و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

ادای آدم های قوی! (بلکه قوی شدیم)

دوشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۰۹ ب.ظ

ساعت 20:49 ، 12 اسفند 97
از الان تا سی دقیقه فرصت دارم بنویسم و نوشتن یعنی خلوت با خودم.
ساعت 7:08 ایستگاه دروازه دولت، راضیه گفت دارم می میرم دیگه از کم خوابی کم خوری و کار زیاد
با لبخند می‌گفت و لذتی حاصل از کار مفید کردن
ولی واقعا هم خسته بود
اخلاص این دختر مثال زدنیه...
صرفا از این جهت می‌گفت که باهاش حرف بزنم و میدونستم که پیش هر کسی اینها رو نمیگه
پس حرفمو شروع کردم
وقتی که ایستادیم
چشم در چشمش نگاه کردم،
گفتم آره سخته
واقعا سخته
دغدغه داری مسوولیت داری، تمام بار اردو رو داری روی شونه هات حس می‌کنی..
بهش این حس رو دادم که میفهممش... و اونم ادامه داد:
ارهههه
اینکه من تصمیم گیرنده ام
اینکه یه اشتباه من می‌تونه 160 نفر آدمو بهم بریزه
اینکه بار تمام اردوی پنج روزه روی دوش منه
و من گفتم اره، راست میگی
همدلی کردم...
و راضیه باز گفت...
و من شنیدم...
بعد که یکم هیجانش تخلیه شد، دستش رو گرفتم و گفتم
ببین رفیق
همه ی اینها هست، سختی اش، مسئولیتش... و بعد شروع کردم از همه ی ریز و درشت سفر گفتن...
بعد خدا حرفی که باید یکی به خودم میزد رو گذاشت تو دهن من که برای آروم کردن راضیه بگم
گفتم ببین وقتی من خواستم فلان کار رو قبول کنم، مثل تو بودم، گفتم نمیتونم نمیشه بزرگه من میترسم من نمیکشم
گفتم اصلا یه جایی تو سفر هست تو فکر میکنی دیگه تموم شدی
دیگه نمیکشی دیگه واقعا از توانت خارجه...
ولی....
همه اینها میگذره، با همه ی بد و خوبش
ممکنه وقتی میگذره و برمیگردی عملکردت رو بررسی کنی، ببینی اووه چقد غلط، جقدر میتونست بهتر باشه، چقدر میشد بیشتر استفاده کرد و غیره
ولی...
مهم اینه راضیه
وقتی این سفر تموم شد، وقتی گذشت و رفت.
میفهمی که چقدررررر بزرگ شدی....
خودت
بچه ها...
و تو یه کوه تجربه ای حالا....
*
بخش دوم
چند روز پیش خودم دچار همین حس و حال بودم.
دقیقا مثل مشهد
به جایی رسیده بودم که منِ عاشق راهیان وقتی به راهیان فکر می‌کردم از حجم استرس و ترسی که احساس می‌کردم دلم میخواست بزنم زیر میز و از مسئولیتم فرار کنم و ب.....

اینجای متن، گوشیم زنگ خورد و ساعت 21:21 دقیقه تماسم تموم شد
یعنی درست نیم ساعت!
پس من برم شام و پیش خانواده تا بعد
*
ساعت 22:08
ده دقیقه فقط زمان میذارم متنمو تموم کنم.
اره داشتم فرار می‌کردم، داشتم صورت مساله پاک می کردم.
ولی پیرو شعار شهید حسن باقری، که خیلی وقته ضمیمه ی تصویری وبلاگم شده، به خودم جرئت دادم و آیه ی فاستقِم کما اُمِرت رو بیاد آوردم که نترسم و جا نزنم و ایمان بیارم به خدایی که هست.

حالا
دارم می بینم که چقدر فرق کردم
حرفی که شاید قبلا روم نمیشده بزنم حالا میزنم
جلسه ای که روم نمیشده شرکت کنم، حالا به راحتی میرم.
خیلی، همه چیز ، خیلی فرق کرده:)
و اینها همه حاصل لطف خدا بوده و جرئت به خود دادن و استقامت کردن...

استقامت....
چقدر کیف می‌کنم آیات استقامت رو میخونم....
من عاشق اینم که هیچوقت از رو نرم...

