و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

مروری بر سفرهای کربلا...

جمعه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۰۲ ب.ظ

به ذهنم اومد یه جمع بندی کلی از سفرهای کربلام بنویسم، حالا که اربعینی ها کم کم دارن مهیا میشن‌.

سفر اولم دانشجویی بود، تازه ترم یکم تموم شده بود که با کاروان سازمان بسیج، اربعین رفتم کربلا...اولین کربلای زندگیم.

 قرعه کشی بود و من هیچ آشنایی تو کاروان نداشتم. ولی خداروشکر ارباب طلبید و مزه زیارتش رو به من چشوند و بیچاره‌ام کرد...

سفر دوم، ۶ ماه بعدش بود ، نیمه شعبان، بازم دانشجویی. که در کمال ناباوری همه چیزش جور شد، تازه برکتش این بود که خانوادم همه شیر شدن، قبل اعزام شدن من، چند روزی رفتن و برگشتن، اونم برای اولین بار... 

سفر سوم، اربعین همون سال بود. که دیگه مزه کربلا به دل هممون نشسته بود. همت کردیم و برای اولین بار، خانوادگی با هم راهی شدیم. برادرم سرباز بود نتونست بیاد. برادر بزرگترم هنوز مجرد بود، به ازای یه دونه صندلی خالی ماشین ، خاله ام رو بردیم... یادش بخیر، اول قرار بود از ۱۰ روز قبل اربعین بریم، ولی ویزای خاله دیر اومد چون جدا اسم نوشته بود و دیرتر... تقریبا ۴ روز سفر عقب افتاد!  ولی از بس که خدا دوست داره کارهای جمعی رو، کلی برکت بهمون دادن تو اون سفر ، فقط به احترام اینکه ما بخاطر یه زائر اولی صبر کرده بودیم. 

اون سفر انقدر عالی بود، که خانوادگی نیت کردیم هر چی سخت باشه هر سال اربعین رو حداقل بیایم... 

سفر چهارم، اربعین سال بعدش...(۹۶) ایندفعه، نفر پنجممون، زن داداشم بود. 

عجب سالی بود اون سال! مامان بدون ویلچر اومده بودن. پدر و مادرم آروم تر میومدن، من و برادر و زن داداشم هم پا بودیم... حدودا هر ۵۰ عمود قرار میذاشتیم. تا ما برسیم و یه چایی بخوریم، مادر پدرم هم میومدن. روال اینجوری بود...

اون سال دیر رفته بودیم، نزدیک اربعین بود و راه زیاد. تند تند می‌رفتیم و جالبه که برخلاف تصور، حال مامان از همه ما بهتر بود. 

حتی یه شب ، همه ما مسموم شدیم، بجز مامان که از اون غذا نخوردن. وای که چقدر اون حال بد چسبید! الان که بهش فکر می‌کنم خیلی احساس خوبی دارم... برادرم چقدر استرس داشت، هنوز تو عقد بودن... یادش بخیر! 

مجبور شدیم یه بخشی رو یا ماشین بریم که برسیم به کربلا. 

سال بعد، ۴ نفر بودیم... مادر و پدر و اون برادر دیگه‌ام... بی نهایت خوش گذشت به من، اون موقع تو دوران آشنایی با همسر بودم، دیگه مطمئن بودم که آخرین سفر مجردیمه. لحظه لحظه اش برام طلایی بود‌. مخصوصا که همپا با برادرم بودم‌. همیشه طی سفرهای قبلی دلم میخواست اونم باشه اما نمیشد... خدا میدونه که چقدرررر تو این مسیر حرف زدیم باهم. البته این سری هر ۴ نفر باهم می‌رفتیم. چون مامان برای سرعت دادن به کار، روی ویلچر بودن اکثرا. و ویلچر رو برادرم می‌آورد که پدرم خسته نشن. 

نکته ویژه این سفر به این بود که برای اولین بار، تنها کسی که میتونست عربی حرف بزنه ، خودم بودم. بعد هی به داداشم میگفتم اینو بپرس، اونو بگو و ... :) خیلی بامزه بود.

برادرم و خانمش هم جدا اومده بودن و دیرتر راهی شده بودن، قرار بود کربلا که رسیدیم تماس بگیریم و بهم وصل بشیم، که یهو آخر مسیر  کربلا، اتفاقی همدیگه رو تو یه موکبی دیدیم! و دیگه با هم بودیم... 

