و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی


بیچاره اون که حرم رو ندیده
بیچاره تر اون که دید کربلاتو

حدودای شهریور ۹۴ بود...
یه شوری افتاده بود تو دل هممون از مدتها پیش,مامان پاسپورتش رو آماده کرده بود..برادرم هم...
خیلی وقت بود مادر دلش می خواست بره کربلا...
برادرم هم...
اما نمیدونم چرا هی نمیشد..
کاروان جور نمیشد,دیر میشد,پولش زیاد بود و غیره ای که خودمونم نمی فهمیدیم...
خب هوای کربلا تو خونه بود..نمیشد منم هوایی نشم...
دوستم از مدتها قبل دلش کربلا میخواست...
اما میدونستم من اصلا نباید حرفشو بزنم...
پولش نبود..شرایطش نبود..منم هیچی نمیگفتم..فقط از همون روزهای اول دانشگاه در به در دنبال این بودم دانشگاه کربلا میبره ایا؟
فکر میکنم همون هفته های اول دانشگاه بود..یه پوستر دیدم رو دیوار ثبت نام کربلا,عتبات دانشجویی برای پیاده روی اربعین..
خاله پارسال رفته بود کربلا...خیلی تعریف میکرد...خیلی دلتگمون می کرد..
به مامان هم گفته بود..
همون موقع که فقط یه نفر جا داشتن
مامان گفته بود تنها نمیتونه..باید یکی همراهش باشه حتما..
بابا اون موقع هنوز بیمارستان بود..
گفته بود باید یه مرد همراهت باشه..خطر داره و...
وقتی بابا اینو گفت من دیگه اصلا به روی خودم نیاوردم که میشه اون یه نفر من باشم؟ دیگه فهمیده بودم بابا وقتی به مامان اجازه نمیده تکلیف من روشنه..
همه ی اینها برام مرور سد وقتی اون پوستر رو دیدم...چشمامو اوردم پایین...
دیدم نوشته مهلت ثبت نام ۲۴ شهریور تا ۷ مهر...
و اون روز,۸ مهر بود.. و خب خدا میدونه چقدر حسرت خوردم...
ثبت نام سامانه ی سماح شروع شده بود...
من بازم هیچی نمیگفتم..فقط با حسرت تلویزیون رو نگاه میکردم وقتی اخبار از استقبال مردم می گفت...
شور و طلبی در من بوجود اومده بود که نمیشد به راحتی ازش گذشت...شاید اگه این طلب قبلا هم بود زودتر به کربلا می رسیدم...
دیگه جایی نبود که نگشته باشم..
سامانه ی سماح هم مرد محرم می خواست...یا حداقل سه چهار نفر خانوم...
مامان میگفت من توان پیاده روی ندارم..راست هم میگفت...منم نگران توانم بودم..اما طلبم خیلی عمیقتر بود..اصلا نمی تونستم آروم بگیرم...
هفته ی دوم مهر,یه اردوی دوروزه گذاشتن مخصوص ورودی ها..یه اردوی تفریحی لواسون...با یکی از بچه های کلاس که تازه با هم رفیق شده بودیم تصمیم گرفتیم بریم..
گفتیم یه آخر هفته ایه خوش باشیم,با بچه های دانشگاه آشنا بشیم,با تیم بسیج آشنا بشیم و غیره ,رفتیم و بسی هم خوش گذشت...همه چیز خیلی خوب بود..مخصوصا رفتار یکی از مسوولا که همه دوستش داشتن و بعدا فهمیدیم مسوول کل بسیج خواهرانه...
شب آخر شب جمعه بود..
گفتن بچه ها بیاین نمازخونه...حس نمازخونه ی اونجا خیلی قشنگ بود,قرار بود برامون مستند بذارن...حالمون خوب بود,دلمون خوش...مستند اول رو دیدیم...راجع به فرار مغزها,خیلیم خوب بود...بعدش بحث شد..اونم خوب بود...مدیرای مباحثه بلد داشتیم اخه:)
بگذریم...بنا بود یه مستند دیگه ای هم ببینیم و بعدش بخوابیم...
وسط این حال و هوا یه کلیپ کوتاهی پخش کردن,یه دختر بچه ی کوچولوی مشکی پوش کنار یه جاده ی خاکی ایستاده بود به رهگذران پرتقال تعارف میکرد...
حالم رفت سمت اربعین...یه سری تصاویر گذاشتن از لحظات ناب پیاده روی..من که نمیدونستم..من که ندیده بودم...چه می فهمیدم حس خادمای حسین رو...
مرضیه,مسوول کل بلند شد..
گفت رفقا این کلیپ رو همینطوری براتون پخش نکردیم...ان شاء الله برای پیاده روی اربعین هر کسی دوست داره که ثبت نام کنه بعد مستند بیاد پیش من...
من دیگه هیچی نفهمیدم...دیگه هیچی نشنیدم...همونجا چشمام تار شد...گریه کردم...اصلا دیگه نمیدونم حتی موضوع مستند دوم چی بود...ذوق کرده بودم..امیدوار شده بودم...به رفیقم گفتم میای بریم؟ گفت پیاده روی؟ کربلا؟ نمیدونم.....اما اونم دلش می خواست...از مکث کلامش از لحن صداش معلوم بود..
