و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

به بهانه بیانات روز زن

جمعه, ۱۵ آذر ۱۴۰۴، ۰۱:۱۵ ق.ظ

صحبت‌های رهبری در دیدار زنان امسال رو ، اگه برای برخی خانم‌های مذهبی ( بدون ذکر راوی ) شرح بدی، تکفیرت می‌کنن، حالا آقایون به جای خود. میگیم از جنس ما نیستن. عیب نداره

ولی واقعا درباره عقاید برخی خانم‌ها جا داره بگم:  ما به دین آباءهم داریم زندگی می‌کنیم، نه به دین اسلام. اونجوری که پدر مادرامون، خاله عمه‌هامون بودن هستیم، نمیریم خودمون رو منطبق کنیم بر دین، بلکه یومنون ببعض و یکفرون ببعض هستیم. هرجاش برامون راحت و عادی شده انجام میدیم، چاهایی که باید باورهامون، رفتارهامون و خلقیات‌مون رو تراش بدیم و تغییر بدیم، چون سخته و هرکسی شهامتشو نداره، به راحتی انکار می‌کنیم. 

مثال ملموس بزنم؟ 

به بنده خدایی می‌گفت فلانی که انقدر کلاس معرفتی میره، چه فایده که ظرفهاش رو نشسته خونه رو ترک می‌کنه؟ 

یا مثلا چون فعالیت‌هاش باعث میشه بعضی وقتا که شوهرش هست ، خودش خونه نباشه، پس اون فعالیت کلا بدرد نمی‌خوره و ... 


یعنی ما یه سری قالب ذهنی از زن بودن برای خودمون ساختیم، که می‌خوایم همه چیز رو با همون بسنجیم. 

بیشتر مثال نمیارم چون مجال بحث در مجازی زیاد در این مورد باز نیست و احتمال سوتفاهم‌ها زیاده. 

ولی عاشق اینم که برم اون نگاه متعالی و زیبای اسلام رو ، به زیباترین بیان برای نوجوون‌هایی که به لطف خدا باهاشون در ارتباطم شرح بدم و بهشون بگم که چقدر اصل دین‌مون قشنگ و نابه. و حتی به هر خانمی که دلش می‌خواد بشنوه و رشد کنه... 

ذوق خواهری

سه شنبه, ۵ آذر ۱۴۰۴، ۰۹:۴۳ ق.ظ

این روزها، فکر نمی‌کنم کسی به اندازه نرگس خوشحال باشه

از وقتی فهمیدم جنسیت همونیه که دخترم می‌خواد، تصمیم گرفتم زودتر بهش بگم. 

توی یه سنی هست که همه‌اش دنبال فهم ارتباط و نسبتش با آدم‌هاست، مثلا ازم می‌پرسه مامان، دایی کیِ تو میشه؟  بعد که بهش میگم با ذوق از این کشف جدیدش میره به داداشم میگه می‌دونستی تو داداش مامان منی؟ یعنی مامانی هم آبجیته! 

بعد میگه راستی مامانت کیه؟!  و تعجب می‌کنه که مادرجون خودش، می‌تونه هم مادر من باشه و هم مادر دایی‌اش 😀 اخه چقدر دنیای بچه‌ها صاف و ساده و قشنگه! 


اون روز به زندایی‌اش گفته، زن‌دایی، میدونی من می‌خوام آبجی بزرگه بشم؟! یعنی دیگه آجی حاطمه، میشه دخترداییم، من خودم میخوام آبجی بشم 😀 ! 

انقدررر این ذوق‌هاش برام شیرین و نابه که نگو. 

دختری که بچه دوستام میومد سمت وسایلش جیغ می‌زد و بعضا میزد تو سر اون بچه و به شدت وابسته و حساس بود، که حتی چشم نداشت من بچه داداشم رو بغل کنم،  

اون روز وسایل نوزادیش رو از انباری آوردم که بشورم، می‌خواستم وقتی خوابه این کار رو انجام بدم، ولی زود بیدار شد و اومد همه رو دید، هی هرکدوم رو می‌دید با ذوق میگفت عه مامان این مال بچگی‌های منه؟ 

ولی خودش بلافاصله می‌گفت حالا دیگه میخوایم بدیمش به آبجی 😊  

و الحمدلله،  به فضل الهی، یه بچه‌ی دیگه شده واقعا... 