همون سال بود که بابام توی کربلا گم شد! یک روز کامل! 

وای که چه سخت گذشت...

سال ۹۸ هم که شد آخرین سفرم تا به حال، تو عقد بودیم. خیلی بالا و پایین داشتیم برای سفر.مادرم میخواست بره و لازم داشت من باهاش باشم. ولی جمعیت یه جوری بود که نمیشد همه باهم باشیم. از طرفی برنامه تعطیلی همسرم اصلا معلوم نبود تا روزهای آخر... مادر اینها میخواستن زودتر برن...

زن داداشم هنوز بچه اش چهل روز نشده بود. من باید از خانواده ام جدا می‌شدم. 

چند نفر از اعضای خانواده همسرم هم قصد داشتن برن که اونها خیلی زودتر رفتن... ما دوتا مونده بودیم بی همسفر... راستش من که بدم نمیومد دوباره یه سفر کم مسئولیت رو تجربه کنم، ولی همسرم دلش نمیومد ماشین خالی بره. بنا بود یه زوجی از دوستامون باهامون بیان ولی لحظه آخر ، پدر خانم گفت من رضایت نمیدم دخترمو تو عقد ببرن همچین سفری. 

خلاصه اینکه... دو نفر از فامیلهای من که خانم بودن و کشته مرده ی این سفر، با ما راهی شدن. خیلییی مسئولیت سختی برای همسرم بود‌.

برای اولین بار خانم با خودش می‌برد، حالا خانم خودش که تو عقد بود با دوتا خاله همسرش! 

ولی واقعا سفر بی‌نظیری شد. برای اولین بار از مسیر طریق العلما رفتیم. موکب‌هاش کمتره و زبون مردمش سخت‌تر (چون روستایی حرف می‌زنن و تقریبا اصلا فارسی بلد نیستن) اما خب بخاطر وجود شط الفرات هواش مقداری خنک‌تره و خب حال و هوای خاصی هم داره‌...

تا طوریج که فکر کنم حدود ۱۲ کیلومتری کربلاست پیاده رفتیم و بقیه‌اش رو سوار ماشین شدیم‌. 

خدا می دونه چقدر خاله‌هام ما رو دعا کردن، وچقدر به برکت وجود اونها، سفر برای ما راحت گذشت الحمدلله... 

#

ان شاالله یه مطلبی می‌نویسم و همه آنچه توی این سفر سخت شیرین لازمه رو، میگم‌.

از نکات غذایی تا لوازم واقعا مورد نیاز. 

کبوتر جلد

سه شنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۲۱ ب.ظ

بعد همه چالش‌هایی که توی این چند ماه داشتیم، همسرم به پاس صبوری‌هام و به مناسبت سالگرد عروسیمون، قول یه سفر سه روزه تو مشهد رو بهم داد که به قول خودش ، اثر کل تلخی‌ها رو بشوره و ببره. 

حقیقتا خیلی زیاد خوشحال شدم و دو هفته آخر رو هم به شوق این سفر، طی کردم.

شب اول که اومدیم، من با یه عالمه امید اومده بودم، ولی متاسفانه باز یه بحث و دعوا پیش اومد. من دوباره ناامید شدم، حسابی رفتم تو فکر که ای بابا، مشهد نتونه حال من رو خوب کنه، پس به کجا پناهنده بشم؟ 

ولی به قول فاطمه، خود شهر مشهد که خودبخود حالم رو خوب نمی‌کنه! باید توسل می‌کردم.‌

پس متوسل شدم، رفتم تو اون کانال خصوصی که ایده دوستان بود، هر کس یکی برای خودش ایجاد کنه تا با امام حرف بزنه، رفتم و این بار برای امام رضا(ع) کلی نوشتم. 

خیلی حرف زدم، خیلی... 

بعد، به همسری که پکر شده بود از اینکه پس چرا حال من خوب نمیشه با اینکه اینهمه هزینه کرده، گفتم بیا فردا بریم هتل پیش خانوادت، هزینه ای که برای هتل میدی بریم خرید کنیم. خوشحال شد. ولی شک داشت که سر حرفم بمونم یا نه. 

