و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

بزم محبت

سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۷:۲۲ ب.ظ

شب بود که از مرز رد شدیم،پشت سر هم اتوبوس و ماشین بود برای نجف و شهرهای زیارتی دیگر...
اما انقدر جمعیت زیاد بود ما شاء الله که نوبت به ما نمیرسید...
ایستاده بودیم که مردی با دشداشه ی مشکی جلو اومد و گفت مبیت،  استراحة، حمام، صبح نجف...و رفتیم...سوار موتور_تاکسی هاشون شدیم و رسیدیم منزل شون،شهر بدره.
منزل کاملا تمیز، یه حیاط یه باغچه ی کوچیک،یه اتاق بزرگ و تمیز و سنگ کاری شده،نمای زیبا.
خونه خیلی نو بود،وسایل همه دست نخورده...شامپو صابون حوله همه چیز رو نو از بسته باز کرد و برامون گذاشت، خودش رفت و خونه در اختیار خانواده ی ما بود.
بعد از ساعتی با چندین بشقاب غذای داغ برگشت...
صبح موقع خداحافظی فهمیدیم آقایوسف، صاحب این خونه که سرباز حشدالشعبیه در دوران عقده و میخواد قبل عروسی منزل نوساختش با زوار حسین متبرک بشه.
*
تو موکب،به عنوان پزشک به زوار امام حسین خدمت میکرد...
مادرش ایرانی بود و پدرش عراقی، خودش و شوهرش و چهارتا فرزند و سه تا نوه اش،سال ها بود سوئیس زندگی میکردن،داروساز ماهری بود.
اومده بود عراق...میگفت هر سال اربعین که میشه بیست روز میام عراق خدمت رایگان به زائرا،
تا تونسته بود انواع داروها رو برای درمان زوار با خودش آورده بود.
میگفت توی سوئیس حسینیه داریم،عکس سفره ی حضرت ام البنین و حضرت رقیه رو نشون میداد...با لهجه ی دلنشینش به فارسی میگفت من مداح هم هستم ها...
همه بچه هاش هم به مدارج بالای علمی و اخلاقی رسیده بودن،آدم کوچیکی نبود،ولی پیش امام همه همت و خدمتش متواضعانه حاضر بود...
*
موهای بلند بافته اش روی پیراهن بلند مشکی افتاده بود و با دستان لطیف دخترانه اش برای زوار امام حسین چایی میریخت...
رفتن جلو، بوسیدنش، یه عروسک کوچولو دادن به این خادم دوست داشتنی، که آی مردم تو این مسیر به دخترای کوچولو هدیه میدن نه...
پدرش تشکر کرد و به دختر گفت بذارش کنار،به کارت برس
دخترک لبخند زد به ما،فقط همین
و دوباره مشغول خدمت شد...
*
شاید به زور هشت ساله بود،تی به دست،خاک گوشه ی جاده ی کربلا رو می رُفت و با خاک انداز میریخت تو سطل آشغال،که یه وقت راحل کربلا اذیت نشه از پخش شدن خاک
*
هر چه میرفتیم به درمانگاه ایرانی نمیرسیدیم...پرسان پرسان فهمیدیم فلان عمود یه مرکز طبی نسبتا مجهز هست،توی ذهنم جملات عربی آماده کردم که بتونم مشکل رو شرح بدم،وقتی رسیدیم دیدیم این پزشکان عزیز،پاکستانی اند...هیچی از زبون هم نمی دونستیم،عربی انگلیسی فارسی
پزشک با هر روشی مشکل ما رو حل کرد
خیلی تلاش کرد تا حتما بتونه مشکل ما رو بفهمه،چندنفری از هر زبونی که بلد بودن سعی کردن تا کار زائر رو راه بندازن...
*
نشسته بودیم منتظر که نماز بابا تموم شه و بریم جایی برای خوابیدن پیدا کنیم،دیر شده بود،موکب ها پر شده بود،دو سه نفر مریض داشتیم تو جمعمون، یه پسر اومد به ما گفت منزل استراحة ،دنبالش رفتیم، یه مقدار زیادی پیاده رفتیم تا رسیدیم به یه ماشین،پدرش ما رو سوار کرد و پسر دوباره رفت دنبال زائر...
رفتیم رسیدیم به یه روستا،موقع شام که شد فقط برای زائرها غذا آوردن،چه سفره ی بابرکت و چه زحمتی هم کشیده بودن،خودشون اصلا نشستن سر سفره،هر چی گفتیم چرا نمیخورید گفتن اینها فقط برای زائره...
تا خود صبح که بیدار میشدیم،صدای خمیرگرفتن برای پختن نون گرم،تو تمام اتاق ها پیچیده بود...
*
سوار ماشین شدیم تا برسیم به منزلی که محل اسکان مون در کربلا بود،راننده پرسید چندمین باره میاید عراق، و بعد صحبت ها کشیده شد به اینکه خدا لعنت کنه صدام رو،وقتی که بود نمیذاشت ما بریم زیارت،دست قطع میکرد،پا قطع میکرد، اما حالا خداروشکر البغدادی شیعه است،خوبه، میگفت ایرانی ها رو دوست داریم...ما همه شیعه ایم و وحدت داریم...
میگفت قاسم سلیمانی رو میشناسید؟ (اینجا تو دلمون گفتیم داداچ اصلش مال ماست ها:)) میگفت خدا خیرشون بده،حشدالشعبی رو راه انداختن مبارزه کردیم،نجات پیدا کردیم...
با یه عشقی محکم میگفت: نحن خدام الحسین...زائر الحسین علی رأسی...
موقع پیاده شدن کرایه هم نگرفت...
*
تو گیت های ورودی حرم سامرا بودیم،شرطی سرش رو بالا کرد دید هممون ایرانی هستیم دیگه هیچکس رو نگشت گفت رح رح،ایرانی خوب،خیلی خوب،ایرانی حبیب و...
*
از کجا بگم؟ از چی بگم؟
هر کی اربعین رفته میدونه،تو کل سال بری حرم،تو اربعین یه چیز دیگه است....
*
میشد هر کدوم از متن ها رو با تصویر همراه کنم بعد ارسال کنم وب،اما معمولا تمایل ندارم درباره سفرهام،خصوصا معنوی،صحبت کنم،گفتم بخوام مطلب رو متتظر بذارم شاید کلا منصرف بشم از انتشارش، حس میکنم نوشتن از اربعین وظیفه است...

  • .. مَروه ..

اربعین_حسینی

نظرات  (۴)

  • مسافر غریب
  • تقبل الله:)
    پاسخ:
    ان شاءالله.... :)
    خیلی خوب تصویر سازی کرده بودید
    پاسخ:
    چه خوب
    حقیقتا خوشحال شدم از تعریفتون
    خداروشکر
    ان شاء الله روزی خودتون بشه ببینید و برای ما تعریف کنید
    سلام
    قبول باشه...
    ان شاءالله رزق هر سال
    پاسخ:
    سلام
    ممنونم
    دعای خیلی خوبیه
    روزی شما هم...
    اول زیارتتون قبول. 
    خیلی خوب، زیبا و با نگاهی معرفتی شرح دادید.

    سختی های این سفر هم بسی سازنده و زیباست.
    ان شاءالله نصیب هرساله شما باشد.
    پاسخ:
    ممنونم
    زیارت شما هم قبول حق باشه.

    چقدر خوب
    من واقعا احساس میکردم نتونستم خوب بنویسم..
    الحمدلله...

    سازنده+++

    ان شاءالله روزی همه آرزومندان،ممنون بابت دعا
    عاقبتتون بخیر

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">