و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

همبازی بچگی هام

شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۴۸ ب.ظ

بچه بودم

مادرم

هر وقت دلتنگ می‌شد

دست من رو می‌گرفت می رفتیم اینجا.

من آدم ها رو می‌دیدم 

مادرم رو

بعدم میرفتم جلوی ضریح رو خانم رو میبوسیدم

و گاهی، بودن کنار این خانم رو بیشتر از پارکِ توی حیاطش و آبخوری اش و سید مهربونش دوست داشتم.

ساعت هاا سرگرم بودم اونجا.



«سیده ملک خاتون»

چهارسال پیش، این موقع

سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۹ ق.ظ

چهارسال پیش این موقع،توی محل امتحانم، با مطهره دعای مجیر میخوندیم

حالا چرا مجیر؟ نمیدونم:)

نمیدونم چی شد و من شدم دانشجوی زبان و ادبیات عرب یه دانشگاه خوب... 

وقتی پشت کنکوری بودم میگفتن شما یه سال زحمت میکشید ولی چهارسال بهره می‌برید، بلکه یه عمر...

البته بعضیها هم معتقد بودن رشته مهمتر از دانشگاهه،تو باید رشته ات رو دوست داشته باشی، آزاد با سراسری، تهران یا شهرستان فرقی نداره.

اما من با دسته ی اول موافقم....

رشته و دانشگاهت، باقیِ عمرت رو میسازه.

خیلی مهمه که بین کدوم آدم ها،داری تحصیل میکنی.

خیلی مهمه که با چه عنوانی شناخته میشی. ولی در راس همه ی این انتخاب ها و تلاش ها، خداست که تصمیم می‌گیره.

من همیشه خودم رو دانشگاه تهرانی تصور کردم، ولی فقط با اختلاف ده 20 نفر، شدم دانشجوی شهید بهشتی

و این یعنی مروه! زمینِ بازی تو اونجاست.بگو چشم و برو تو زمین:)

چهارسالِ کارشناسیم تموم شد

خیلیییی فراز و نشیب داشت، خیلی.

اگه بخوام درست بگم، امروز سالگرد یه اتفاق تلخ هم هست.

درست شبی که کنکور رو دادم، پدرم تصادف سختی کرد.

که حقیقتا یادآوری اش رو دوست ندارم اصلا.

فقط این رو بگم که بعدش، خیلی چیزها عوض شد. مخصوصا خودم.

امروز یه ایده ی متن به سرم زد، درباره اینکه بعضی اتفاق ها،بعضی چیزها، انگار کلا برای عمرت قبل و بعد میسازه انقدر که مهمه یا بزرگ. قبل کربلا،بعد کربلا، قبل دانشجوشدن، بعد دانشجوشدن.. ولی قشنگی این قبل و بعدها، به ریزتر شدنشه، مثلا قبل امروز صبح، بعد امروز صبح :) 

حالا اگه اذن بدن و خدا بخواد،دوست دارم دوباره بنویسم:) ولی شاید متفاوت تر... یه جوری بنویسم که قبل و بعد داشته باشه:) شاید کسی حس نکنه ولی برای خود من،محسوسه تغییرم

*

شاید یه جای جدید بسازم حتی،دلم میخواد غربال بشه یکم مخاطب هام، کسی از سر تعارف و آشنایی قبلی منو نخونه. ولی شاید هم این کار رو نکنم،نمیدونن هنوز

*

احساس پیری دست داد بهم یه لحظه:) ینی اون سال آخری سال آخری که میگفتن منم الان؟ :)))

من انقدری بزرگ شدم که میگم چهار سال پیش اینموقع فلان؟ :))

یا ابالفضل، لابد پس فردام میخوام بگم ده سال پیش فلان شد!!! 

بچه بودیما! :)) 

**

بذارید من یکم با خودم حساب کتاب کنم،بعد اگه خواستم بنویسم یا کوچ کنم بهتون آدرس میدم یا میگم، انصافا هر کس دوست داشت بیاد. شایدم نگذارم کسی از سر کنجکاوی بیاد:) آدرس بفرستم برای مخاطب هایی که واقعی ان، یعنی میخونن حتی اگه نظر نذارن، شایدم فرقی نکنه برام... :))  (همینقدر نامعلوم الحال:))))

راستی، یه زمانی هم میگفتم حیفه نوشته هام فقط اینجاست و خیل عظیم دوستان و آشنایان نمیخونن مثلا برم اینستا، بعد دیدم از فضای اینستا چنان بیزارم که هنوزم نمیتونم برگردم و فقط دارمش که چندتا پیج خوب رو بخونم و استوری برخی دوستانم رو. فلذا همینجاییم:) طولانی هم مینویسیم اصلا، بدون عکس:))