ماه‌های اول خیلی خیلی بیشتر شده بود اذیت‌هاش، یه هیجان غیرقابل تحملی برام داشت که خب من هم چون حالم خوب نبود و نمیشد خوب بهش برسم، بدتر میشد شرایط. 

ولی الان، از وقتی فهمیده خدا دعاهاش رو مستجاب کرده، خیلی خانم‌تر شده. هوای من رو داره واقعا. و حتی نسبت به بچه‌های کوچکتر از خودش یه حس ترحم و شفقتی پیدا کرده که مثلا وقتی لباسش رو بکشن یا وسایلشو بردارن اول میخواد عصبانی بشه بعد میگه: مامانی اشکال نداره، کوچولوئه دیگه :) 

#

بنظر من، یکی از سخت‌ترین امتحانات دنیا برای یک زن، جدایی از فرزندشه. و اینکه در حسرت فرزند باشه و نداشته باشه. واقعا برای من یکی که خیلی سخته. 

هرچند، هرکس هر سختی تو زندگی‌اش داره تا نهایت توانش رو داره پوشش میده، 

چند روز پیش میخواستم یه مطلبی بنویسم از امتحان سخت زندگیم و شرایط خیلی پیچیده این روزها، که معمولا در ایام فاطمیه از این جنس امتحان‌ها برام پیش میاد، تا یکم بزرگی اهل بیت رو بفهمم.

ولی ننوشتم. کام هر کس به قدر کافی تلخ هست. 

گفتم با نوشتن این مطلب یکم حال دل‌ها بهتر بشه. 

این روزها _ رمز برای خواهران عزیز

دوشنبه, ۶ آبان ۱۴۰۴، ۱۲:۰۶ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • .. مَروه ..

حرف قابل عرضی نیست...

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۴، ۰۵:۰۱ ب.ظ

گاهی وقت‌ها، با خودم میگم دل به دریا بزنم و به پیشنهاد صدباره‌ی خانم‌های نهضت مادری محل، لبیک بگم و یه روز بگم بیان کمکم تا به کارهام برسم.

ولی آخه واقعا کمک نمی‌خوام، کارهایی که دارم به دست خودمه

و واقعا دلم نمی‌خواد یه آدم دیگه بیاد برام کاری انجام بده.

حالا شاید اگه یه خواهری داشتم، روم می‌شد به اون بگم، ولی بقیه نه. 

بعدم چی بگم؟ بگم بیا ظرف‌های غذای من رو بشور؟! یا بیا کمدهام رو مرتب کن؟! اصلا نمی‌تونم بپذیرم....! 

بیشتر ترجیح میدم یه نفر بیاد کنارم، که باهام حرف بزنه و من خودم کارهام رو انجام بدم. ولی همین هم نمیشه متأسفانه...

اون ۴ شنبه بچه‌ها اومده بودن خونمون دورهمی. خونه تمیز بود. حالم بهتر بود اون روزها. ولی خب آمادگی  روحیشو داشتم که بعد رفتن‌شون بخوام اساسی جارو بزنم و تمیز کنم. 

ولی طفلک‌ها حتی توی دورهمی اجازه ندادن از جام پاشم، یکی چایی می‌ریخت، یکی می‌آورد، یکی ظرف‌های ناهار رو شست و آخرش یکی از دقیق‌ترین دوستام، جاروبرقی کشید، آخ چقدر خوبه یکی که مثل خودت به جزییات نگاه می‌کنه برات جارو کنه. یه جوری همه جا رو توجه کرده بود، تا یه هفته من روزی ۲ بار جارودستی می‌زدم که مبادا دوباره زیر مبل و زیر کابینت آشغال جمع بشه. می‌خواستم زحمت دوستم حفط شه و تمیز بمونه خونه.

نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم، چیکار کنم؟ 

نمی‌تونم به قول دوستم، دکمه‌اش رو خاموش کنم و انقدر به جزییات توجه نکنم

و نتیجه اینکه چند روز پیش وقتی اون اتفاق تلخ پیش اومد و حسابی من رو به هم ریخت، پنچر شدم انگار... 

