و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

هیچ چیز، ثابت، نمی‌مونه ( سالی که گذشت)

سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۲، ۰۴:۲۳ ق.ظ

سال عجیبی بود امسال...

پارسال همین موقع‌ها، تازه خونه خریده بودیم

شدیدا مشغول اسباب کشی، جمع کردن و کارتون زدن و ...

اواخر اسفند، اسباب کشی کردیم و ضرب العجل با کمک دو روزه زن داداش، همه چیز رو مرتب چیدیم. 

اما انگار این خونه، خونه ی اقامت نبود! 

چند روز بعدش به علت رسیدن ماه رمضون و شروع تعطیلات رفتیم شهر همسر. و این سفر دقیقا تا عید فطر طول کشید چون همسر برای منبر شب‌های قدر دعوت شد و دیگه تا آخر همونجا موندیم. ( حالا دیگه جزییات خیلی دقیق یادم نیست) ؛ از سفر که اومدیم و یکم خستگی در کردیم، درست روز تولد یکسالگی دخترم، اولین مهمونی خونه خودمون رو برگزار کردیم😊 البته بدون کیک، بدون نیت تولد...  ولی خدا از دلم خبر داشت، مامان بابا و داداشم اینها یهو اومدن سوپرایزمون کردن و خیلی خوب بود این برام. ( یادم باشه حتما به همسر بگم چقدرر تو دلم مونده تولد یکسالگی براش نگرفتیم و اون شب از ادغام مهمون هامون چقدر هول و دستپاچه شدیم و یه عکس خوب نگرفتیم حداقل:/ البته چرا به اون بگم بیشتر خودم مقصرم که انقدر هول میشم و هی میگم نکنه اینا سختشون شه، نکنه برا اونها کم بذارم و... البته مهمونی اولم بود و هنوز به آشپزخونه خیلی کوچیک عادت نداشتم. دیگه حالا ولش کن، مهم اینه اون لحظه دم در دیدمشون شاد شدم. 😊 ) 

 دو هفته ای تو خونمون زندگی کردیم و بعد یه سفر کوتاه رفتیم شمال. که اقوام من رو ببینیم.  شیطون توی ذهنم می‌گفت: خودش می‌دونه من روزهای مهم زندگیم دلم میخواد دورم خلوت باشه ، خودمون باشیم ، عد روز تولدم منو آورده اینجا. شیطونه دیگه ، همیشه بدترین چیز رو در نظر آدم میاره.

داشتم مغلوبش میشدم.... شاید هم شدم که وقتی همسر زنگ زد یه دقیقه بیا پایین بریم دور بزنیم، نرفتم. انقدر درگیر افکار منفی بودم که احتمال مثبت ندادم. گفتم بیا ناهار بخوریم بعدا میریم. یکی دو بار دیگه هم گفت و دید نه! مرغ خانم یه پا داره! 😁 بنده خدا  خودش اومد بالا و دیدم دستش یه کیک کوچیکه. ولی با یه دنیا محبت عمیق 😍 خوشحال شدم؟ 

خیییییلی! 

مخصوصا که فهمیدم قصد داشته تنهایی تو ماشین منو سوپرایز کنه، حتی بدون بچه 😍 می‌خواست بریم دور بزنیم دوتایی و بچه پیش مامان و مادربزرگ باشه. ای دو صد حیف که من خرابش کردم ( و همینم درس شد برام) 

تولد رو گرفتیم و رفتیم تهران. رفیقمون تو بیمارستان بستری بود، همسر زنگ زد به پدرش که هماهنگ کنه بریم عیادت. 

داشتم تو خونه کارهای شستشو و ... بعد سفر رو انجام می‌دادم که دیدم همسرم با صدای لرزیده و بلند گفت چی دارین میگین حاج آقا؟! یعنی چیی؟! 

اومدم جلو در اتاق، از دیدن حالتش، وا رفتم.... 

 پدرش گفت پسرم دیگه خوب شد، دیگه هیچ دردی نداره. و گوشی رو قطع کرد. 

دست و پاهام شل شد، مثل شیری که سر بره، ریختم روی زمین. شوک بزرگی بود. اصلا انتظار مرگش رو نداشتم. اصلا باور نمی‌کردم. نمیدونستم اینهمه غم رو با کی سهیم بشم؟! چطوری خودمو دوباره بلند کنم که به همسر بیچاره بتونم روحیه بدم... رفیقم رو چیکار کنم؟ خانمش رو؟! 

چند ساعت توی خونه دور خودمون می‌گشتیم. سریع کارها رو تموم کردم و زنگ زدم به خانمش، با چه حالی همسر منو برد خونشون، با چه حالی اون شب شام گذاشتم، با چه حالی رسیدیم محله شون و چییی گذشت به همسری که اونو برادر خودش می‌دونست؟! 

و از همون شب، مراسمات سوگ و عزاداری ما شروع شد. از این شهر، به اون شهر.... 

