وصف نتوان کرد عاشقانه ی حضورت را...
سلام مادر جان..
دیشب با ذکر نامت
جان گرفتم...
شما تمام احتیاج من،نماز من،نیاز من...تمام هستی منید....
از هر کسی زنده تر و جاری تر در بطن زندگی ام...
مادر...س امروز،یکشنبه روز زیارت شما و پدرم علی است...
اما اجازه میخواهم تا قدری با اباعبدالله سخن بگویم...
اربابی که خانواده اش اکنون باید کوفه باشند...
درد دارد بدون حسین شدن..درد دارد ازحسین جداشدن...درد دارد در شهری که علی بوده،با نام زین اب خطاب شوی اما.....
ارباب این روزها تمام زندگی ام
گره خورده به زینب و تمام اهلتان...
به علی اوسطتان که روز عاشورا_آن روز هولناک ذبح عظیم_در تب می سوخت تا ولایت برقرار و جاری بماند تا اکنون...
ارباب...این هجمه ی دردهای بی پاسخ....این قعر ظلمت مردمان عصر تو و عصر ما...که هنوز نتوانسته لایق رشد باشد با آفتاب ولایت...چقدر بر پسر مهربانتان سنگین است...
راستی ارباب...
مقتل ها می گویند: الشمر جالس علی صدره....
نکند
من
کاری کنم که بر سینه ی امام زمانه ام
سنگینی کند....
آه...
ای مقتدای ما
می شود
مثل ابالفضلت
بصیر و باوفایمان کنی؟
دور از تو شدن
عین بدبختی است....
خودتان یادمان دادید...
شقی من خالفکم
و سعد من اطاعکم....
اربااب...
ما را دریاب...