و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

ربیع آمد و بهار نشد...

جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۰۵ ب.ظ

ننوشتم

چون نمیخوام فکر کنن شیعه همیشه محزونه

روز عیده و روز شادی

اون هم ماه ربیع الاول


اما حقیقت واقعی اینه

شیعه

حالش بده که مولاش نیست...

و همه خوشی هاش جاییه که دل امامش راضیه

از مراسمات و مهمانی ها و انتخاب رشته اش و همه جا و همه چیز،

رضایت امامش مهمه چون جایی و کاری که رضایت او باشه،بوی خوش محبت و حضورش رو میده...


و دلگیرم...

خیلی دلگیر...

که روز بیعت با مولای امسال هم گذشت...

غروب جمعه هم گذشت...

اما...

هنوز انقدر شیعه نیستیم که بیاد و نصرت آماده ی ما،در خدمت امام منصور باشه...

میدونید که این آقا با همه فرق داره..اگه هر بلایی سر دیگران آوردن این آقا ذخیره ی خداست...

این آقا رو تا خدا از یاری محبانش مطمئن نشه،نمی فرسته...


دل نگرانم مولا.....

من که آماده نشدم هنوز، چون بوی حضورت رو تو زندگی ام هر لحظه و هر ثانیه نمی چشم،

اما ای کاااش

ای کاش که اونهایی که مایه ی فخر شما هستن و نه مایه ی سرافکندگی شما،روز به روز زیاد بشن و من و امثال من هم به زودی جزوشون بشیم...

که ما تحقق وعده ی الهی رو،نزدیک و قریب می بینیم...


* الهی،اشکو الیک فقد نبییّنا و غیبه ولیّنا... :(

ولایت عهدی مولا مبارک

پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۶ ب.ظ

خاطرات سفر عشق...1

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۵ ب.ظ

برنامه ریخته بودیم از بیستم بریم...

چهارشنبه غروب...

اون یه دونه جای خالی ماشین،پر شد...

اما این زائر تنهای ما

خیلی طول کشید تا حاضر بشه برای سفر...

تا صبح پنجشنبه که پاسپورتشون بیاد آروم بودیم همه...تا پنجشنبه غروب که راهی شدیم...

تا جمعه صبح که رفتن دنبال ویزا...

دیگه خیلی دلتنگ شدم...

اقای من جمعه شدها...

اون روز کسی حالش خوب نبود...

زائر تنهامون اشک میریخت و التماس ارباب رو میکرد که بطلبن...

جمعه بود و تو خونه منتظر خبر بابا که ویزا چی میشه...

کلی مشکلات پیش اومد تا گروه پیدا بشه و...

و یکشنبه صبح شد نوبت آمدن ویزای زائرمون...

تقریبا داشتم دق میکردم...

یکشنبه؟!!!!

انگار یکی نهیب زد...فکر کردی کربلا رفتن راحته؟ میخواستی زودتر بری که کیف کنی...سیر بشی...؟ 

مگه ارباب میذاره؟ مگه سیرشدن داره این مسیر؟

اصلا فکر کردی دست خودته؟ که اراده کنی بری کربلا و بری؟ نه جانم! اگه اقا اذن نده حسرت به دل می مونی...

خیلی بد حالی بود...خیلی ها رفتن و ما که از همه زودتر میخواستیم بریم...

حتی فکر اینکه نکنه آقا نذاره بریم..

آقا من چطور برگردم شهرمون؟ چطور زائرای اربعینت و ببینم و نمیرم...

آقا جان مادرت.....

دق میکنم ردم کنی...



ردم نکن...

ردم نکن....





این چه شوری است که جان ها...

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۴ ب.ظ

ساعتی تا اذان صبح مانده بود...

روی صندلی های کنار موکب نشسته بودیم و منتظر که باقی اعضا بیایند...

صدای قدم زدن های کاروانیان،در سکوت شب،می پیچید...