خانواده خودش از همه بدحال تر، داغون تر، جوون از دست داده، بی قراااار... از اون طرف، همسر من رفیق صمیمی اش بود، یکی یکی بچه های حوزه می‌فهمیدن زنگ می‌زدن ، می‌پرسیدن و این روایت غمبار دوباره از اول برای همسرم تکرار می‌شد... دیگه دیدم نمیشه، خودمو باید سریع جمع کنم. اصلا نباید غم رو توی چهره ام ببینه. با اینکه اون طفلی انقدر حالش بد بود، اصلا چیزی نمی‌دید، تو حال خودش بود همش... 

یک ماه تمام، از غسل و کفن و تدفین که سخت ترین مراحلش بود، الحمدلله بالا سر رفیقش بود، تا مراسم سوم و هفتم و ...   که تو شهرستان بود. من و این بچه یک ساله نوپا هم به دنبالش... خانمش رفیق عزیزم بود، شب و روزمون باهم بود، نمی‌تونستم تنهاش بذارم وقتی می‌دیدم اطرافیانش هم همچین هواشو ندارن. 

اصلا این طفلیا غریب بودن. غریب روحی... 

بعدش تو مسجد حوزه براش مراسم گرفتن، هنوز یه ماه نشده بود، تو فکر مراسم چهل بودن که ما برگشتیم خونمون، سر زندگیمون. تو همین مدت کوتاه، دایی من اومده بودن تهران، بالاخره بعد مدت‌ها توفیق شد، اومدن شام خونمون. 

همسر یکم بهتر شده بود حالش. این شد دومین میزبانی ما در سال جدید! مایی که هر هفته مهمون داشتیم، تازه اواخر خرداد، دومین مهمانی سال‌مون بود! 

تازه داشتیم به روال عادی برمی‌گشتیم... من بعد مدت‌ها خونه رفیقم دعوت شده بودم، جمعی از دوستان بود و مولودی، گفتم برم حال و هوام عوض میشه... این بچه طفلی از فضای غم درمیاد... 

تو اسنپ بودیم با دوستان که می‌رفتیم پدرم زنگ زد که دایی تموم کرد.... 

شوکه شدم... توی اسنپ زدم زیر گریه!! من!! 

نمی‌دونم شاید پدرم فکر می‌کرد من فقط برای آروم کردن مامان دارم میگم «نه نگران نباشین، ان شاالله که یه تب معمولیه. ولی برین شمال ، باشین کنارش»

شاید فکر می‌کرد من همون دیشب، با مرگ دایی کنار اومدم، شاید فکر می‌کرد خیلی قوی‌تر از این حرف‌هام، ولی نبودم...! 

شوک دوباره...

و چطور اون مهمونی رو بدون گفتن کلامی به کسی سپری کردم، بماند....

فقط به اون دوتا رفیقم گفتم به کسی نگن. بعد مدتها برای شادی جمع شدیم، خراب نشه. 

در اصل شاید بخاطر خودم بود. من بدم میاد همه بهم توجه کنن. دوست دارم احساساتم رو در درون خودم پرورش بدم. حتی غم رو. ترجیح میدم تو خلوت خودم، مشغول سوگ باشم، و مگر کسی که خیلی از جنس دل خودم باشه، تو سکوت برم کنارش بشینم، اشک بریزم. همین. 

و این روحیه ی من، توی نصف اقوام مون هم هست، مادرم، خاله هام، و دختر همین دایی خدابیامرز.... 

و امان از دنیا، که همین درونگرایی، برای بعضی‌ها شائبه ی بی احساسی درست کرد. اینکه یک نفر بتونه با غم برادرش، مهربان‌ترین و بامرام ترین برادرش؛ بایسته و از مهمان ها پذیرایی کنه، اینکه بتونه با وجود رنجی که داره مثل خوره درونش رو خالی می‌کنه و می‌خوره، بایسته و مجلس رو سر پا نگه داره و کارها رو انجام بده؛ برای بعضی‌ها دستاویز تهمت شد. دستاویز دو بهم زنی و ایجاد کدورت. اونوقت کینه‌های کهنه هم سر باز کرد و رنج روی رنج.... 

بعضی ها، چه موشی دووندن وسط رابطه های زخم خورده و نمک پاشیدن روی این پیکره زخمی خانواده، که داغ روی داغ شد... و درد روی درد.... 

و هنوز آروم نشده آتش طوفانی که به پا کردن.... 

هنوز وقتی یاد اون روزها میفتم، یه داغی بیشتر از داغ دایی، حنجره ام رو پر می‌کنه و قلبم مچاله میشه از شدت غم...

آروم میشم اگه بدونم، بچه های یتیم اش، احساس ناامنی ندارن. همین 🥺 دایی که رفت، اون رو که دیگه نمیشه بدست آورد... کاش لااقل خیالمون از آرامش بچه‌هاش راحت می‌بود....

( البته این درس بزرگی برای من شد که وقتی دستورات اسلام عزیز می‌فرماد کسی رو دوست داری محبتت رو بیان کن، یعنی چی. و آدم نباید به میل ذاتی خودش که حالا درونگرا یا برونگرا است عمل کنه. اگه واقعا دستورات اخلاقی و اجتماعی اسلام انجام می‌شد مشکلات ارتباطی به صفر می‌رسید) 

*

داشتیم از سوگ و عزا دق می‌کردیم، که امام حسین، کشتی نجات، ما رو به کربلای عراق دعوت کرد، روز عرفه، عیدقربان، ما رو فدایی مرام و آقایی خودش کرد تا مرهمی باشه بر قلب‌مون. 

