نرگس... دوباره خوابوندنش و بیهوش شدن خودم ( از ضعفه که هی خوابم میبره، نه خستگی)
تمام بدنم، استخونهام درد میکرد... سرم هم... پتوی ضخیمی که از روز اول روی تختمه دور تنم پیچیدم، رو سرم هم. تا اینکه با صدای بچهها بیدار شدیم.
دوباره وقتی که خوابوندمش رفتم فالوده بخورم، دیدم گرسنه تر از اونم که بخوام فالوده رو درست کنم، سیب برداشتم که خالی بخورم
سیبه هنوز تموم نشده بود که نرگسم بیدار شد. و الان کنارشم...
وقتایی که رفلاکسش زیاد میشه، هر دوتامون خیلی اذیت میشیم. یک وعده غذاش رو طی چند وعده میخوره با فاصله کم و همه اون فاصلههای کم هم، نصفش صرف آروغ گرفتنش میشه. گاهی حتی فرصت اینکه پوشکش رو عوض کنم ندارم!
ساعت ۸.۵ شده و هنوز هیچ کاری نکردم. فکر کنم نهایتا فقط بتونم شام درست کنم.
___
منِ کمالگرا که قبل هر سفر، هر مهمونی و رفتن به خونه مادرم حتی، تمام خونه رو تمیز میکردم انگار که قراره با مهمون برگردم، الان اینجوری شده خونمون... خداروشکر مشاوره رو رفتم، وگرنه توی این شرایط، یه فشار سنگین از سرزنشهای خودم بر خودم هم، حمل میشد. ( به علاوه، همسری که اگه یه چادر نماز روی مبل بود و یک ذره غبار رو شیشه تلویزیون، از نظرش خونه خیلی نامرتب بود! الان، و بعد اون دوره استراحت مطلق و مواجه شدن عینیاش با کارهای خونه، دیگه هیچ اعتراضی نداره! همکاریش هم خیلی بیشتر شده. خیلی وقتها هم حتی خودش به من میگه بیخیال حالا،اعصاب خودت باارزشتره. خدا رو هزار مرتبه شکر برای این روحیه انعطاف پذیرش و انصافش. خداروهزار مرتبه شکر برای همه امتحانهاش. برای همه رحمتهاش)
___
این روزمرگی ها رو نوشتم، احساس نیاز کردم برای گفتنش به بقیه.
با همه شرایط، چقدر خوب بود این سفر اخیر، همین که همیشه یه نفری بود بتونی باهاش حرف بزنی!
همسرم همش میگه خداروشکر این بچه دختره، بزرگ بشه، هر چقدر که دلت خواست باهم حرف بزنید سیرحرف بشی! یعنی سیر میشم؟!
فکر نکنم! :)
- ۰۱/۰۳/۱۹
امروز مهمون هام اومدن، در حالی که گازم رو تمیز نکرده بودم. بچه ام داشت گریه میکرد. داخل یخچالم نامرتب بود 🙄 و یه سری معیارهای دیگه که بهش نرسیده بودم.
ولی دیگه مضطرب نبودم
ناآروم هم نبودم
سرزنش هم نکردم خودم رو ( البته هی فکرها میومد هی من با افکار مثبت جایگزین میکردم)
شربتم رو آخرین لحظه حاضر کردم و ظرف ها رو نامرتب از کابینت درآوردم. همین
از مهمونم خواستم خودش زیر گاز رو خاموش کنه، ظرفها رو هم آخرش شستن. من تعارف زدم که نشورن ولی بعدش دیگه عذاب وجدان نداشتم
بعدش دیگه خودخوری نداشتم.
دیگه تموم شد!
راحت شدم!
چقدررر من قواعد دست و پاگیر داشتم برا خودم، خدا میدونه!
تو مهمونی سعی کردم فقط از چند ساعت دورهم بودن لذت ببرم و بدون سختگیری خاصی، بچه رو بدم بین دوستام جابجا بشه... تمام!