فقط دلم رو بردم پیش ارباب...من مطمین بودم بابا اجازه نمیده همینکه حس کرده بودم ارباب برام راه باز کرده سرخوش بودم...اما راضی نبودم...تو دلم ناله میزدم...مستند بالاخره تموم شد..دویدم سمت مرضیه...گفتم این کربلا قصه اش چیه؟ گفت چهارم تا پونزدهم آذر..پیاده رویه..قیمتشم ۸۰۰ تومنه همونطور که میگفت توی ذهنم شرایطو بررسی میکردم...به قیمت که رسید یادم افتاد پولهای هدیه ی اقوام رو بخاطر رتبه ی کنکورم نگه داشتم...به نیت استفاده ی نیکو...یادم اومد انگار همون موقع هم تو دلم کربلا بود...
شرایط من به شخصه جور بود,تازه داشتم خوشحال میشدم که یاد بابا افتادم و شرط بودن اذنش...دیگه بغض امونمو برید...همونجا گریه کردم و به مرضیه گفتم دعا کن بابام بذاره...
بغلم کرد..آرومم کرد...گفت از امام حسین بخواه عزیزم...امام اگه بطلبه دیگه همه چیزو خودش جور میکنه..با خودش حرف بزن...
من کی تا حالا نشسته بودم با امام حرف زده بودم؟ من اصلا چه می دونستم توسل یعنی چی؟
اون شب تا نیمه های شب نشستم تو نمازخونه...
اگه جا کم نبود و مسوولا بنا نبود اونجا بخوابن شاید تا صبح می موندم تو اون فضای قشنگ...
چند ساعتی خوابیدم و برای نماز دوباره رفتم...همونجا موندم...
حالم خیلی بهتر از شب بود...
آروم بودم انگار...
تصمیم رو گرفته بودم...
۲۰ مهر,رفته بودم که مرضیه رو ببینم بپرسم قرعه کشی کی شروع میشه؟ گفت میخوای ثبت نام کنی؟
پیش خودم فکر کرده بودم من که جای کسی رو نمی گیرم...ثبت نام میکنم اگه اسمم در بیاد و امام حسین بخواد که بابا نمیتونه بگه نه...اگرم قسمت بود که بابا راضی نشه انصراف میدم..طالب که برای کربلا زیاده,زود جام پر میشه...
ثبت ناممو کردم...بابا نمی دونست...گفتم ارباب بین اینهمه آدم که برنمیداره منو ببره..مگه کربلا رفتن به این راحتیه؟ مردم سالها در فراق کربلا میسوزن کلی عجز و لابه میکنن گیرشون نمیاد اونوقت من به همین راحتی؟ فعلا رزق امسال من همین دلتنگی و حسرت بوده...الحمدلله..
اما خب دلم تنگ بود...
مخصوصا از وقتی که یه رفیقی رفت کربلا,برام عکس می فرستاد,گزارش میداد,دلتنگم میکرد... صبح هشتم آبان,دقیق یادمه برام یه فایل ۸ دقیقه ای فرستاد...من طی یه اقدام بی سابقه فورا دانلودش کردم..ساعت ۸ صبح بود...
و اون فیلم کوتاهی که اتفاقا تو یک پست بهش اشاره کردم,نوحه خوانی دسته جمعی کاروانشون بود...بین الحرمین..روبروی حرم..دم دمای صبح...
آبروم حرم حرم حرم...روبروم حرم حرم حرم...
آخ چقدر دلم میخواست همه ی حسم رو براتون بگم وقتی برای اولین بار داشتم با اونهمه تمنا و دلتنگی حرم رو زنده می دیدم و یه جمع زایر رو که سینه می زدن و اشک شوق می ریختن و عاجزانه با مداح هم نوا می شدن,منو از خودم بگیر..خودتو ازم نگیر..آخه من بدجوری آقا به تو وابسته شدم
منو مهمون میکنی,یا که بیرون میکنی,آقاجون خودت بگو من از کدوم دسته شدم...
نتونستم تا آخر ببینمش...
شروع کردم زار زار گریستن...آقا میخوای با من چیکار کنی؟
یک هفته با اون نوا سوختم...آروم و مخفیانه...
نمیخواستم مادرم اینا بخاطر مساعد نبودن شرایط رفتن من ناراحت یا شرمنده بشن...یا از دلتنگیام خسته بشن...
یه بار کلیپ رو نشونشون دادم...اما سوختن من انگار خیلی شدید بود...
ناامید بودم...از همه چیز و همه جا...
ماه آبان هم تموم شد...
نمیدونم چی شد یهو یادم اومد دو روز پیش قرعه کشی تموم شده..
انقدر مطمین بودم از اینکه اسمم درنمیاد اصلا زمانش یادم رفته بود...
گفتم یه خبری بگیرم حالا...پرسیدم راستی,قرعه کشی چی شد؟
و جوابش,تا ساعتها من رو توی شوک فرو برد....