چه کسی بجز اربابی که تو اوج غم و مصیبت های جانکاه، رضا بقضائک بر لبش جاری بوده؛ می‌تونست ما رو تسکین بده؟ 

و الحمدلله که ارباب مون حسینه.... الحمدلله که بی کس و کار نیستیم. بی‌صاحب و یاور نیستیم.... 

بعد از اون، حالمون خیلی بهتر شد الحمدلله.... 

امسال، اگه دوتا داغ رو دل ما نشست، ارباب هم دو سفر ما رو دعوت کرد، و این سفر آخر که تو شعبان بود، عااالی بود، عالی بود.... کاش توفیق بشه بنویسم ازش.... 

درس های مهم و زیادی رو با همه وجودم از امسال گرفتم که فکر نمی‌کنم هیچ جور دیگه ای میشد انقدر عمیق، آموزه ای رو به کسی یاد داد. 

اینجوری که خدا برای ما رقم زد، تا عمق جانمون نفوذ کرد. و الحمدلله که پس همه این وقایع، خدا هست و کم و زیاد همه چیز، دست خودشه. 

امیدوارم سال پیش رو، با سفرهای استانی پیش رو 😅 که دیگه حقیقت زندگیمه و اگه ناله کنم همینم ازم می‌گیرن، ( مثل توفیق مهمانی دادن که تو امسال ازم گرفته شد و شاید در کل سال سرجمع دو سه ماه، بطور پراکنده، تو خونه خودمون بودم) 

سال خوب ، با عافیت و سلامت و با اتفاقات مثبت و درس‌های راحت 😉 برای همه باشه... 

امیدوارم بتونم گام‌های بزرگی بردارم و از خودم و دغدغه‌های خودم کمی فراتر برم. هجرت کنم، یه هجرت واقعی، نه مثل این سفرهایی که بارش لباسه و مرکبش ماشین. 

امیدوارم بتونم از صفات ذاتی و سبک شخصی خودم، به صفات متعالی و سبک زندگی‌ای که خدا دوست داره، سفر کنم...

الهی که لبتون خندون دلتون آروم 🌹  

لطفا تو این روزها، سحر افطارها، مناجات ها، آشپزی‌ها، بچه خوابوندن ها، سرکار رفتن ها، ما رو هم دعا کنید



این روزهای من

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۳۷ ق.ظ

نمی‌رسم

نمی‌تونم برسم... 

تا خوب میشیم، تا میام عنان زندگی رو دست بگیرم، دوباره ویروس ما رو میندازه. 

باز خداروشکر همسر مریض نمیشه، وگرنه اگه ایشونم میفتاد تو خونه و از کارهاش می‌موند، کلافگی من چند برابر می‌شد. 


دوشنبه اومدیم خونه خودمون. سه شنبه رو خونه بودم و ۴ شنبه دوباره رفتیم تهران. همونجا ویروسه رو گرفتم و دوباره... 


الحمدلله ، انتخابات خوبی بود، از این جهت که لیستی رای ندادن، باعث شد خیلی تحقیق و موشکافی کنم، کلی با رفقا تبادل نظر کردیم، تا تهش به جمع بندی درستی برسیم

گرچه امسال با بیشترین استرس رای دادم، که آیا درست انتخاب کردم یا نه

ولی بنظرم این در مسیر بلوغ سیاسی بودن، خیلی مهم و حیاتیه. همه ضعف ما از اینه که تحلیل سیاسی درستی نداریم و امسال گامی برای رشد سیاسی بود. خیلی خوبه. 


اما یه ناراحتی هم دارم که برای افزایش مشارکت تقریبا هیچ کاری نکردم. 

واقعا از اینکه نمی‌تونم یه کار مفیدتر اضافه تو برنامه زندگیم بگنجونم و همش به شکست می‌خورم، خیلی ناراحتم. 

حتی چند ماهه که کسب و کارم هم درست پیش نبردم. 

به شوق روی تو...

جمعه, ۲۹ دی ۱۴۰۲، ۰۷:۲۷ ب.ظ

۱۳ رجب، یه مجلسی دعوت شده بودیم که من دلم نمی‌خواست برم... به همسرم گفتم و منطقی پذیرفت. ولی ته دلش هم ناراحت شد. ( کاش نگفته بودم) 

بعدش که دیدم اینطوری شد، دلم رو راضی کردم و آروم کردم و بعدش به همسر گفتم: نه ولش کن آقا ، بریم... و وانمود کردم که مساله ام کاملا حل شده و راضی‌ام، چون می‌دونستم دلش می‌خواد که باشه ولی دوست نداره من هم دلخور باشم‌. 

دلم رو راضی کردم و توی کانال خصوصیم، به امام زمان گفتم هوامو داشته باشن و اون چیزایی که می‌ترسم ازش، پیش نیاد. 


دو سه روز پیش همسرم زنگ زد و گفت: خانم دمت گرم که قبول زحمت کردی بری خونه مادرت، من درسمو بخونم. حالا من هم یه خبر خوب دارم. 