عشق طولی (مطلبی ک وعده کرده بودم)

شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۲۴ ب.ظ

مهمترین چیزی که من بعد ازدواج فهمیدم این بود:

اگر میخوای خوب زندگی کنی، اگر میخوای عاشق بمونی، اگر میخوای یه همراه خوب توی زندگی باشی، اگر میخوای شور و حرارت محبت اول ازدواجتون تا ابد بمونه بلکه بیشتر و بیشتر بشه، یه راه بیشتر نداره. یک راه.

«خدا رو در نظر بگیری»

این البته راهکار همه ی آرامش های عالمه. ولی این یه مورد رو من عمیقا حس کردم.

اینکه میان بعضی ها اول زندگی آدم میگن: هنوز اولشه که همدیگرو دوست دارید، یکم بگذره سرد میشید و خیلی هم مصرن روی این حرف شون، ناراحتم می‌کرد،

 دروغ نمیگن ها، خیلی ها همینطوری شدن، ولی از طرفی می‌دیدم زندگی هایی که هنوز بعد از گذشت سااال ها عاشقانه است.

مطمئن بودم یه راهی هست، نشستم به فکر کردن... دنبال رمز و رازش گشتم، دیدم و فهمیدم، همون دوهفته بعد محرم شدن با همسرم رازش رو پیدا کردم،ولی حالا، بعد از چندماه تجربه ی مثبت و منفی میخوام فکرهام رو بنویسم:


این شور و محبت با همه ی خوبی هایی که داره

اگه بی ریشه باشه مثل هر امر دیگه ی دنیای فانی، حتما از بین میره.

عاطفه ی آدم ها هر چقدر قوی باشه

 بالاخره یه جایی تموم میشه،یا حداقل کمرنگ میشه.

یه جایی که خسته ای، بیماری، گرسنه ای، حال و حوصله ی محبت کردن نداری.

بالاخره کم میاری

این خیلی طبیعیه...

اونوقت اگه تو خوب بودنت رو وابسته ی یکی از همین امور فانی کرده باشی، زود از بین میره. خیلی زود می رنجی، زود عصبانی میشی، زود حالت عوض میشه.

یعنی شدت محبتت بجای اینکه ثمربخش باشه، ویرانگر میشه. 

ولی...

 اگه به خدا وصل شدی

اگه بخاطر خدا عشق ورزی کردی

با هر پیشامدی فرو نمی ریزی...

بی حرمتی نمی‌کنی،متوقع نمیشی

عشقت هم محکم تر میشه هر روز...

یعنی چی؟ یعنی کار می‌کنی برای خدا بکن

مگه غیر خدا باید ازت تشکر کنه؟

مگه دیگه نیازه غیر از خدا کسی دوستت داشته باشه؟

همه ی زندگی یعنی رابطه ی تو با خدا

همه ی زندگی برای همینه

همه ی داشته و نداشته ها...قراره تو رو به خدا برسونه...

*

اینها تمام حرف هایی است که خودم، با خودم زدم...و ادامه می دهم...

«یک عشق کوچک تنها با آبیاری شدن از یک منبع بزرگ،

برقرار می ماند

وگرنه مثل هر امر دیگر این دنیای فانی، 

در منجلاب توقع ها،

حسد ها،

فراق ها،

خستگی ها و دلسردی ها

تباه می شود...»


اگه به خودت و خونه زندگیت میرسی که همسرت ببینه و خوشحال بشه، خیلی خوبه ولی

فرض کن همسرت، یه آدم خیلی خوش ذوق هم باشه فقط اون روز که میاد خیلی خسته است، نمیتونه حجم خستگیش رو کنترل کنه،و اونطور که تو راضی میشی قدردانی نکنه، خب تو به مقصد نرسیدی.

پژمرده میشی.

نمیخوام از یه بحث عرفانی سنگین صحبت کنم،نه انصافا میشه.

خودم تو این چندماهه خیلی تمرین کردم، خیلی جاها خطا کردم و بعضی جاها هم موفق بودم:)

که خیلی حال میده. وابسته ی غیر از خدا نبودن، خییلی حال میده.


بچه های هیئتی

دوشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۲۹ ب.ظ


معمولا تو مراسم ها، مسجدها و حتی جمع های فامیلی، خیلی ذهنم مشغول بچه ها میشه.

رفتارهاشون، نگاه هاشون، حرف هاشون، تربیت هاشون...