/از همان که رسد درد، همانجاست دوا/
*
گاهی از وبلاگم خسته می‌شدم
یا حس میکردم تو فضای نویسندگی مجازیم اشتباه زیاد داشتم
بارها و بارها و بارها به حذفش فکر کردم
گاهی حس کردم دیگه نمیتونم نگهش دارم، دیگه نمیتونم براش وقت بذارم، اصلا میخوام کوچ کنم برم یه جای دیگه....
ولی این روحیه ی خودمو دوست دارم
که خیلی سخت حاضر میشم کلا رها کنم و برم....
خیلی به ذهنم میرسه ولی آخرش احساساتمو قانع می‌کنم به اینکه فرار نکنه، بمونه و تغییر بده، بمونه و درست کنه...
مخصوصا که رفتار ما توی فضای مجازی می‌تونه عادتی بشه برای زندگی عادی مون
اگه من تو این فضا که به راحتی میشه حذف کرد و صورت مساله پاک کرد و از نوی نو شروع کرد، به نفسم این اجازه رو بدم، معلوم نیست  چقدر بتونم کنترلش کنم که این  روحیه رو به فضای حقیقی کشیده نشه.
*
پویش موثرترین وبلاگها تو ذهنم هست
و خوشحالم که اون پست ثابت در وبلاگ جناب «ن.ا» ایجاد شد که بعدا بشه مطلب همه ی افرادی که تو این زمینه نوشتن رو پیدا کرد....
ان شاالله که منم خودمو میرسونم:)
22:24 شد!
یاعلی....

  • .. مَروه ..

نظرات  (۱۲)

  • پیـــچـ ـک
  • سلام
    آقا یه سوال فنی! یعنی الان انتشار در آینده زدی؟!


    بعدشم به این فکر کن داشتیم جوونای بیست یا بیست و دو ساله ای رو که هزار نفر هزار نفر میبردن جنگ ومیاوردن. این که دیگه اردوئه. ببین اونا از کجا شارژ میشدن...
    پاسخ:
    سلام خواهر
    نه:)

    دیشب تو یادداشتهام نوشتمش و الان فرصت شد بیام منتشر کنم:)

    چه نکته خوبی گفتی
    اره واقعا
    ما که هییییچ کاری نمیکنیم در قبال اون فرماندها و شهدا
    خیلی مقایسه خوبی بود
    ممنونم
  • پیـــچـ ـک
  • این که گفتی برامون رشد داره، درسته رشد داره. اما زمانی که خودمونو فقط وسیله بدونیم و از توفیق خدمت نترسیم. اونها نمیترسیدن. رشد زیادی هم براشون داشت. تا شهادت...
    ما هم نترسیم، اندازه توفیفی که بهمون داده میشه، رشد میکنیم...تا شهادت....
    دوست داری؟! :)
    پاسخ:
    خیلی جمله خوبی گفتی، زمانی که خودمونو فقط وسیله بدونیم.

    چند روز پیش میخواستم یه کاری انجام بدم دلهره داشتم، به خودم گفتم مروه تو فقط وظیفتو انجام بده. همین.
    خیلی خوب بود برام
    بعدم مثال آوردم که فرض کن تو مسابقه دویی اگه هی بخوای نگاه کن تماشاگرها چی میگن، بقیه دونده ها کجای مسیرن و... جا می مونی...
    پس فقط حواست ب نقش خودت فکر کن
    البته مثال قابل تعمیمی نیست، خیلی وقتها نقش ما میشه کمک کردن به بقیه.
    *
    سوال خوبی بود
    دوست دارم؟؟؟
    اون نگاه و دلیلت واسه موندن قشنگ بود:))

    منتظر اون مطلب پویش هم هستیم:)
    پاسخ:
    :)
    لطف دارید

    انی معکم من المنتظرین :))
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام بانو

    با دل ما بازی می کنی خواهر ...
    کارشناسی هستید? یا طلبه?

    ثمرات این کارها خیلی دلچسبند. خیلی. 
    ان شاءالله همیشه در مسیر باشید.
    وقتی آدم از این شرایط بیرن میره و اتمسفرش عوض میشه، یه چیزایی رو حس میکنه که زجه اش درمیاد. یه وقتایی با بیرون اومدن بخشی از رشدی که فکر می کردی برات حاصل شده رو جا میذاری. انگار اون پتانسیل و رشد خاص خاص اون قالب بوده و قادر نیستی بیرون از اون، اون حلاوت و رشد و بچشی. نمی تونم به کلمه بیان کنم حرفم رو، امیدوارم هرگز برای شما چنین نباشه. ولی تجربه من این طور بود. 
    پاسخ:
    سلام عزیزم
    پاسخ دادن به نظرتون طول کشید... چاره ای نبود دیگه:)

    کارشناسی ام

    موافقم
    و تجربه کردم
    ولی...
    درصدی از معنویت و اخلاص و... برای اون جمع و اون فضاست
    و بقول شما خارج از اون فضا بدست نمیاد
    مثل کربلا رفتن، مثل راهیان، مثل اینجور چیزها
    ولی خب میشه یه خط سیری از اون فضا بیاری تو زندگیت

    تویی که باید عوض بشی
    وگرنه فضا و رفیق و شرایط و غیره، فرع بر توعه

    حرفتون رو گرفتم ها
    و بهش فکر کردم
    تلنگر به جایی بود
    سلام مومن. جزاکم الله خیرا


    شاعر می فرماید:
    "هر چیز که در جستن آنی، آنی"



    عاقبتتون به خیر به حق حضرت ابوتراب
    یا علی
    پاسخ:
    علیکم السلام

    ...
    تطبیق جمله و متن
    بهم امید داد..

    حتی تطبیق جمله و عنوان مطلب...