سفر ۳ روزه کربلا دعوت شدیم، آخر هفته ( درست همون ۳ روزی که قرار بود توی اون موقعیت باشم) واقعا هنگ کردم یه لحظه. گفتم بپرس ببین ناراحت نمیشن اونها؟ 

گفت نه دیگه، کربلاست 😍 کربلا ارجحیت داره به همه چیز.


و من هنوز متعجبم از این تدبیر امام... حمایت امام...

بهترین چیزی که می‌تونست دل همسر و همه رو راضی کنه به اینکه اون مراسم رو نریم

و حالا اون به کنار، فیض به محضر امام رسیدن... 


و ایندفعه اگه خدا بخواد، همراه هم داریم تو سفر. امیدوارم بچه هم بیشتر همکاری کنه. 

من که هنوز باورم نمیشه ، ولی حتما به یادتون خواهم بود🌹

#

نمیدونم چرا اینجور وقت ها یه عذاب وجدانی ته دلم می‌شینه

دلم می‌خواست می‌تونستم همه آرزومندان رو ببرم با خودم



روایت ایمان_ این قسمت: زن بی ارج؟!

يكشنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۲، ۰۲:۳۷ ق.ظ

توی هیئت دیدمش

هم خودم ، هم اون، هیجان داشتیم که درباره ازدواجش صحبت کنیم، آخر شب تا هیئت خالی بشه؛ حرف زدیم

بالاخره بعد کلی بالا پایین و سخت‌گیری مادرش سر تحصیلات عالیه، ( چون خودش نخبه علمی محسوب میشه و خیلی هم فعاله) و این تهرانی نبودن و ساکن تهران بودنش، درکنار شرایط اعتقادی و فکری و روحیاتی‌اش ، که ازدواجش رو سخت می‌کرد، یه پسر خیلی مناسب بهش معرفی شده بود و از قضا عروس شهر ما شد و یه جورایی فامیل دورمون هم شد 😊 

بعد کلی حرف زدن گفتم تا جایی که می‌تونی، عروسیت رو عقب ننداز. معطل نکن. 

گفت ان شاالله بعد عید قصد داریم بگیریم. دیگه از این زودتر نمیشه، چون بهمن عروسی خواهرمه. 

تو دلم گفتم یاعلی! خدا رحم کنه به پدرش! و به زبون آوردم: بهترین کار رو می‌کنی... 

گفت: به پدر مادرم گفتم هیچی نمی‌خواد بدین، به همسرم هم همینو گفتم، فقط یخچال رو بگیره، فرش دست دو هم خونه مادرش هست، تلویزیون هم نبود نبود. مادرم اینها هم گفتم همون گاز و ظرف باشه در حد خودمون فعلا کافیه، ما که تهرانیم مگه چقدر برامون مهمون میاد؟ ان شاالله کم کم می‌خریم

گفتم: حالا ببین تا جایی که می‌تونن بذار بخرن. چون بعدا برای شما دوتا سخته تهیه کنید. ضروریات زندگی اگه از اول باشه بهتره ‌

دلسوزانه گفت آخه پدرم تازه جهاز داده، ۲۰۰ تومن خرج کرده و... منم نمی‌خوام عروسی رو عقب بندازم، سنم داره میره بالا و مادری ام دیر میشه. 

می‌شناسمش، می‌دونم نه حسوده، نه جوگیر شده‌ ، تحسینش کردم از ته دلم و صادقانه بهش گفتم: پس حالا که اینطوریه، با شهامت برو جلو و سر تصمیمت بمون. 

خیلی ها ممکنه اول زندگی بخوان دلسوزی کنن بگن واای نه، میخت رو از اول محکم بکوب، گربه رو دم حجله بکش و ... ( + جمله ای که ازش متنفرم: زنی که خرج نداره ارج نداره) 

گفتم کاملا دلت رو بزرگ کن و هر چقدر از این حرف ها شنیدی عین خیالت نباشه. چون تو که داری یه گذشت بزرگ می‌کنی و این رو برای آدم ها هم نمی‌کنی، بدون خدا قطعا و حتما برات جبران می‌کنه، چنان برکتی به زندگی ساده شما میده که تو صدتا زندگی با جهاز کامل نباشه. 

و یادت باشه بعدا از مادر پدرشوهرت یا مادرپدرت ، یا حتی خود شوهرت، توقع جبران یا حتی قدردانی از این کار بزرگ نداشته باشی، اجرت میاد پایین، فقط با خدا معامله کن، ببین چه می‌کنه برات 😊 

( اون حرف ها انگار از خدا به من رسید که به رفیقم بگم و در ظاهر روزی اون بود، ولی در اصل پاسخی به حال اون روزهای خودم هم بود، که شک کرده بودم به رفتارم ، که داشت اثر میذاشت حرفهای دلسوزانه خاله زنکی روم، و خدا دوستمو فرستاد تا با تبادل این حرف ‌ها، مشکل خودم هم حل بشه) 

و گفتم: ببین شاید اینکه ما تونستیم به این زودی خونه بخریم ، از برکت همین معامله با خدا بود

چون واقعا خودمونم هنوز نمی‌دونیم پولش چطوری رسید! 