دوباره خونه زندگی از دستم در رفته

خونه ای که یه ماه بود هر روز داشت یه بخشی‌اش بصورت عمقی تمیز می‌شد و هر وعده عطر غذای خوشمزه‌ای که با حوصله پخته شده بود، کام اهلش رو شاد می‌کرد، 

حالا شده یه خونه شلخته نامرتب با یه خانم بی‌حوصله که نمی‌دونه چطوری خودشو سرپا کنه و از این بی‌نظمی هم کلافه است

و چون مدتیه استاد عزیزش رو ندیده و از جمع دوستان باایمانش دور بوده، حسابی باطری روحش خالی شده و خشکی پاییز و اختلال هورمونی و تنها موندن گاه و بی‌گاه هم بهش اضافه شده و حسابی اونو در پیله‌ی خودسرزنشی و جنگیدن با خود، فرو برده.... 

#

نمی‌خواستم بعد مدت‌ها ننوشتن، قلمم به تلخی باز بشه

هدفی هم از این نوشته ندارم

خوب میشه، درست میشم... می‌گذره این روزها که خوب و خیره واقعا، ولی من الان نگاهم منفیه و حتی از همین هم ناراحتم... 


از کدام دسته ایم؟

يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۴، ۱۲:۱۶ ب.ظ

امشب قسمت سوختن خانه کعبه رو تو مختار نشون داد، وقتی لشکر یزید به سپاه زبیریان شبیخون زد و گدازه آتشین انداخت و خانه کعبه در آتش بود

خیلی جالب بود اینکه ۳ سبک تفکری در این سکانس مشخص بود.
۱. گروه خوارج که نشستن کنار خانه کعبه به گریه کردن و وااسلاما سر دادن...
۲. گروه شیعیان امیرالمؤمنین که مختار بود و همه رو خبر می‌کرد که بریم کعبه رو خاموش کنیم
۳. گروه سوم زبیریان که عبدالله بن زبیر گفت اگر مصلحت باشد خدا خودش آتش را گلستان می‌کند! و کعبه باید بسوزد تا سندی باشد بر اثبات باطل بودن یزید.

ما جزو کدام دسته‌ایم؟
بشینیم بخاطر تهاجم های دشمن از فرهنگی و سیاسی و نظامی و ... گریه سر بدیم و دعا کنیم فقط؟
یا بگیم مصلحت باشه فلان میشه و تنبلی و کوتاهی های خودمونو توجیه کنیم و دنبال دوقطبی‌های مسخره باشیم همش؟
یا مثل شیعه مولا علی، قوی و باصلابت، جلوی هجوم دشمن بایستیم و جانبازی کنیم... تلاش کنیم، اگه فن جنگی بلد نیستیم یاد بگیریم، اگه تنبلیم درست بشیم، اگه معرفتشو نداریم بریم آموزش ببینیم و ... 

موشکِ خودتو پیدا کن

سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ

این روزها، مثل سال‌های قبل ، حیران و سرگردان نیستم که من باید برای امامم چیکار کنم، که پس فردا خودم هم شامل لعن‌های زیارت عاشورا نشم : لعن الله امه اسرجت و الجمت و تنقبت لقتالک... و لعن الله امه سمعت بذلک و رضیت به... 

لعن الله امه دفعتکم عن مقامکم
لعنت خدا به کسانی شما را از مقام و جایگاه تان دور کردند ( نذاشتن شما به حق‌تون برسید. حق پدری کردن برای ما، حق به سرپرستی گرفتن ما، انگار که ما و شما رو جدا کردن از هم 😞 ) 

و لعن الله الممهدین لهم بالتمکین من قتالکم
و لعنت خدا بر کسانی که زمینه‌سازِ امکان نبرد با شما شدند... ( واقعا می‌تونیم با یقین بگیم که ما جزو زمینه سازان ظلم به اهل بیت نیستیم؟ ما و کم کاری‌هامون، ما و وابستگی‌های حقیرمون...) 


