می آییم...
چقدر شیرین بود فریادهای امشب
امشبی که خدا بزرگی اش را،
و آرامش این پناه بزرگ را،
در سایه سار انقلاب، نشانم داد....
فردا، به اذن الله، مشتی می شوم بر دهان دشمن،
می آیم،با قلبی آکنده از بغض و کینه
بغضی از آن روز که خبر شهادت پدر پنج قلوها در سوریه را شنیدم
آن روزی که خون دل مصطفی ها و شهریاری را ها با سیمان پر کردند
آن روزی که اشکهای دختر شهید تهرانی مقدم در فراق بابایش را دیدم،و شنیدم خاطرات یک یتیم پنج ساله را،
آن روزی که به علی خلیلی گفتند به تو چه ربطی داشت.
آن روزی که اشک های رهبرم را دیدم،
آن روز که تانک ها، پیکر مجروح مردان سرزمینم را شخم زدند...
روزی که چادر از سر زنان کشیدند
روزی که کف زدند و جشن سلطنتی گرفتند که مملکت را به بیگانه داده اند..
نه..
بغض من کهنه تر است...