پرچم های رنگارنگ کشورها، نواهای حسینی،چه خوب در دل شب،روح مان را به حرکت وا می داشت...

گذرشان را به نظاره نشسته بودم...

عده ای با پرچم آذربایجان...

پشت سرشان عده ای از اسپانیا...

چندتا خانم و آقا که از لباسشان میشد فهمید که از هند آمده اند...

دخترک کوچک عراقی با سربند یا رقیه... 

جوانی که با اصرار کالسکه را از دست بانوی سیاه پوست گرفت.....


چه عشقی؟

چه غایتی؟

چه منطقی؟

اینهمه آدم را،

از سراسر دنیا

که شاید هیچگاه آبشان با هم در یک جوی نرود،

اینقدر صمیمانه و بامهر،

اینقدر بی توقع و ایثارگر،

در کنار هم،به سوی مقصدی واحد،

در نیمه ی سرد شب،

به راه انداخته؟؟


در گذر این راه

چه انگیزه ی والایی هست

که از کودکان شیرخوار تا پیران سالخورده را به خود می خواند؟

چه هویت و اصالتی

که ترک و لر و فارس،عراق و سوریه و لبنان،هند و آذربایجان و پاکستان،ترکیه و اندونزی و سودان و سوییس و اسپانیا و آمریکا و کانادا و.....

همه را در پی خود کشیده و به یک مقام برابر در کنار هم،می درخشند؟

آری

حب الحسین هویتنا...


این راه

راه دل دلدادگان است...

از آن جوان که کناره راه تمام سرمایه ی یک سالش را در دیگ ها می جوشاند و با شور فریاد می زد هلا بیکم یا زوار،هلا بیکم

تا آن دخترک عراقی شیرین زبان،که به دست زوار حسین(ع)،عطر می زد و لبخند بر لب می کاشت....


این راه،

راه آزادگان است...

از آن زن شافعی نسب که کنار تنور با سرعت نان میپخت و به زوار میداد...

تا آن جوانی که میگفت این رفیقم مرا کشاند...من حاضر نبودم لحظه ای مغازه ی بزرگم را در بازار رها کنم...میگفت قول داده ام دیگر نماز هایم را بخوانم...


آه...چه بگویم از آن شور

چه بنامم این مسیر را؟



دلم میخواد بشینم از اربعین بنویسم...

ولی حالم یه طوریه

دلم داغ امام حسن داره

میخوام این حس خوب حسینی رو نگه دارم،ذهنم داره میچرخه که چیکار کنم...

یادم میفته:«توی مترو از پسرک دستفروش فال خریدم....

بحثشون شده بود که به پسرک دستمال فروش گفته بود افغانی...

پسره قسم میخورد که ایرانیه....

رو کرد به من گفت خاله،به من میاد افغانی باشم؟

یه لحظه چهره دخترهای مدرسه ام اومد جلوی چشمم...

گفتم نه...

اما انگار بود:)

 رو به پسرک فال فروش گفتم: مگه افغانی بودن بده؟؟

گفت نه...

و اون پسر افغانی طوری نگاهم کرد که احساس حمایت شدن داشت....»

کاغذ فال رو از کیفم درآوردم....

«چه احساس خوبی تو نگاهشون بود...عادت ندارم بخرم ازشون،ولی امروز....برای دلگرمی شون،برای اینکه حس بد طرد شدن سراغ بچه های جامعم نیاد...

یادم اومد تو کربلا رائفی پور میگفت حواستون باشه که حسینی بشید تو کربلا...ایران،شیعه خانه ی امام زمانه...

اگه خونه رو جارو میکنیم هم باید پیش خودمون فکر کنیم من زیرپای شیعه ی صاحب الزمان رو جارو میکنم....

فال رو باز کردم درحالی که حال و هوای خاصی داشتم...


ای یار آشنا،سخن آشنا بگو....

احوال گل،به بلبل دستان سرا بگو


ما محرمان خلوت انسیم،غم مخور

با یار آشنا،سخن آشنا بگو...