امسال، به لطف استادان عزیزم که خدا توفیقاتشون رو زیاد کنه، می‌تونم بفهمم کجای تاریخ ایستادم، می‌تونم بفهمم سهمم در یاری امام چیه و من، منی که گفتگو کردن توی جمع برام خیلی سخته، شروع کننده گفتگو بودن برام سخته، دفاع ارشد برام کابوس بود و کلا هر گونه صحبتی در جمع برام سخته، 
حالا می‌تونم برم توی میدون و با آدم‌ها صحبت کنم، و حتی بعد چندبار گفتگو دیگه از اینکه با آقایون یا خانمای بدحجاب و ... هم گفتگو کنم، نمی‌ترسم. 
و من دلبسته و شیفته و عاشق این اثر ولایتم، و حیرت امسالم از اینه، و حسرت امسالم هم همینه که چرا انقدر کم کارم، چرا انقدررر بدی و عیب دارم و چرا انقدر ترس؟ 
این چه ایمانیه که نمی‌تونم حرف حق رو بیان کنم و اون نعمت فهمی که خدا بهم لطف کرده و داده با دیگران به اشتراک بذارم. 

اما در کنار همه این حس‌ها، بازم مثل قبل، در خودسرزنشی و ناامیدی از خودم فرو نمیرم و این رو فهمیدم که : اگر چه زشت و خرابم ولی مگر آقا، در این عمارت شاهی غلام لازم نیست؟! 

من پر از عیبم ، ولی باید بمونم، باید بایستم، امیدوار باشم و ادامه بدم تا اول از همه، خودم رشد کنم و بزرگ بشم. خودم وسعت پیدا کنم و نور، جاری بشه تو وجودم... 

##

کانال های ما: 
@elmodin7 کانال اصلی 
https://eitaa.com/Fuadland. ، اینم شعبه مادر و کودک مون که ما اکثرا اونجاییم :) 

رفقای تهرانی تشریف بیارید یه روز ببینم‌تون، اگه خوشتون نیومد دیگه نیاید :) 


به قول خانم تلاجن: نظر نامحبوب :)

يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۲۷ ب.ظ

می‌نویسم و رد میشم، با اینکه خیلی درموردش حرف دارم: 


اونهایی که میگن زن و چه به سیاست

و تعجب می‌کنن از دغدغه‌ای که برای مسائل سیاسی داری

و مخصوصا اونهایی که مذهبی‌ان و زنی که حرف سیاسی می‌زنه رو سرزنش می‌کنن مخصوصا با این ادبیات: که تو برو بچتو بزرگ کن، یا برو غذاتو بپز و ... 

متاسفانه فهم‌شون از دین ناقصه، خیلی ناقص

چون بالاترین الگوی زنانگی که حضرت زهرا باشه، بواسطه یک کار سیاسی بزرگ، مورد هجوم دشمن قرار گرفت و جونش رو در این راه فدا کرد! 

مگه زن نبود؟ مادر نبود؟ زندگی نداشت؟! 

بارقه های بلوغ در شب تولد

يكشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۲۴ ب.ظ

امسال، تولد خیلی جالب و متفاوتی داشتم
به یه احساس بلوغی در خودم رسیده بودم که واقعا منتظر نبودم کسی برام کاری کنه. تو ذهنم این بود که من امروز به دنیا اومدم، پس باید بررسی کنم ببینم وجودم چقدر برای اطرافیانم مفیده و باید به اونها خوش بگذره. باید خوش اخلاقی کنم و...
البته چند روز قبلش مهمان داشتیم و قصد خرید لباس و... داشتند، همسرم گفت حقیقتا دنبال سوپرایز کردنت بودم ولی گفتم الان که تو بازاریم، اون چیزی که نیاز داری و بهم گفته بودی رو، اگه پیدا کردی بخر.
پس درواقع هدیه‌ام رو از قبل گرفته بودم و خیلی هم راضی بودم از اینکه خودم انتخاب می‌کنم تا اینکه پول همسرم صرف چیزی بشه که چندان نیازش ندارم یا اندازه‌ام نیست یا دوستش ندارم.