من بدون اینکه هیچکس باور کنه پذیرفته شده بودم...
مادرم و برادرم بهم تبریک گفتن...من تو شوک بودم...صدبار اون پیامو خوندم,انگار واقعا درست بود...
مامان درجا زنگ زد به بابا...گفت اسم دخترت دراومده...امام حسین اونو طلبید...
بابا گفت چی؟ کی؟ کجا؟ :) و خود مامان بود که براش توضیح داد,خود مامان بود که جواب همه ی نگرانیهای بابا رو با جمله ی مهمون امامشه,امام نمیذاره مهمونس اذیت بشه داد...
همین مامان بود که تنها غمش این بود موقع رفتنم که خودش نمیاد...
همین مامان بود که مرداد ماه که مشهد بودیم بهم اجازه داد تنهایی برم پنجره فولاد و بخاطر دل شکستم اجازه داد که بمونم و تا شفای بابا رو نگرفتم برنگردم...اما نمیدونم چی شد که بعد از دوساعت صحبت با امام و تمنای شفای بابا وقتی دیدم پنجره فولاد خلوت شده جلو رفتم اما هیچ چیزی به ذهنم نرسید و بدون مکث و بی مقدمه به زبونم جاری شد پنجره فولاد رضا برات کربلا میده...
همین مامان بود که بعد از کلی مدت آنتن ندادن گوشیم تو عراق وفتی اون شب ساعت دو بهش پیام دادم که شرمندتم مادر..بی خبر موندی..نگران نباش و بدون همه چیز عالیه.دم اذان زنگ زد و با صدای گرمش گفت حواست به من نباشه,حواست به ارباب باشه...
نه..این مادر اون مادر سابق نبود...
خود امام حسین همه چیزو  درست کرده بود...
امام خیلی مهمونشو تحویل گرفت...نه تاولی..نه اذیتی..نه ضعفی..نه سرماخوردنی...هیچ چیز...شاید من تنها کسی بودم که اصلا تاول نزدم...
این امانت داری امام این محبتش اون کربلاش... دلم میخواد سالی دوبار برم پیشش...
حداقل! مثل مشهد...
که دلم میخواد سالی چند دفعه برم...
اما جزو محالاته..مگه که خودشون بخوان..
از شما چه پنهون نذر کرده بودیم بابا خوب بشه دسته جمعی بیایم مشهد..
من تو ذهنم هیچ راهی برای کربلا رفتن نمیشناسم که هموار باشه, اما حالا که اومدیم با پدرم که شکرخدا سلامتن پابوس امام هشتم,خیالم,تو راه نجف به سمت کربلاست....
حالا که اومدیم..حالا که مشهدیم..حالا که میدونم امام اگه بخواد همه چیز درست میشه میخوام پر رو باشم..میخوام بگم اقاجون اگه به لیاقت من باشه که به هیچی نباید برسم همینایی دادین هم زیادیه...
اما از شما خواستن عشق است..
اصلا کار ما گداییه...
من نمیدونم صلاحم چیه,خودشون میدونن..من وظیفم اینه بگم اقاجون من میخوام...من میخوام ادمم کنید...حالا دلمم کربلا میخواد...اما راضیم به امر شما...