بعد هم با خودم قرار گذاشتم تا آخرین لحظه مشهد بودنم، همه چی رو ساده بگیرم و اصلا غر نزنم و فقط تلاش کنم بهم خوش بگذره. با خودم گفتم فقط همین دو سه روز رو به حرمت امام رضا(ع) تلاش کن. 

به خودم فرصت دادم برای جبران، به خودم گفتم باید دوباره اعتمادش رو جلب کنم. 

عصر همون روزی که پیش خانوادش بودیم همسرم که کلی آروم‌تر شده بود، گفت شاید بتونم کلید خونه رفیقم رو بگیرم. بیشتر بمونیم. 

فهمیدم که امام رئوف خیلی زود برام جبران کرده. ما به هم رحم کردیم و حالا خدا رحمتش رو فرستاده بود.

 از عصر اون روز همه چیز عوض شد. 

 فرداش از صبح تا ظهر آواره بودیم و تو گرما و ... کلافه شدیم. نرگس تو ماشین بغلم بود، هی تکون می‌خورد باید مراقب می‌بودم پاهاش به کمربند و دنده نخوره، سرش به در و داشبورد! آفتاب از روبرو میومد، هیچ راهی نبود جز اینکه با دستهام جلوی صورتش رو بگیرم که نسوزه، دستهام حسابی سوخت. ولی من به امام رضا قول داده بودم. پس صبوری کردم، همسرم هم آروم‌تر شد. و دیگه حسابی قدردانی کرد ازم. 

شب وقتی رفتیم حرم، خیلیییییی حالم بهتر شد و الان دیگه حالم خوبه خداروشکر. 

به دوران اوج برگشتم الحمدلله. و واقعا معجزه امام رضا(ع) بود. 

منی که توی این سه ماه به حد خیلی زیادی حساس و زودرنج بودم، منی که ناامید بودم از بهبود اوضاع و دیگه فقط میخواستم صورت مساله هام رو پاک کنم، 

باز دوباره همون آدم سابق پرامید شدم الحمدلله. واقعا خودمم فکر نمی‌کردم انقدر بهتر بشم. 

اقامت توی این خونه انقدر بهمون چسبید، انقدر حالمون رو عوض کرد، که داریم فکر می‌کنیم ای کاش بیایم مشهد برای زندگی. 

اون شب بعد از حرم با ذوق و هیجان بهش می‌گفتم: آدم تو مشهد که باشه ، روش نمیشه بگه تو شهر غربتم. ولی هر جای دیگه بریم، خیلی سخت تره. 

( آخه ما از سال دیگه باید از تهران بریم و هنوز اصلا معلوم نیست کجا! برای سربازی و دوره تبلیغ، این نامعلومی آینده تا این حد، برامون هم سخته هم جذاب، هم پندآموز. چون واقعا حقیقت دنیا برای همه آدم‌ها همینه، کی می‌دونه آینده چی میشه؟!) 

دیشب به همسر گفتم: خیلی خیلی خوش گذشت، من دیگه واقعا دلم می‌خواد برم حرم دعا کنم آقا ما رو ساکن مشهدش کنه. بیایم پیش خودش همیشه. 

همسرم گفت: نه، دعا کن هر جا که خیرمونه بریم. 

اولش گفتم دیگه اینکه گفتن نداره! قطعا هر چی خیرمون باشه میشه دیگه! ولی بعد دیدم نه، راست میگه، اینکه از امام بخوای هر جا که خیره تو رو بفرسته، لطفش به اینه که هر جایی بری، دلگرم‌تری، چون از را خواستی، میگی آقا من از شما خواستم، پس دلم گرمه که حتما خیرمه. هر جا هم سختت بشه باز به امام میگی. امید داری. 

#

همه اینها رو نوشتم که فقط بگم، تو بدترین شرایط روحی هم، به امامتون پناهنده بشید. تو بدترین حال، امید داشته باشید. حتی اگه امید ندارید، امتحانی حرف بزنید و کمک بخواهید و دست از تلاش برندارید. 