امشب هم سه تا مادر جلوم بودن با پنج شش فرزند.

سه تا دختر 4، 5 ساله ای که جلوم بازی میکردن سوژه ی افکارم بودن...

هم جوشن می‌خوندم، هم متوجه اینها بودم.

دو سه تا حرف میزنم فقط

یک اینکه مادرهایی که انتظار دارن بچه شون مثل یه آدم بزرگ ساکت و بی سرگرمی بشینه کنارشون فکرشون خیلی باطله.

و مادرهای هوشمند اونهایی هستن که میدونن بازی کردن برای کودک مثل نفس کشیدنه و بچه ای که بازی نکنه زنده نیست.

پس اینجور وقت ها، انواع سرگرمی های کم صدا رو برای بچه ها میارن و البته خیلی مهربانانه توجیهش میکنند که آرومتر بازی کنه و حتی راه حل بهش بدن، متوجهش کنن که تو مهمونی های خانوادگی میتونه پر سر صداتر بازی کنه تو هیئت ارومتر

مثل نقاشی کشیدن و خیلی چیزهای دیگه که زیاد دیدم تو مادرهای هوشمند.

یه حرف دیگه، بچه ممکنه چندین ساعت یکجا بشینه گرسنه هم بشه

مادر مومن بنظرم باید خوراکی ای برای بچه درنظر بگیره که هم نیازش رفع بشه هم اگه دوتا بچه دیگه اونجا بودن و نداشتن، بشه بهشون داد.

بچه رو هم پیشتر نسبت به این مسئله توجیه کرده باشه.

چون گاهی مادرهای عزیز برای اینکه بچه رو آروم کنن خوراکی های لذیذ و خاص و نوبرانه(!) میارن هیئت،ولی خب بچه های دیگه هم هستن، این تربیت رو خوبه که تو دل بچه اش بذاره، هر چیزی رو نمیشه جلوی دیگران خورد...و اصلا بدونه که نباید خودخواه باشه...

این تربیت هم من خداروشکر زیاد دیدم البته.


یه حرف دیگه، انصافا

خانم هایی که بچه ندارید

خانم هایی که پیر هستن حالا درک می‌کنیم، دیگه صبر ندارن، ولی شماها که خودتون یه روزی یا مادر بودید یا مادر میشید، یه کاری نکنیم با بی صبری هامون، با تذکر دادن هامون، با خودخواهی هامون، این مادرها که بچه کوچیک دارن خونه نشین بشن بالکل!

من گاهی به این فکر می‌کنم که آدم اگه بچه ی کم صبر داشته باشه

یا اگه قرار باشه تو هیئت و مراسمات جمعی هزاربار تذکر بشنوه بخاطر بچه اش که مثلا سهوا پاش خورده به کسی، چقدر دلش میشکنه...

یک مسئله ی دوطرفه است، هم مادرها تربیت اجتماعی به بچه ها یاد بدن، و هم ماها یکم صبور بشیم... همدیگرو کمک کنیم.

 گاهی اینجور نگاه کنیم که این بچه ها، خیر و برکتن، من با صبرم، با گذشتم، دارم به رشد جمعیت جامعه ی شیعه کمک میکنم.

یعنی یک کار بزرگ...

همین

یاعلی

*

متن مربوط به شب نوزدهم

به کدامین نام بخوانمت؟ (جوشن کبیر)

يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۵۹ ب.ظ

حس می‌کنم جوشن کبیر که میخونی، داری به همه ی دنیا

به همه رنج ها

به همه اونها که دوست دارن تو رو ضعیف ببینن

میگی بیین

من همچین خدایی دارم ها

ببین چه خداییه...

ببین...

مثل بچه ی کوچیکی که وقتی میترسه، وقتی تنها میشه،وقتی غریب می‌مونه،وقتی اذیتش میکنن و کاری ازش برنمیاد

درباره قوت و توان خانوادش میگه

و میره بزرگترش رو میاره.

**

آخه با کدوم اسمت بخونمت....خدااایی ک دور افتاده بودم ازت

خدا

چقدر شد که به تو نیاز داشتم و رفتم سراغ چیزهای دیگه، ولی سیر نشدم،خدا، تشنگی وجود من، با هیچی پر نشد

خدا... چقدر خوبه که برای برگردوندن بنذه ی مغروری مثل من

ماه رمضونت رو بهانه ای قرار دادی...

*

تا حالا به معنی «جوشن» دقت کرده بودید؟

جوشن، جوشن، جوشنِ کبیرِ من، خدا...