ای حسیییین....

دلم برای پسرت_برای اون کسی که خییلی مهربونه و دلم میخواد شبیه اون مهربون و زرنگ و عاقل و دلیر باشم_تنگگ شده....


همه جا،بروم...به بهانه ی تو

اگرم نبود،دلی لایق تو...

همه جا دنبال تو می گردم

که تویی درمان همه دردم

یا اباصالح،مددی مولا...


**

این دوبیت فال،دقیقا منو یاد امام زمان می اندازه...

یه صوت روایتگری از فکه شنیده بودم،راوی میگفت یه پسر نوجوانی بود تو جبهه مکبری میکرد... یه روز ایشون و دوستاشون رفته بودن خدمت یکی از علما که از محضرشون پند بگیرن،این عالم به محض ورود این پسر،گریه اش گرفته بود.

همه دوستانش تعجب کرده بودن و بعد از مدتها که اون عالم گریه کرده بوده،رو میکنه به این پسر و همین دو بیت رو می خونه....

که ای کسی که چشمت به جمال مولا روشن شده،ما هم محرمیم،بگو به ما...

و ایشون سرش رو بالا میاره به عالم میگه:

درد عشقی کشیده ام که مپرس...

سوز هجری کشیده ام که مپرس...

گشته ام در جهان و آخر کار ...

دلبری برگزیده ام که مپرس....


*

آخ آقا...

تسلیت...

قشنگترین شهر خدا،کربلا

جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۱ ب.ظ

سلام علیکم و رحمه الله
صرفا جهت رفع نگرانی عرض کنم که الحمدلله همگی سالم به تهران رسیدیم...
چیکار کردین دوروزه ؟
هوا چقدر آلوده شده؟
بعد چقدر سرد شده؟
چه اوضاعیه آقا:))

ان شاء الله بعد از رفع خستگی و به امید خدا برنامه ریزی و شروع مجدد زندگی با نوشته های امام حسینی در خدمتیم....
شاید هم قسمت نشه!

این سفر
ویژه ترین و زیباترین سفر زندگیم بود....
نصیب و روزیتون إن شاء الله
راستی...
یه خبر شیرین....
شکرخدا،تو مسیر پیاده روی دونه دونه اسم مجازی ها رو بردم و به نیابتتون نفری چند قدم برداشتم....
فاصله ی دوتا عمود هم به نیابت اونهایی که اسمشون رو یادم نیومد رفتم که همه بهره برده باشن....

الهی که کربلا نرفته ها به زودی زود زیارت بامعرفت کربلای حسین نصیشوون بشه و ما رو هم دعا کنند...
برای عاقبت بخیری تون هم زیر قبه ی امام حسین دعا کردم...
امیدوارم که ادای دین من ناقابل و عرض سلام شما به امام علی،امام حسین و حضرت ابالفضل رسیده باشه....
التماس دعای فرج....


زیارت خود ارباب...ع:))

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۴۴ ب.ظ

امشب یه متنی تو کانال استاد پناهیان بود که جواب دغدغه این روزهام بود که خدایا در جواب خوشا به حالت ها و تعریف های دیگران چه جوابی باید بدم که هم مودبانه باشه هم مغرور نشده باشم...نکات خوب و جالبی تو متن هست...شما هم بخونید.

🔴 خودت را تحویل بگیر؛ چون حسین(ع) به تو نگاه کرده/ خودت را تحویل نگیر؛ چون برای حسین(ع) کاری نکرده‌ای 

⭕️ قدر این سفر را بدانید! 1400 سال در این راه #خون داده‌اند تا راه اربعین برای شما باز شده...
  ___________________________
#مسیر_نجف_کربلا #اربعین94
#حجت_الاسلام_پناهیان:

💠 امام صادق(ع) فرمود: کسی که بعد از شهادت ما به زیارت ما بیاید، مانند کسی است که در زمان حیات ما به زیارت ما آمده(جامع‌الاخبار/33) شما زائرین کربلا باید تصور کنید که می‌روید شخصاً خودِ امام حسین(ع) را زیارت کنید. پس نگو من می‌روم کربلا که مزار حسین(ع) را زیارت کنم؛ بگو می‌روم زیارتِ خود امام حسین(ع)! باید باورت بشود که به زیارت خودِ امام حسین(ع) می‌روی. 