بعد خداحافظی کردیم در حالی که هم اون رفته بود توی فکر و هم من، به این که اگه دو ماه قبل عروسی خودم، عروسی خواهر کوچکترم بود با ۲۰۰ تومن جهاز و لوازم، باز هم حاضر بودم به پدر مادرم بگم خیلی ساده و سبک بگیرید ؟! 

یا ته دلم می‌لرزید؟ 

یا شاید حداقل انتظار داشتم اون تیکه های جهاز همسرم خیلی خوب باشه ؟ 🤔 


این فکر کردن ها، آدم رو رشد میده... 

#

پی نوشت ۱ : سلام! خوبین؟ سلامتین؟! 

پی نوشت ۲:  ایده مکتوب کردن این متن، از سری مطالب «از خوبی های تو» وبلاگ آقای ن.ا به ذهنم رسید. 

بنظرم خوبه که وسط اینهمه روایت بدی‌ها و نامردی ها که مدام توسط رسانه ها و فیلم ها انجام میشه، یکم روایت خوب هم بخونیم حداقل نگاه و روحمون متعادل بشه! 

ان شاالله خدا توفیق بده ، باز هم می‌نویسم

#

هشتک ما شروع کردیم و شد!  

هشتک زندگی ساده

هشتک برکت را تعریف کنید :) 



تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما

يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۲، ۰۴:۴۴ ق.ظ

این دلنوشته برای فاطمیه اوله. نوشتم اما فرصت نشد مرتبش کنم، و برای اینجا آماده بشه. الان دیدم انتشارش خالی از لطف نیست. بفرمایید:  


درست شب شهادت حضرت زهرا(س) یه چیزی پیش اومد که من ناراحتی عمیق همسرم رو تو چشم هاش دیدم. از بی انصافی و بی رحمی یه عده

و چقدرررر مُردم و زنده شدم، چون موقعیتی نبود که من حرفی بزنم.

خوابم نبرده از مرور قضیه...

ولی...

.

یه لحظه به این فکر کردم

مادر، چقدررررر آب شدن قطره قطره

وقتی رنج شوهرشون... که نه!

رنج امامشون رو دیدن😢😢😢

بمیرم برای غریبی، برای دست تنهایی، برای درک نشدن تون😢😢 برای دل شکسته و بریده از همه تون

برای بی پناهی تون بین آدم ها

برای همه ی رو پشت کردن ها

تحقیر ها

سرزنش ها😢😢😭

.

آخه آدم وقتی برای یکی زحمت می‌کشه

وقتی مثل شما، طرف رو از هیچ، از جهل کامل، تبدیل می‌کنه به یه مجاهد عاقل بالغ، 

انتظار نداره که انقدر بی رحمانه، انقدر سرد و بی تفاوت، در برابر غصب اموال و غصب حق مسلم حکومت، موضع بگیرن.


چه رسد که که تو عالمه باشی، مادر باشی، دلسوزی عمیییق در حد و سطح وجودی حضرت زهرا(س)، برای همه فرزندان از نسل خودت داشته باشی و بدونی که بعد رفتن پدر و غصب حکومت از امام معصوم

حالا حالاهاااااا

چه رنج هاااااا که باید به مردم برسه... در گذر تمام تاریخ، تا همین الان...

آخ از اینهمه غم! 

.


بعد تازه بشنوی که مردم بگن: وای زهرا چقدر گریه میکنه! بهش بگین دیگه یا صبح گریه کنه یا شب! 

یا بگن تو دختر پیامبری هستی که تو شعب محاصره شد، اون وقت دنبال ارث فدکی؟! 

و چقدرررر تلخه که هیچ آدمی نفهمه حرف تو چیه، انقدرررر تنها و بی یاور بمونی که...

و غم من، در برابر غم شما !!!

آه ... 😞

.

پی نوشت: مصرع عنوان، از شعر فوق العاده و عمیق علی معلم دامغانی 



سفیر صلح خونین

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۲، ۰۳:۰۳ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
یوم تبلی السرائر


«دنیا سبز است. ما همه‌جا اکلیل می‌پاشیم. صلح و دوستی را برای کودکان سراسر دنیا به ارمغان می‌آوریم. صد سال است برای کودکان جهان شادی می‌سازیم!»

این پردهٔ سبز را از ادعاهای #والت_دیزنی کنار بزنید. زیر مشت‌مشت اکلیل که در چشم و چالمان پاشیده‌اند، حقیقتی عریان است.

شرکت انیمیشن‌سازی والت دیزنی دو میلیون دلار را به حمایت از اسرائیل اختصاص داد.

این خبر را در سایت رسمی والت دیزنی می‌بینید (عکس دوم)، جایی که از تلاش همهٔ اعضای شرکت برای جمع‌آوری کمک‌های بیشتر به این دولت جعلی گفته‌اند.
چرا؟ به چه بهانه‌ای؟
«حملات تروریستی حماس و خطر ناامنی برای کودکان اسرائیل»!!!