روز تولدم هم قرار بود همسرم نباشه. ولی بازم اهمیتی ندادم و ناراحت نشدم. شب قبلش، خیلی شیک برای خودم کیک درست کردم، که دختر عشق کیکم، کیف کنه، شام هم خورشتی که خودم دوست دارم درست کردم و اتفاقا خوشگل تزیینش کردم ، خونه رو زیبا کردم و ... همه کارهایی که برای تولد یه شخص دیگه می‌تونم انجام بدم.
و حتی از قبل، برای خودم هدیه هم خریده بودم. دو سه تا محصول پوستی که نیازشون داشتم. فقط قصد داشتم تو یه جعبه خوشگل بچینم که یادم رفت و از همون بدو رسیدن بسته پستی، استفاده شون کردم.

خلاصه خیلی تولد خوبی شد. اولین بار بود که بجز مادرم و همسرم، هیچکس دیگه بهم تبریک نگفت. و بعضیا با تاخیر یادشون اومد. ولی مثلا خودم اومدم شب قبل تولدم به پدرم زنگ زدم و حالش رو پرسیدم، بنده خدا کلا یادش نبود،  منتطر هم نبودم می‌دونم هر سالی هم که تبریک گفته مامانم یادش انداخته :) ولی دوست داشتم با پدرم صحبت کنم و در شب تولدم، خودم جویای حالش باشم.
حتی حلقه اصلی دوستام که اون روز جلسه داشتیم باهم و خونه ما بودن، برخلاف هر سال، یادشون نبود تولدمه. ولی من خیلی خوشحال و خجسته بودم، چون بعد ۳ سال ، درست روز تولدم ، برای اولین بار میزبان استاد جانم شده بودم و این برام یه هدیه خیلی ارزشمند بود، حتی با اینکه باز هم همسرم نبود و در تدارکات قبل و بعد میزبانی تنها بودم...
احساس بلوغ کردم امسال و اینکه چقدر فرموده مولاعلی حقه که : بهترین آسودگی در بی‌توقعی از مردم است.
البته من هنوز خیییلی فاصله دارم و هنوز توقعات بیجا و بی‌ارزش زیادی تو وجودم هست که باعث حال بدم میشه. ولی خب پیشرفت‌هایی هم داشتم که خودش رو در شب و روز تولدم بروز داد و حالمو کلی خوب کرد.

#

یه زمانی که دنبال دوست شهید بودم، می‌رفتم سرچ کنم، ببینم مثلا کدوم شهیدی در روز تولد من، متولد یا شهید شده، اون دوست من باشه. ولی پیدا نکردم‌. بعدا با روش‌های دیگه گاهی به شهیدی متوسل می‌شدم. 

ولی از پارسال، تا چند سال دیگه که داغ شهید رئیسی هنوز برامون داغه، ایام تولدم با یاد ایشون گره خورده و چه خوب رسمی داشت اتفاقا... خستگی ناپدیری، اخلاص، خدمت... خدا رحمتش کنه 

و قسم به پاکی خون شهید

شنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۴، ۰۱:۵۳ ق.ظ

نوشته‌ روایت‌گونه از ۵ شنبه، ۲۱ فروردین ۱۴۰۴: 


 خیلی وقت بود که معراج شهدا نرفته بودم

اون فضای پاک و معنوی رو ندیده بودم...

*

۵ شنبه ظهر، سوار بی آر تی و بعد مترو شدم

انگار وارد یه کشور دیگه شدم! 

اتفاقا وقتی وارد قطار شدم، بحث داغ بود

انگار قبل اینکه من برسم یکی، به یکی دیگه، یه چیزی گفته بود، که بحث داغ مسئولین و حالا من عوض بشم مگه کل کشور درست میشه و این چیزا بود

و هر کسی توپ رو تو زمین دیگری می‌انداخت‌.

زود باید پیاده می‌شدم، تیپ‌ها، سطح غریب و عجیب آرایش‌ها

فروش مینی اسکارف و شال‌های توری کارشده با نگین و مروارید که از هیچی سر نکردن خیلی جذاب‌تره و شاید هدفش اون بخش از جامعه است که هنوز نتونستن همون یه ذره شال رو از سر یا دور گردن دربیارن، و با این‌ها دیگه به مقصد می‌رسیدن... 