💠 همچنین اهل‌بیت(ع) فرموده‌اند: هر کسی به زیارت ما بیاید مثل این است که به زیارت رسول‌الله(ص) رفته است(کافی/ج4/ص579) پس شما زائرین کربلا دارید به زیارت دو شخصیت باعظمت می‌روید؛ یکی خودِ امام حسین(ع) و یکی هم رسول‌الله(ص). لذا وقتی وارد کربلا شدید، یک سلام هم به پیامبر(ص) بدهید. و چون در ایام اربعین می‌روید، و حضرت زینب(س) هم اربعین در کربلا هست پس به ایشان هم سلام بدهید.  
 
💠شما که زائر پیادۀ اربعین هستی، هرچه گناه و آلودگی هم داشته باشی، ان‌شاء الله در این مسیر پاک می‌شود. فقط مواظب باش که ابلیس، تو را مأیوس نکند. یکی از مکائد ابلیس این است که انسان را مأیوس کند. در روز عرفه هم همه را می‌بخشند، تنها گناهی که در روز عرفه بخشیده نمی‌شود، یأس نسبت به خداست و اینکه انسان بگوید: «آیا خدا مرا بخشیده است؟!»
 
💠 دربارۀ زیارت کربلا هم فرموده‌اند: با اولین قدم زائر، خدا همۀ گناهانش را می‌بخشد(کامل‌الزیارات/132) حالا اگر کسی در این مسیر بگوید: «آیا خدا مرا بخشیده؟!» این گناه بزرگی است. هیچ‌کسی نباید در این راه یأس به خودش راه بدهد یا بگوید: «ان‌شاء الله امام حسین(ع) به من هم نگاه کند!» این خودش بی‌ادبی است. چرا باور نمی‌کنی که امام حسین(ع) به تو نگاه کرده و توجه کرده؟ باید امید را در قلب‌ خودمان بالا ببریم. هروقت شک کردی که «آیا امام حسین(ع) مرا می‌پذیرد یا نه؟» استغفار کن از اینکه امیدِ تو دارد کم می‌شود.            

💠 فکر کن که اگر تا حالا حتی یک گناه هم نکرده بودی، الان چطوری زندگی می‌کردی؟ خُب وقتی از این زیارت برمی‌گردی، باید همان‌طوری زندگی کنی، چون به ما اطمینان داده‌اند که در اینجا تمام گناهان‌مان بخشیده می‌شود و می‌توانیم یک زندگی تازه را شروع کنیم (کامل الزیارات/ص132) پس گناهانت را فراموش کن؛ خیلی خودت را تحویل بگیر و با اُمید و حُسن ظن به خدا جلو برو! این سفرِ خودتان را بزرگ بدانید؛ 1400 سال در این راه خون داده‌اند که راه این اربعین برای شما باز شده.

💠 هر کسی به شما گفت: «التماس دعا» نگو من لایق نیستم! بگو: «خیالت راحت باشد، وقتی برسم حرم، دعایت می‌کنم و ان‌شاء الله مشکلت حل می‌شود» چون فرموده‌اند که خدا دعای زائر حسین(ع) را رد نمی‌کند. اصلاً خودت زنگ بزن و بگو: «گرفتاری و مشکلی ندارید که من برایتان دعا کنم؟» این یک راز است.