دیروز که یادداشت قبلی‌ام را در همین صفحه نوشتم، ۶۱۴ کودک در غزه شهید شده بودند. امروز شدند ۶۲۰ نفر. ۶۲۰ کودک زیر بمباران‌های اسرائیل در بزرگ‌ترین زندان روباز جهان، غزه، شهید شدند و والت دیزنی ککش هم نگزید. هفتاد سال است کودکان دارند در فلسطین شهید می‌شوند و محض رضای خدا، والت دیزنی بهودپرست یک تیزر برای حمایت از آن‌ها نساخته! تو گویی کودکان فلسطینی از دایرهٔ مخاطبین #انیمیشن حذف شده‌اند انگار! وجود ندارند انگار! حالا که بعد دهه‌ها نسل‌کشی، مقاومت به مقابله همت کرده، والت دیزنی به تکاپو افتاده برای کودکان اسرائیلی که همه از دم سرباز و مسلح و نژادپرست تربیت می شوند، کاری کند! آن هم وقتی نیروهای مقاومت، همان‌ها که اسرائیل، نفربه‌نفر خانواده‌شان را سلاخی کرده بود، کودکان صهیون را در آغوش گرفتند و نگذاشتند در مقاومت به آن‌ها آسیبی برسد.

بزرگ‌ترین شرکت انیمیشن‌سازی جهان که صد سال است ادعا می‌کند سفیر صلح کودکان است، دو میلیون دلار در جیب کودک‌کش‌ترین رژیم عالم ریخت تا بچه‌های فلسطینی بیشتری قربانی شوند!

نه! نه آقای والت دیزنی!
دنیای نکبت شما سبز نیست. لااقل من یکی خوب می‌دانم چند سال است  دنیای لعنتی‌تان، رنگین‌کمانی‌ست. به هر بهانه‌ای که شد، در هر اثری که این سال‌ها ساختید، اقلّ کم یک سکانس رنگین‌کمانی زورچپان کردید که به زعم خودتان از اقلیت‌های جنسی حمایت کرده باشید. حمایت شما از کودکان این شکلی‌ست! از بچگی ذهن معصومشان را به انحراف بکشانید و فطرت پاکشان را دست‌کاری کنید تا بیشتر بفروشید! 
سال‌هاست برای منحرفان جنسی یقه چاک داده‌اید، برای گروهی که یک درصد از مردم کرهٔ زمین‌اند! برای دو میلیون ساکن غزه چه کردید؟
دست شما به خون کودکان غزه آلوده‌ست. بدا به حال کسانی که رد انگشتان خونی‌تان را در انیمیشن‌هایی که می‌سازید، نمی‌بینند. بدا به حال کورها…

✍🏼پرستو علی‌عسگرنجاد

حصار ناامن رسانه

يكشنبه, ۹ مهر ۱۴۰۲، ۰۵:۳۲ ب.ظ

می‌بینم، که دستم پر باشه، وگرنه میشه گفت، هیچکدوم از فیلم های نمایش خانگی، نمی‌تونه ذره ای دلم رو آروم کنه که آخیش! یه فیلم خوب! 


و گاهی فکر می‌کنم، طفلک نوجوون های ما! 

از چی میخوان الگو بگیرن؟ چی ببینن؟ چی بشنون؟! 


چقدرررر دور و برشون پر شده از باطل، باطل، باطل! 


دلم خیلی می‌سوزه... 

و برای این دلسوزی البته باید کااار کنم! 

حرف‌زدن فایده نداره


تدبیر امور منزلیه :)

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ۰۶:۱۷ ق.ظ

نوجوون که بودم، وقتی مادرم می‌گفت شب نباید ظرف کثیف تو سینک بمونه، فقر میاره؛ با مغز کاوشگر نوجوانیم، تو دلم می‌گفتم آخه ظرف کثیف چه ربطی به فقر داره!؟

ولی بعد عروسی، دو تا نکته خیلی برام مهم شد

یکی همین ظرفی که شب تا صبح می‌مونه، یکی هم تمیزکردن خونه قبل از سفر. 

وقتی بچه نداشتم حتما طوری تنظیم می‌کردم که آخر شب، سینک تمیز تمیز باشه. صبح ها که بلند می‌شدم حس سبکی خیلی خوبی داشتم، همه جا تمیز بود. « ذهنم درگیر کثیفی‌های محیط نمی‌شد.» آزاد و رها می‌رفتم پی کارهام. مطالعه، خلق هنر و ...

وقت غذا هم که می‌شد، سینک تمیز بود. گاز تمیز بود. روی کابینت ها تمیز بود. اصلا دلت می‌کشید بری توی اون آشپزخونه یه چیزی درست کنی با لذت بخوری... 

اما شب‌هایی که به قانونم پایبند نبودم، صبح پا می‌شدم برم یه آب بخورم، ظرف های توی سینک رو می‌دیدم، می‌رفتم چای بذارم، لک گاز رو می‌دیدم و ... 

دارم از «تلنبار کارهای مونده» حرف می‌زنم، از «بار اضافه روی ذهن» که الان ثابت شده برای تمرکز، یا موفقیت تو کسب و کار، چقدر مهمه! الان میان نظم چینی و فنگ شویی و قانون چاکراها و ... رو برای ما میگن! 