پیاده شدم و حین خط عوض کردن به همین چیزها فکر می‌کردم، به اینکه چه نظارتی روی پوشاک هست؟ چطوری میشه برای این وضعیت نابود فرهنگی، یه کاری کرد؟ 

ولی مثل قبل به هم نمی‌ریزم و حالم اونقدر بد نمیشه که تعادل روحیم رو از دست بدم‌

ایستگاه ۱۵ خرداد، پیاده شدم... دیدم کرور کرور آدمه که داره میره سمت بازار! 

توی ذهنم میگم مگه اون خانمه نمی‌گفت مردم دارن از گشنگی می‌میرن، پس این‌ها درخت متحرکن؟! 😀 

خروجی غرب رو میرم بیرون، سمت خیابون بهشت... 


از همون حوالی کوچه معراج، نور و برکت حضور شهدا، فلبم رو پر می‌کنه، انگار که هیچ زهری به جونم ننشسته و هیچ فکر ناخوشی سراغم نیومده...

مدت‌ها شده که اینجا نیومدم... 

از روی ساعت دارم دیر می‌رسم ولی خوشحالم که دخترم رو هم آوردم.

وقتی می‌خوام وارد سالن بشم، یه آقای نسبتا میانسال با لباس مشکی میگه: ببخشید یه لحظه صبر می‌کنید؟ 

و از یه عالمه جوون سیاه‌پوش که اون‌طرف ایستادن و سر بالا نمیارن هیچکدوم، می‌پرسه: الان می‌تونن برن داخل؟  اون اتاق که می‌گفتین نباید کسی بره کجاست؟ 

یکی از آقایون جوان میگه بله حاجی، برن داخل، اون اتاق بحثش جداست. 

حاجی عذرخواهی می‌کنه و میگه بفرمایید. ببخشید.

با نرگس وارد میشیم، توی ذهنم میگم امنیت، فقط به اینکه جنگ نباشه نیست. امنیت یعنی همین که وقتی اون آقا جلوی من رو می‌گیره من با آرامش کامل می‌ایستم چون می‌دونم حرفش حقه. صبر می‌کنم. اصلا اعتراضی ندارم. * اعتماد می‌کنم * 

امنیت یعنی اون آقایون جوانی که انگیزه‌ای برای برگشتن به سمت من و دیدنم رو ندارن و من هم خودم رو در معرض آسیب نمی‌بینم. امنیت یعنی این احساس ایمان و برداشت ایمان از کسی داشتن... 

وارد شدیم... نرگس که با توضیحات قبلی من فکر می‌کرد رفته مهمونی، خونه شهید، خوشحال بود. 

خواهر کوچیکه شهید که دوست ماست، هنوز نیومده بود ولی یکی از رفقا بود. 

رفتیم و نشستیم. 

برخلاف مراسمات رفیق همسرم که دوسال پیش فوت شد، حس غم نداشتم. حتی یه خوشحالی‌ای داشتم که باید کنترلش می‌کردم تا بروز نکنه. از بس که فضا مثبت و معنوی بود. 

هرکس یه گوشه‌ای نشسته‌ بود قرآن می‌خوند و ذکر می‌گفت.

از سلام احوال پرسی‌ها و تسلیت‌ها، فهمیدیم این دو خانمی که نزدیک ما نشستن مادر شهید و خواهر دیگرش هستن. 

آرام، بی‌صدا، متین... 

رفتیم جلو، سلام کردیم، معرفی کردیم و تسلیت گفتیم و تبریک برای عاقبت بخیری پسرشون. 

کمی بعد، نرگس گفت دستشویی دارم، ضدحال بود ولی چاره‌ای نداشتم.

رفتیم بیرون، یادم نبود که سرویس‌ها کجاست، دوست داشتم زودتر برگردم تو، پرسیدم.