💠 کسی اینجا بی‌خودی تواضع نکند و نگوید: «من لایق نیستم!» اگر لایق نبودی، نمی‌گذاشتند اینجا بیایی! ابلیس مدام می‌خواهد تو را مأیوس کند، مثلاً می‌گوید: «مگر تو از عرفا هستی؟! مگر تو مثل آقای بهجت هستی؟!» به او بگو: «من زائر حسین(ع) هستم، اگر نمی‌خواست مرا ببخشد، مرا در این راه نمی‌آورد» هیچ‌وقت نگو: «امام حسین(ع) نمی‌تواند مرا ببخشد!» هیچ‌کدام از شما جُرمی که حُرّ انجام داد و با شمشیر جلوی حسین(ع) ایستاد، انجام نداده‌اید!

💠 فقط باید مراقب باشیم که یک‌وقت دچار عُجب و غرور نشویم. هر موقع خواست شما را غرور بگیرد، بدانید: از شما در این راه پذیرایی می‌کنند ولی از بچه‌های حسین(ع) پذیرایی نکردند، و آنها در این راه گرسنه بودند. به شما در این راه محبت می‌کنند ولی بچه‌های حسین(ع) را تازیانه می‌زدند» کتک خوردن بچه‌های حسین(ع) در این مسیر را یادآوری کنید تا غرورتان بشکند. و به یاد این بیفتید که در کربلا نبودید تا به امام حسین(ع) کمک کنید و از این بابت شرمندۀ حسین(ع) بشوید.

💠 پس خودت را تحویل بگیر؛ چون امام حسین(ع) به تو نگاه کرده. و خودت را تحویل نگیر، چون برای حسین(ع) کاری نکرده‌ای. یعنی نتوانسته‌ایم کاری کنیم. ما که برای حسین(ع) تکه تکه نشده‌ایم؛ ما در امنیت، فقط در این مسیر راه می‌رویم؛ کاری نکرده‌ایم! 

#مسیر_نجف_کربلا #اربعین #متن_گزیده - 94/09/09

به غصه های دل خودم،نمیفروشم غم تو را...

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ق.ظ

امروز رفیقم که از مدتها قبل در جریان تلاشم برای رفتن به کربلا بود،بعد از چند روز که میگفت خیلی دلم گرفته،بغضش ترکید....
چندین دقیقه گریه کرد...ناله کرد....تو نگاهش شدت اشتیاقش به کربلا به خوبی دیده میشد...
خیلی دلم گرفت...
گفتم خدایا چطوره قصه،ادم بیخودی مثل من رو دعوت کردی و این دوست خوبم رو...
یا مثلا فاطمه هم،با اینکه هیچ حرفی نزد اما دلم گرفت از غم و حسرت نگاهش...
یا پیام های دیشب خاله جان...که با دو بچه ی کوچیک هر جوری فکر کردیم نمیشد که بره...هیچ طوره شرایطش نبود...
دلم می خواست تو این یه دونه ظرفیت خالی ماشین مون همه رو ببرم....
همه رو:(
دلم می خواست میتونستم اونهایی که با التماس خواستن سلام به آقا برسونم راهی کربلا کنم...
نمی دونم ایندفعه حالم چرا این طوری شده...
نمیتونم مثل دو دفعه قبل کوله رو دوشم بذارم و برم و فقط دعا کنم..
ایندفعه دلم میخواد کاری کنم:(
ایندفعه با یه دل خیلی گرفته با یاد یک عالمه نگاه مشتاق و دلتنگ دارم میرم..
این بار شعله ورم...ناراحتم..رنجورم...
هنوز یاد پوستهای به استخوان چسبیده ی کودکان یمن که فقیرترین کشور جهان معرفی شد از ذهنم بیرون نمیره...
هنوز نگاه های مظلوم بچه های سوریه....
هنوز دستهای کوچیک دخترکی که توی پل عابر مسیر هر روزه ام میشینه کنار ترازو و مشق هاش رو مینویسم تو ذهنم تداعی میشه...
درحالی میرم که خمودگی اون اقای جوان کنار سطل زباله رو یادم نرفته...
ای خدااا
به دردمندی دل این مردم....به حرمت مظلومیت شون....
کمکمون کن که زودتر آدم حسابی بشیم...