#

یکی از چیزهایی که واقعا شادم کرد، اینکه بالاخره از شر عینک قبلیم راحت شدم! سه سال بود داشتمش و از قبل عید قرار بود عوضش کنیم که هی نمیشد. دیگه انقد دسته‌هاش داغون شده بود، سرمو یه ذره خم می کردم می‌خواست بیفته. داستان داشتم با آشپزی، با نماز با هر کاری که مستلزم خم کردن سر بود! ترمیم هم کرده بودیم ولی فایده نداشت. خلاصه با اینکه همسر گفت اگه عینک بخریم شاید نتونیم هیچ خرجی کنیم، گفتم باشه. عینک برام مهمتره. با اینکه می‌دونستم همسر تو سفر لارج میشه و اگه نیازهام رو نخرم و برگردیم ممکنه حالا حالاها نرسم بهشون و اصلا فرصت نشه خرید بریم، ولی باز هم سر قولم به امام رضا موندم، هیچ چیز نگفتم. و خدا رو شکر که اعتماد از دست رفته همسر، برگشت. حال من خوب شد و بالتبع حال ایشون... 

تازه خدا خوشش اومد، نذاشت دستمون خالی بشه، یهو دوماه یارانه معوقه نرگس رو ریختن:) و روزی‌های کوچیک کوچیک فراوون دیگه، که خیلی جزیی میشه بخوام بگم.

#

قبلاها برای شاد کردن خودم، تک بعدی عمل می‌کردم ولی الان واقعا به این نتیجه رسیدم که آقا جان! دنیا و لذت‌های دنیایی هم خیلی مهمه! اتفاقا بهره ببر، کی میگه بهره نبری؟ بهره ببر و بذار حالت خوب باشه، تا بتونی به آخرت هم برسی! مثلا نمونه‌اش همین عینک، واقعا هر بار می‌بینمش سرحال میشم! 

#

خانم این خونه خیلی باسلیقه بوده، انقدر خونه تمیز و مرتبه آدم کیف می‌کنه. خونشون چون خونه موقته، خیلی کم وسیله داره، ولی همه چیزهای ضروری رو داره. دارم فکر می‌کنم چقدر خوبه همیشه خونه همینجوری باشه، تا یه دست می‌کشی همه جا تمیز میشه:) چقدر خوبه این سبک‌بالی و سادگی! 

نرگس بعضی از اولین‌کارهاش رو همینجا شروع کرده، مثلا: دمر شدن:) قبلا فقط غلت می‌زد... به علاوه، دندون دردهاش هم شروع شده.

#

دیشب وقتی رسیدیم حرم گرسنه بودم و می‌دونستم با کلوچه‌ای که دارم سیر نمیشم. ولی نمیخواستم از لارج بودن همسر سواستفاده کنم. به شوخی گفتم: چی؟ میخوای برام اشترودل بخری؟! نه زحمتت میشه:) 

با خودم گفتم اگه بتونه میره می‌خره، اگرم نه می‌خندیم و تموم میشه‌. 

فورا رفت خرید. 

خیلی دعاش کردم تو دلم. این محبت‌های ریز ریزش، دلم رو گرم می‌کنه به زندگی. #برای_آقایون

من چِم شده؟!

شنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۳۷ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • .. مَروه ..

روضه های ساده

دوشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۰ ق.ظ

جزو اولین نفرها وارد هیئت شدم‌. برای اولین بار، اولین محرم با دخترم.‌‌ 

فضای بزرگ دانشگاه، یک عالمه موکت، یه پرده پخش بزرگ، که زیرش چندتا باند صوت بزرگ بود. 

همین روبروی پرده رو رفتم جلو و در دورترین نقطه از باندها، تکیه دادم به باغچه. 

عالی بود جام. هم دور بودم از صدا، هم تکیه داده بودم ، هم آخر توپ موکت زیرم بود و هم پرده پخش روبروم بود. 

قرآن هنوز شروع نشده بود. خاطر جمع نشسته بودم که یهو، اوج صدای قاری، رد اشک انداخت تو چشم‌های نرگسم. 

پنبه رو از توی کیفم درآوردم و گذاشتم تو گوش‌هاش. 

باز دوباره اوج بعدی، لب‌هاش رو ورچید و بغضش ترکید. 

«قلب یه بچه همینقدر کوچولو و کم طاقته» 

دیدم نمیشه اونجا بمونم. 

مستاصل شدم! نمی‌دونستم دورتر از اینجا هم موکت پهنه.

بچه و وسایلم رو سپردم به خانم بغل دستی تا برم دورتر و شرایط رو بررسی کنم. 