یه آقایی اومد جلو، رفت پایین دید سرویس مردونه است، من داشتم می‌گشتم، ایشون هم پیگیر داشت می‌گشت، توی ذهنم تعجب کردم حقیقتا، که سر باز نزد، نگفت نمی‌دونم، نگفت برو اونور رو بگرد، خودش اومده بود و داشت می‌گشت صرف اینکه یه سوال پرسیده بودم، یه لحظه یک جرقه غمناک، توی ذهنم اومد ، که این کار، یعنی *احساس مسئولیت* ، همون چیزی که پسر مرفه وزیر رو، برد هرمزگان، که بعد اینطوری شد،  * احساس مسئولیت* ... همون چیزی که پدرشون، پزشک حاذق چشم رو با بهترین موقعیت شغلی، حقوق مزایا و اصرار زیاد مقامات آلمان برای نگه‌داشتن شون در بیمارستان بزرگ شهر، برگردوند به این اب و خاک، به این مردم، به این جایی که یک چندم از اون اهمیت رو به ایشون نمی‌دادن ، ولی موند، چون اعتقادش خدمت بود... یه آدم باتقوای واقعی که شاید اگه حضورا دیده بودم‌شون، نمی‌تونستم پی به این عمق وجودی و این شخصیت مومن ببرم.

حس غم نشست تو قلبم، که چه آدم‌های خوبی رفتن و ... هستن هنوز، مطمئنم که هستند... 

رفتیم تو، رفیقم اومده بود

ترکیب حس غم از دست دادن خوبان، با چشم‌های سرخ‌ خواهر شهید، جگرم رو شعله‌ور کرد... 


خداوند رحمت‌شون کنه و ما رو هم...

الهی که به برکت قدم‌های خوبان عالم،

کسانی که در گوشه گوشه عالم هستی، مشغول خدمت خالصانه و عاشقانه به امام‌شون هستند و ما نمی‌شناسیم‌شون، 

ما هم جزو یاران حضرت بشیم

و دنیا و عاقبت به خیر ...


# شهید محمدرشاد طریقت منفرد

بعضی چیزها رو باید گفت...

پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۴، ۰۸:۴۳ ب.ظ


روایت خوبی ها: 


اون روزی که این کلیپ رو دیدم:
آخرین وضعیت جهادگران بسیجی حادثه دیده گروه جهادی شهید اصغر پاشاپور مجیر؛ که صبح روز جمعه در جاده بندرعباس سیرجان به دلیل ترکیدگی لاستیک، خودروشان واژگون گردید.  @khayronesa_ir

با خودم گفتم خداروشکر که برادر دوستم، حداقل زنده است، خیلی بی‌قرار بود، گفت اولش خبر بابا رو هم همینجوری بهمون دادن، گفتن مجروح شده ولی بعد فهمیدیم کار تموم شده...
گفت ریه‌هاش آسیب دیده، پهلوهاش سوخته، کتفش در رفته، لگنش جراحی می‌خواد...
گفتم ای وای، ولی خداروشکر که زنده است، ان‌شاالله باز هم سرپا میشه...
وقتی خبر داد انتقالش دادن تهران، بخش آی سیو، گفتم خداروشکر، که فقط کنارشون هست، اخه یه دختر بعد پدرش، دلگرم به برادرشه...

بعدش چطور شد که امروز پیام داد بچه‌ها دعا کنید، دارن احیاش می‌کنن....
و تمام... دقایقی بعد خبر داد که برادرش شهید شد....

من که خود شهید رو نمی‌شناختم
ولی پدرش... خانوادش...
یک خانواده اصیل و شرافتمند و باتقوا، به معنی واقعی
برامون تعریف کرده بود زمان وزارت پدرش، یه سفر کاری کیش داشتن، چون عید بوده خانواده اصرار کردن که ماهم بیایم، پدرش گفته‌ اصلا و ابدا، مگر اینکه با خرج خودمون بریم.
با خرج خودشون رفتن توی اون هتلی که پدرش بوده، با اینکه کلا پدر رو نمی‌دیدن، در حد جیب‌شون اونجا خرج کردن.
به قول خودش انقدر همه چیز گرون بود که مادرم می‌گفت خرج یه سفر حج تمتع رو برای ۳ روز پرداخت کردیم
براشون راننده گذاشته بودن، مادرش زنگ زده بود اعتراض، یعنی چی که راننده فرستادین! بچه‌هام فکر می‌کنن لابد کسی‌ان! لازم نیست خودشون میرن و میان...

بله، از چنین پدر مادری، چنین پسری درمیاد
که در راه خدمت به مردمش، در راه آبادانی کشورش، جانش رو فدا کنه...
#


این متن رو دیروز نوشتم، گفتم ویرایش می‌کنم ولی فرصت نشد

گفتم فرستادنش، بهتر از اینه که بیات بشه