 من احساس خجالت میکنم از این وضع
خدایا یعنی میشه؟
:((

التماس دعای فرج
برای جامونده ها دعا کنید...چه میرید و چه میمونید....




رسیدی کربلا،تموم خستگیت میره....

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ
قرارگاه اربعین حسینی
حجم: 8.9 مگابایت

++اوصیکم به این صوت++
و سلام...

اگر خدا بخواهد
این هفته
راهی سرزمین حسینم....
پیاده روی اربعین
این بار،
با خانواده....

*بدون شک محتاج دعاییم.و حتما اگر لایق باشیم و خدا بخواهد به یاد همه حق داران و آشنایان حقیقی و مجازی هستیم.
دعای عاقبت بخیری...دعای اصلاح...دعای فرج...خیلی محتاج دعاییم.

راستی
زیارت اربعین را
حتما بخوانید.
یاحسین...

کنار پل منتظرت ایستاده ام....

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ

نویسنده این مطلب،مخاطب خوبم،خانوم ریحانه است..

(از نظرم خیلی زیباست که از دل نگاه های دیگران به زندگی نگاه تازه ای کنیم...حالا امروز این وب،قراره شاهد روایتی باشه از قلمی غیر از قلم من حقیر...شکرخدا...)


******

بسم رب الشهدا و الصدیقین
برای اینکه لطف خدا و رحمتش شامل حالمون بشه باید اخلاص داشته باشیم

اینقدر پاک باشیم که خدا کلا از ما راضی باشه

قدم برمیداریم برای رضای خدا،قلم بر میداریم برای رضای خدا،حرف میزنیم برای رضای خدا ،شعار میدیم برای رضای خدا،می جنگیم برای رضای خدا...

(شهید محمدابراهیم همت)

**

تا الان که به این مرحله رسیدم(از نظر تحصیلی میگم)جوری بوده که درسام و نگه داشتم تا شب امتحان ،وشب امتحان به زور قهوه های غلیظ و چای و کاکائو و شب زنده داری ها خوندم و رفتم سرجلسه و چون نتیجه خوبی هم گرفتم این روند ادامه دار شده
درسای دوره دبیرستان و هم اگه قرار نبود کنکور بدیم فکر کنم با این نحوه خوندن فقط شاید تا الان دیگه اسم کتابارو یادم مونده بود.

این روند ادامه داشت تا زمان کنکور ،کنکور و خوب خوندم و تازه فهمیدم این کتاب ها چی دارن میگن و چقدر مطالب قشنگن،قبل از رفتن به دانشگاه  پیش خودم میگفتم درسای دانشگاه و هم همینجوری میخونم با دقت و مفهومی.

اما ورود به دانشگاه همانا و تکرار روند ناقص فقط شب امتحان درس خوندن همانا

آخر هر ترم موقع امتحانا از شدت خستگی و فشار وارد شده میگفتم از ترم بعد دیگه از همون اول میخونم.
گذشت و گذشت تا این ترم،که یکی از سنگین ترین ترم های این دوره هست

از اول مهر گفتم خوب میخونم،برنامه میریختم ولی برنامه های روزانه بودن که بدون عمل خط میخوردن

میخواستم بخونم کتاب و هم باز میکردم ولی ۱ساعت مینشستم پای کتاب صفحه اول نهایت رد میشد و میرسید صفحه دوم.


چندروز این طور گذشت و باز روزا رو بدون درس خوندن سپری کردن شروع شد.

اما این بار فرق داشت نمیگفتم طوری نیست شب امتحان میخونمش

یه چیزی از درون آزارم میداد

هر بار که تلفنی با پدر و مادرم حرف میزدم و دلتنگیاشون و میشنیدم،یاد زحمت ها و تلاش هاشون میفتادم

توی دلم آشوب میشد.