    ممنونم
    عاقبت بخیر بشید
  • آشنای بی نشان
  • پستاتون‌ عالیه
    پاسخ:
    الحمدلله
    لطف دارید
    خب فرمانده به گمان الان باید جنوب باشی (((((:
    یه حکمتی هست من هروقت به نو باتری وجودم می‌رسم و صدای قل‌قل ته مونده‌ی انرژیم در میاد، میرسم به وبلاگت.
    القصه حکم شارژر پیدا کردی ((((:
    همین دیگه.
    خدا قوت.
    پاسخ:
    سلام سادات جان
    دیگه نظرت داشت به دهه میرسید :)

    بله راهیان بودم نظرتو دیدم
    لطف داری شما
    و لا غیر

    سلامت باشی خواهر
  • شـ ـکـرانـه
  • با نظر پلاک شیشیه ای تا حدودی موافقم و خیلی جای بحث و تامل داره ...

    اما این چند جمله ات رو خیلی دوست داشتم:
    اگه من تو این فضا که به راحتی میشه حذف کرد و صورت مساله پاک کرد و از نوی نو شروع کرد، به نفسم این اجازه رو بدم، معلوم نیست  چقدر بتونم کنترلش کنم که این  روحیه رو به فضای حقیقی کشیده نشه.

    این تمرین برای قوی بودن و لزوم جاری بودنش توی کل زندگی مون و اینکه فضای مجازی رو جدای از فضای حقیقی مون ندونیم خیلی مهمه و خیلی خوب بیانش کردی... 

    نخسته بانو. خداقوت:)
    پاسخ:
    بله منم با نظرشون
    یه حقیقته
    فقط اونها ک نوشتم تکمیلیه بود :)

    الحمدلله
    خداروشکر که خوب بیان شده

    سلاامت باشی بانوجان
    انرژی داد نظراتت بهم
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • منظورم اون حس و حال نیست.
    حال و هوا رو درست میگید، با اومدن از اون مناطق و مکان ها ممکنه کم رنگ بشن.

    ولی یه چیز دیگری ورای همه این لمس شدنی ها رو منظورمه. بیخیال ... گفتنی نیستن بعضی چیزا ... فقط میشه وجدان کرد ..

    الحمدلله مایه ی ذوق و خوشحالیه که میبینم نخ تسبیح رو شما توی زندگی تون جستید و تصمیم دارید و الانم پیاده اش کردید اون چیزای اصلی و مهم رو. :* حقیقتا برای من هم خیلی دعا کنید. خیلی فراووون
    پاسخ:
    شما عزیزی...
    عاقبت بخیر و سعادتمند باشید
  • آشنای بی نشان
  • در خصوص عنوان باید بگم که کلا زمانی که ادای یه عده رو دربیاری شبیهشون میشیم
    حدیث داریم در این خصوص که الان بنده حضور ذهن ندارم که متن حدیث چی بود ولی مضمونش همین بود
    پاسخ:
    بله با توجه به همون حدیث مولاعلی این عنوان را نوشتم
  • شـ ـکـرانـه
  • من فکر میکنم علت چیزی که «پلک شیشه ای» گفتن این باشه:

    گاهی اون فضا و اون جو ما رو پیش میبره و ما هم غافل از همه جا فکر میکنیم من بودم که اون کار رو کردم و خودم رو توی چشم خودم بزرگ میبینم و به قولی زیادی روی خودم حساب میکنم.

    بعدش که از اون فضا فاصله میگیرم و دور میشم میبینم عه؟! این منم؟ یعنی من انقدر ضعیف بودم؟

    به خاطر همینه که میگم توی این روزهای جاری برای سکون فرداهات فکری بکن و کنار این همه بودن، نبودن و تنهایی هم تمرین کن:)
    پاسخ:
    عه؟ یعنی من انقدر ضعیف بودم؟

    چه نکته ای
    احتمالا بخاطر ید الله مع الجماعه هست که منِ تو این فضا با منِ تنها، خیلی فرق میکنه...

    بابت اینهمه تاخیر در پاسخ نوشتن برای نظر ارزشمندت، حلالم کن
    یدالله که مع الجماعه. درست.
    اما باید حواسمون به خود موهومی که برای خودمون میسازیم هم باشه. 

    خوب بودنمون رو کافی ندونیم و قویتر و قویتر بشیم.
    تایید جمعی که توش قوی هستیم رو کافی ندونیم و تلخی ضعیف بودن توی جمعی که از ما خیلی قویتر هستن رو بپذیریم.
    و...
    نفرما بانو. شما عزیز مایی

    پاسخ:
    خود موهوم
    تایید جمع رو کافی ندونیم...
    تلخی ضعیف بودن مون رو بپذیریم
    اخ چه نکات مهمی گفتی
    واقعا از لحظه ای که قانع میشیم به همین که هستیم، سقوط شروع میشه:(
    هی کمتر و کوچیکتر و ضعیفتر میشیم

    ممنونم از دلسوزیت

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">