و پیشاپیش بگویم که محتاج دعاییم:) سلام و ارادتتان را به شرط حیات می رسانم ان شاء الله.
  • .. مَروه ..

نظرات  (۱۰)

من بنده، تو مولا یا حسین.
التماس دعا
پاسخ:
ارباب دعاگوتون.
حاجت روا بشید
 ___
پاسخ:
خیلی یهویی یاد این مصرع افتادم:
و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست...
سلام عزیزم
سال نوت مبارک
ایشالله زیارت حرم ارباب به کرات نصیبت بشه
خدا مامان گلت رو برات حفظ کنه
منم دعاکن
پاسخ:
علیکم السلام
سال نوی شما هم پربرکت
دومی هم ان شاء الله برای شما هم:)
سومیم همچنین عزیزان شما:))
برای مامان دعا کن خیلی
حاجت روا بشی از دست ارباب

چه طولانی ِ احوال خوش کننده ای بود...
پاسخ:
اره خیلی طولانی شد،تلاشمو کردم البته... :)
الحمدلله
سلام

خواندم ولی خیلی طولانی بود.
پاسخ:
سلام
شرمنده...خیلی حرف بود..
لطف کردین
کسی که این متن طولانی رو بخونه قطعا دعای ویژه میخواد
ان شاالله همه زایر با معرفت حرمش باشیم
پاسخ:
چشم..پیشنهاد خوبیه
لطف کردین.

ان شاء الله که عارف مقام ولایت باشیم،حالا تا اونجایی که میشه

حاجت روا بشید از  دستان ابالفضل ان شاء الله
التماس دعا:*
پاسخ:
سلام خواهرجانم:)
شما هم خوندی پست رو؟
شرمندتون شدم،تو حرم امام استغفار کردم که پرگویی کردم وقت مخاطبان خوبم رو گرفتم.
فکر نمیکردم کسی بخونتش،از این به بعد که خوبی شما و لطف شما رو دیدم باید گزیده تر بنویسم.

برای همگی دعا کردم...ان شاء الله که خود امام رضا دستگیرتون باشن.

التماس دعای شدید:-*
پاسخ:
چشم خواهری
شما هم مارو دعا کن:)
  • حمید اسماعیل زاده
  • دعای عالیه المضامین رو توی حرم فراموش نکنین.
    اینطوری خیالمون راحته ما رو هم دعا کردین.


    (توی این دعا در حق همه دعا میشه با عناوین متفاوت)

    پاسخ:
    سلام
    خوش اومدین به واژه های بلوری

    ما که برگشتیم
    ان شاء الله کربلا

    خیلی ممنون از پیشنهاد خیلی خیلی خوبتون
    بسم الله الرحمن الرحیم
    اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم
    خیلی اتفاقی قسمت ما هم شد که مطلبتون و بخونیم و اشک بریزیم و اشک بریزیم و اشک بریزیم
    اشک به یاد مشهد الرضا به یاد شهدا و لحظات خوش حس حضورشون و به کربلایی که هنوز آقا نطلبیدن و لایق مهمونیشون نشدیم
    همین که مطلبتون روزیمون شد خدا رو شکر
    یاامام حسین 
    یا زهرا 
    یا امام رضا
    خیلی خیلی خیلی ممنون بابت نوشتتون
    ان شا الله که حال مادرتون هم خیلی زود خوب میشه
    خیلی التماس دعااااا خیلی
    اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم
    پاسخ:
    بسم الله
    ای جانم...
    خدا حفظتون کنه خانوم
    خیلی خوشحال شدم از نظر شما،از معرفت شما و دل شکسته ی شما
    وگرنه حقیقتا زبان خیلی قاصرتره که کسی به ذات نوشته ی من هوایی بشه عزیزجان
    توجه ویژه ی ارباب و اون نگاه ویژه ای که به ظهیر کرد نصیبتون.
    ان شاء الله که حضور حضرت زهرا..س رو حس کنی تو تک تک لحظات عمرت ریحانه ی بهشتی.
    ما محتاج دعاییم
    امام زمان دعاگوی شماست.
    باز هم به ما سر بزن بانو.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">