یه جایی پشت بوته ها، کنار شهدا، حاشیه ی باغچه، موکت پهن بود. بچه رو برداشتم و رفتم اونجا. 

دیگه اونجا صدا اونجوری نبود که دخترم هول بخوره. 

#

شب دوم، رفتم جای دیشب نشستم. خواهرها گفتن بیا پیش ما، فوقش برای روضه برمیگردی همونجا. 

جلو شلوغتر بود. 

خیلی خسته بودم، نرگس تمام روز با بی‌قراری‌هاش، از کت و کول انداخته بود من رو. انقدر اذیت شده بودم حتی تصمیم داشتم که شب نیام هیئت. 

وقتی خواهرشوهرم گفت بده پیش من باشه، با خودم گفتم اره بهتره، بره دو دقیقه راحت روضه گوش بدم. خیلی اذیت کرده امروز... 

ولی هنوز یه دقیقه نگذشته بود، دلم براش تنگ شد. سرمو آوردم جلو که ببینم حالش خوبه یا نه. دیدم آرومه ، آروم شدم. انرژی گرفتم. داشتم به حرف‌های سخنران گوش می‌دادم. 

حس کردم با اینکه از دستش خسته‌ام، ولی دلم میخواد بهش دید داشته باشم، هر لحظه نگاهش کنم، نکنه یه وقت بی‌قرار بشه و من نفهمم. نکنه یه وقت مضطرب بشه از اینکه من رو نمی‌بینه. «درسته که بقیه هم بلدن آرومش کنن ولی هیچکس به اندازه من نمیفهمتش، اگه منو نبینه زود مضطرب میشه. » به خواهرشوهرم گفتم: یکم اینورتر بذارش که بهش دید داشته باشم. صورتش رو ببینم. 

بعد باز توجهم رو دادم به سخنران. رسیده بود به این بخش از اون حدیث معروف :

الامام امّ البرّة بالولد الصغیر... 

مَثل امام، مَثل مادری مهربان نسبت به فرزند خردساله.

اخ که غرق شدم توی این تمثیل.....

فهمیدمش، با همه قلبم فهمیدم محبت امام چقدر می‌تونه قوی باشه. 

« هر چی هم اذیت کنیم، هر چقدر بد باشیم، هر چی هم زحمت دادیم، طاقت نداره قدر یک لحظه حتی، رنج ما رو ببینه» 

نکنه یه وقت چیزی بخواد؟

نکنه ازم دور بمونه مضطرب بشه ؟

نکنه تو اشتباهات خودش بمونه و منو یادش بره؟ 

تمام حس‌های چند لحظه قبلم به نرگس رو، مرور کردم و باز غرق شدم در این تمثیل عمیق... چی بگم وقتی یادم میاد اون حدیثی که می‌گفت محبت امام به مأموم، ۷۰ برابر محبت مادر به فرزنده.

چقدر دوستمون داره امام... 🥺❤️

#

شب سوم رو توی خونه گذروندم. تنها، با تلویزیون. اولین شب بود که روشن بود و نرگس سینه زنیم رو دید. با تعجب نگاه می‌کرد. میگفتم: حسین یا حسین. حسین یا حسین.

با تعجب نگاه می‌کرد. یه لحظه لبخند زدم بهش، غرق خنده شد... 

بعد یکم براش توضیح دادم که چرا دارم سینه می‌زنم و ذکر میگم. 

مطمئنم که می فهمه. می‌شناسه. می‌دونه. 

#

پ.ن: بچه شیرینه. چون پاکه هر آدم سالمی دوستش داره. اما اونی که تو هر شرایطی، خندون و گریون و تمیز و کثیف، به داد بچه می‌رسه و دوستش داره، مادره! 

 البته مهر مادری هم دیگه دارن کمرنگ می‌کنن، چطوری؟ با بی‌ارزش دونستن جایگاه مادر، که چی؟ که وقتی میگن مثل امام مثل مادره، نفهمیم! 

که محبت امام هم برامون غرببه بشه. 

اصلا هر جا که و هرچیزی که حریم خانواده رو بهم بریزه، منشا محرومیت ما از امامه. و از اونطرف، هر کاری رو که برای محکم‌تر کردن بنیان خانواده انجام میدیم، میشه به نیت ظهور انجام داد. چون واقعا پیش زمینه ی ظهوره