مایی که اگه اسلام رو با همه جزییات، عمل کرده بودیم، هیچوقت محتاج شنیدن این چیزها هم نمی شدیم. 

البته این مطلبم حدیث نفس بود، خواستم برای خودم بگم کار کم مداوم رو در برنامه قرار بده همیشه.

من اون زمان که دونفر بودیم برای خودمون، از صبح هر ظرفی استفاده می‌کردم مرتب می‌چیدم تو سینک، شب بعد شام یه باره همشو می‌شستم. ( چون کم بود) ولی خونه های چندنفری اگه هر وعده نشوره آدم، خونه زود منفجر میشه. 

بعد بارداری از ظرف ها بیزار بودم. از دیدن غذای مونده و ... 

دیگه این نظمه به هم خورد، گاهی همسرم می‌شست، گاهی که بهتر بودم خودم. 

بعد اومدن فندق خانم که دیگه کلا نظم همه چییی خراب شد:)) نه خونه مرتب بود، نه ظرف نه گاز نه ساعت خواب‌مون نه غذاها نه اعصاب خودم، هیچی! حتی قانون تمیزی خونه قبل سفر هم نقض شد و ما می‌رفتیم سفر بعد چند روز خسته و کوفته میومدیم با یه خونه نامرتب مواجه می‌شدیم که انگار خستگی به تن‌مون می‌‌موند. بعد تا بیایم سرحال بشیم و جمع و جور کنیم کلی طول می‌کشید. 

درصورتی که وقتی از سفر بیای ببینی همه جا تمیییزه، انقدر سر وجد میای دوست داری همون لحظه وسایل چمدونت هم جابجا کنی که تمیزی اون خونه خوشگل، جریحه دار نشه:)) 


بعد چند ماه که اعصابم و توانم اومد سرجاش و به این «پذیرش مهم» رسیدم که زندگی همینه! باید بلند شم و دوباره زمام امور رو دست بگیرم. باید زندگیم رو همینطور که هست، بپذیرم و مدیریت کنم، دیگه یاعلی گفتم و به مرور سعی کردم نظم از دست رفته رو برگردونم. 

باوجود نرگس خیلی سخته. مخصوصا که روی ظرف شستن و بعضا آشپزی من حساسه. چون نمی‌بینه دارم چیکار می‌کنم. گاهی میذارمش روی کابینت، ولی خب میاد دست می‌زنه به وسایل، من هی با استرس باید کارمو بکنم، زیاد راه ایمنی نیست، راه مواقع اضطرارمه :) 

جدیدا به این رسیدم که حین پختن شام، که معمولا پدرش هست و مشغول میشه با وسایلش و تلویزیون و ...، ظرف‌های روز رو بشورم. که بعد شام فقط دو سه تا ظرف مونده باشه بشورم تموم شه. 

چند روزی اینو عملی کردم خداروشکر، ولی باز الان به این رسیدم که ظرف‌های روز رو عصر بشورم، حین پختن شام اونها رو جابجا کنم ( جا باز بشه) که بعد شام اون اندک مجالی که نرگس مشغول میشه و من می‌تونم برم کاری بکنم، صرف شستن ظرف های شام بشه دیگه جابجایی ازم وقت نگیره.

*

غول بعدی من، تمیزی گازه که می‌خوام برسم بهش. 

گاز من ،به دلیل وجود شبکه‌های چدنی بزرگ، با دنگ و فنگ زیاد تمیز میشه. یعنی یه زمان خاصی لازمه این گنده بک ها رو بذارم رو سینک تمیز، خودشو تمیز کنم، بعد اونها رو با مشقت! اگه کوچیک بود میذاشتم تو سینک آب داغ می‌گرفتم روش که روغن هاش بره با سیم، راحت بود. 

فعلا برنامم برای گاز اینه که وقتی مهمون میاد و داره ظرف‌ها رو می‌شوره ، من گاز رو تمیز کنم، بعد برم ظرف‌ها رو آب بکشم. 

یا وقتی قراره بریم مهمونی که بهترین زمانه، گاز قرار نیست استفاده بشه، بهترین فرصته برای تمیزکردنش، اینطوری وقتی برمی‌گردی هم شام مفت خوردی:))) هم خونه ات تمیزه 😁

و از اونجایی که ما حداقل هفته ای یه نوبت مهمونی دعوتیم یا مهمون برامون میاد (الحمدلله) ، فعلا همین هفته ای یکی دو بار برای گاز خوبه. باز هم یه زمان باید خالی کنم برای شبکه های چدنی اش..‌ که دارم با مرتب کردن ساعات خوابم سعی می‌کنم بهش برسم، به فیض زمان های خالی، بدون نرگس :) 

آخه یه معضل دیگه سبکی خوابشه! یعنی بیداره نمیذاره وقتی هم خوابه نمیشه! خیییلی آروم و بی‌صدا فقط کارهای مهم‌تر مثل آشپزی رو باید برسم که اگه وسطش بیدار شد و بدخواب شد و بقیه کارها موند، اون مهمترینه انجام شده باشه.

