سلام بر همه
یک سلسله مطالب خواهرانه مدنظرمه که ان شاالله بصورت رمزدار توی وب میذارم شون
خواهرای عزیز مخاطب، که مایلن بعد از با ما همراه باشن، همینجا پیام خصوصی بذارن :)
وسیله نقلیه عمومی، BRT
کنار یک صندلی دونفره ایستاده بودم. رو به آفتاب
سرم توی کتاب بود.
احساس گرما کردم یک لحظه، خودم رو باد زدم
خانمی که کنار پنجره بود و شالی نسبتا آزاد روی سرش بود، رو به من گفت: خیلی هوا گرم شده.
گفتم بله. و حدس زدم که این جمله آغاز یک گفتگو باشه.
پرسشگرانه ظاهرم رو بررسی کرد.
ضدآفتاب روی صورتم سنگینی میکرد. دستمال کاغذی از کیفم درآوردم و کرم رو پاک کردم.
با دقت نگاهم میکرد. مدتی سکوت بود. تا به زبان اومد و گفت: این ساق ها هم که میذارید خیلی سخته. بیشتر گرمتون میشه.
لبخند زدم و کتابم رو تقریبا بستم. گفتم بله. سخته.
مانتوش که «لی» بود رو نشونم داد و گفت وقت نکردم تابستونی هام رو اتو کنم، اینو پوشیدم. گرمه.
خیلی سخته گرما.
باز به من نگاه کرد، یک پیراهن نخی، روسری نخی و ساق دست و چادر...
حس کردم مایله حرف بزنه و همراهی لازم داره، گفتم: سخت که هست.
نگاهم کرد.
منتظر ادامه بود. چشم هاش میگفت همین؟ سخته؟ اگه سخته چرا پس...؟
گفتم: خیلی چیزها سخته. بنظر من هم اینهایی که ساعت چهار صبح پا میشن کلی آرایش میکنن تا بیان دانشگاه، کارشون خیلی سخته. گرم هم هست. من یه کرم هم میزنم حس میکنم دارم خفه میشم.
بعد تو دلم گفتم حواست باشه بحث رو نبری سمت عادت، فکر نکنه حجاب عادته. (این تجربه رو از گفتگوی دفعه قبلیم کسب کرده بودم.)
خندید گفت آررره، واقعا حوصله دارن ها...
خواستم بگم هر کس بخاطر چیزی که براش مهمه حاضره سختی تحمل کنه، ولی قبل از گفتن، پرسید: آخه آستینت بلنده. ساق برای چی میذاری؟
لبخند زدم بازم و داشتم فکر میکردم خب باورمون فرق داره عزیزم. چی به شما بگم خوبه؟
که خانم بغل دستی اش _یه خانم نسبتا میانسال، با پوشش پیراهن نخی تیره، مقنعه مشکی و چادر ساده_ وارد گفتگو شد، دستش رو بالا گرفت، آستینش کمی بالا رفت و ساق دستش نمایان شد. گفت: آخه آستین هر چقدر بلند، باز دست آدم معلوم میشه.
خانم مانتویی تقریبا حرصی شد، گفت: خانم بی خیااال، حالا با این یه تیکه قرآن خدا غلط نمیشه. ذاتت باید پاک باشه. درونت باید درست باشه.
خانم چادری بدون هیجانی شدن و جوری که انگار بخواد بحث رو خاتمه بده گفت: انقدرام ساده نیست. آیات حجاب رو بخونی میبینی همین حجاب من هم خوب نیست.
مخاطبش عصبی شد و گفت:
بابا قرآن رو دست کاری کردن، این ملاها هزارجور تفسیر اشتباه میکنن، مهم درون آدمه. چه مهمه ظاهر.
خانم چادری داشت میگفت نه قرآن هیچم عوض نشده...
توی ذهنم حرف های یه عده از همین ملاها رو مرور کردم، دلخور شدم، ولی وقت عاقلانه رفتارکردن بود. حالت چهره ی من عوض نشد.
گفتم: بله. درون خیلی مهمه. شما درست میگید، ذات پاک خیلی مهمه.
انگار یکم آروم شد، همدلی کرد. ادامه داد: بله. هزاری آدم نماز بخونه و حجاب کنه ولی به مردم خیانت کنه به چه درد میخوره؟
به درد میخوره؟
گفتم نه.
فضا آماده بود، حالا میتونستم من هم حرف بزنم، کم کم اطرافیان هم متوجه گفتگوی ما شدن. گفتم به قول شما، باطن خیلی مهمه، اصل اون نیته است، اون درونه است. باید پاکی درون مون رو اصل قرار بدیم ولی کنارش سعی کنیم ظاهرمون هم درست کنیم.
انگار راضی شد.
متفکرانه گفت. آره. درست میگی.
*
تجربه ی مفیدی بود.
آدم رو غافلگیر میکنن.
حتی اگه طرف حساب شون
یه بنده ی کم لطف خدا باشه.
شهدا رو میگم...
دیشب خاله ام زنگ زدو کلی ناراحت بود که چرا نمیتونه تو تشییع شهدا باشه.
پرسید تو نمیری؟ گفتم نه. باید برم سرکار.
انقدری اشتیاق رفتن داشت که میگفت میدونی 150 تا شهیید یعنی چی؟ میگفت دلم میخواد همه کارهام رو تعطیل کنم و بیام تهران.
بعد از صحبتمون به خودم گفتم چرا من انقدر #طالب حضور نبودم؟
صبح زود رفتم سرکار.
مشغول نوشتن بودم و مغزم یاری نمیکرد.
هنزفری گذاشتم، بسم الله گفتم، بلکه واژه ها بیان.
مدیرمون وارد اتاق شد، فقط من بودم و دونفر دیگه، من رو مخاطب قرار داد و گفت اگه خواستید تو مراسم امروز شرکت کنید، موردی نداره.
یکم فکر کردم، یکم مردد شدم، و بعد از چند دقیقه سیستم رو جمع کردم و رفتم:)
به شهدا میگم گرسنه ام شده، گل ها که تموم شده، نرسید بهم، ولی یه تبرکی ای چیزی بهم بدین، من نمیدونم:)
بعد یاد جمله ی راوی راهیان مون میفتم که میگفت پیش شهدا میاید «خودتون» رو متبرک کنید.
ولی باز ته دلم یه چیزی میخوام، یه خوردنی ای چیزی:)
دعاهام رو میگم و قدم هام رو هدیه میکنم و نزدیک تابوت ها میشم که خداحافظی کنم برگردم شرکت.
دل کندن ازشون سخت بود، ولی باید میرفتم.
نزدیک که شدم دیدم به به! بالای تابوت ها کلی کیک یزدی هست!
دیده بودین تا حالا کیک یزدی روی تابوت بذارن؟ :) روزی من بود دیگه :)
حالا مگه دلم میاد بخورمش؟ :)
خلاصه که، تبرکی مون هم گرفتیم:)
یعنی من کشته ی این مرام و مردونگی شهدام....
*
دعاگوی شما هم بودم:)
یک ساله که پروفایلمه
درست از روزی که احساس کردم در مسیر انجام انبوهی از نشدنی ها هستم. و ترس، همه ی وجودم رو گرفته بود.
این کلام...
حالا امروز هم که برای چندمین بار قصد کردم تغییرش بدم؛ دیدم باز هم به خوندنش نیازمندم.
و محتاجم، که بشنوم، شارژ بشم، و برم...
سراغ کارهای نشدنی،
تا بشود...
/متن بوقت 2 تیر، روزی مهم در زندگی من/