##

پی نوشت: این متن رو حدودا یه ماه قبل نوشتم فکر کنم.  الان توی ظرف‌ها به اینجا رسیدم که یه روز سینک رو برق انداختم، بعد انقدر خوشگل شد دلم نمیاد اصلا ظرف کثیف توش بمونه :) همون لحظه که چیزی می‌خوریم، ظرفشو میشورم.  ( البته دخترم هم بزرگتر شده، حساسیتش روی من یکم کمتر شده. وقت بیشتری دارم.)

یه قانون جدید هم اضافه شده: « کاری که کمتر از ۲ دقیقه طول می‌کشه رو به بعد موکول نکن.»  

اینم خیلی خوبه، مخصوصا برای من که سال ها عادت داشتم هی به بعد موکول می‌کردم. بعد به خودم میام می‌بینم کلی چیز میز رو کابینته که واقعا اگه همون لحظه بعد استفاده گذاشته بودم سرجاش، اصلا خونه نامرتب نمی‌شد! 


چند سال پیش، شاید به علت رفت و آمد زیاد به طبیعت شمال

شاید بخاطر اینکه مشامم ، دائما پر و خالی می‌شد از عطر دل انگیز گیاهان و رطوبت هوا، خاطرم رو زنده نگه می‌داشت

یا شاید بخاطر تازگی روح خودم در اون سنین؛ 

خیلی بیشتر ، حس شعر و شاعری داشتم.

همه چیز رو شعر می‌دیدم...سوژه ناب

ولی بعدها دیگه هم وقتم کم شد ، هم اولویت‌هام عوض شد و هم چیزهای دیگه

امروز که صبح زود قبل بیداری نرگس پاشدم

بعد خوندن یه وبلاگ عزیز

دلم هوای سرودن کرد

ولی حس کردم انگار مدت هاااست، که سوژه ای ندارم! 

نه نوری، نه گیاهی، نه آسمانی، نه ...

آخه شاعر باید یه چیزی رو با یه چیز زمینی ربط بده دیگه

تا طبیعتی نباشه ، که طبع آدمی زنده نمیشه :( 

حالا که نگاهم، منحصر شده به صفحه گوشی و چهار دیواری آپارتمان، حرف‌های دلم رو به کدوم جلوه ی آفرینش گره بزنم؟! 

#

چند وقت پیش رفته بودم خونه ی یه دوست خوب

اولین بار بود که خونه‌اش رو می‌دیدم ولی مطمئن بودم که باسلیقه است. 

انقدر توی فضای خونه گل کاری کرده بود، هر جایی یه گلدون، یه قلمه، یه شیشه رنگی ( از همین دلستر و سس و ...) که با یه قلمه سبز کوچیک و یه رشته کنف به در و دیوار خونه وصل بود. 

واقعا خیلی قشنگ بود، حس تازگی و حس زندگی می‌داد. 

از همون روز دیگه رفتم تو فکر اینکه تعداد گل و گیاه خونه رو بیشتر کنم، از همین گیاه های آپارتمانی که نه آب زیاد بخواد، نه نور :) 

وقتی میگن نگاه کردن به سبزه عبادته، واقعا آدم می‌فهمه دیگه! ببین چقدر حال آدمو خوب می‌کنه😍

همین سینی‌های چوبی که مد شده، عسلی های روستیک و ... نشون از اینه که مردم دارن برمی‌گردن به طبیعت. یا شاید به زور دارن طبیعت رو می‌برن تو خونه های سنگی و دیوارهای پلاستیکی شون

رسیده ام سر خاکت ولی به زانویم...

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۲، ۰۹:۱۷ ب.ظ

اگرچه پایِ فراقِ تو پیرتر گشتم

مرا ببخش عزیزم که زنده برگشتم


شبیه شعله‌یِ شمعی اسیر سوسویم

رسیده‌ام سرِ خاکت ولی به زانویم


بیا که هر دو بگِرییم جایِ یکدیگر

برای روضه‌ی‌مان در عزای یکدیگر


من از گلوی تو نالم…تو هم زِ چشم ترم

من از جبین تو گِریم…تو هم به زخم سرم


من از اصابت آن سنگهای بی احساس

و از نگاه یتیمت به نیزه‌یِ عباس


بر آن صدایِ ضعیفت بر این نفَس زدنم

برای چاکِ لبانت به جای جایِ تنم


من از شکستن آن اَبروی جدا از هم

تو از جسارتِ آن دستهای نامحرم


به زخمِ کاری نیزه که بازی‌ات میداد

به نقش‌های کبودی که بر تنم اُفتاد


همین بس است بگویم که زخم تسکین است

و گوش‌های من از ضربِ دست سنگین است


چهل شب است که با کودکان نخوابیدم

چهل شب است که از خیزران نخوابیدم


چهل شب است نه انگار چهار‌صد سال است…

…هنوز پیکرِ تو در میانِ گودال است


هنوز گِردِ تنت ازدحام می‌بینم

به سمتِ خیمه نگاهِ حرام می‌بینم


هر آن چه بود کشیده زِ پیکرت بُردند

مرا ببخش که دیر آمدم سرت بُردند


مرا ببخش نبودم سرِ تو غارت شد

کنارِ مادرم انگشتر تو غارت شد


حسن لطفی