و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۲ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

به شوق روی تو...

جمعه, ۲۹ دی ۱۴۰۲، ۰۷:۲۷ ب.ظ

۱۳ رجب، یه مجلسی دعوت شده بودیم که من دلم نمی‌خواست برم... به همسرم گفتم و منطقی پذیرفت. ولی ته دلش هم ناراحت شد. ( کاش نگفته بودم) 

بعدش که دیدم اینطوری شد، دلم رو راضی کردم و آروم کردم و بعدش به همسر گفتم: نه ولش کن آقا ، بریم... و وانمود کردم که مساله ام کاملا حل شده و راضی‌ام، چون می‌دونستم دلش می‌خواد که باشه ولی دوست نداره من هم دلخور باشم‌. 

دلم رو راضی کردم و توی کانال خصوصیم، به امام زمان گفتم هوامو داشته باشن و اون چیزایی که می‌ترسم ازش، پیش نیاد. 


دو سه روز پیش همسرم زنگ زد و گفت: خانم دمت گرم که قبول زحمت کردی بری خونه مادرت، من درسمو بخونم. حالا من هم یه خبر خوب دارم. 

سفر ۳ روزه کربلا دعوت شدیم، آخر هفته ( درست همون ۳ روزی که قرار بود توی اون موقعیت باشم) واقعا هنگ کردم یه لحظه. گفتم بپرس ببین ناراحت نمیشن اونها؟ 

گفت نه دیگه، کربلاست 😍 کربلا ارجحیت داره به همه چیز.


و من هنوز متعجبم از این تدبیر امام... حمایت امام...

بهترین چیزی که می‌تونست دل همسر و همه رو راضی کنه به اینکه اون مراسم رو نریم

و حالا اون به کنار، فیض به محضر امام رسیدن... 


و ایندفعه اگه خدا بخواد، همراه هم داریم تو سفر. امیدوارم بچه هم بیشتر همکاری کنه. 

من که هنوز باورم نمیشه ، ولی حتما به یادتون خواهم بود🌹

#

نمیدونم چرا اینجور وقت ها یه عذاب وجدانی ته دلم می‌شینه

دلم می‌خواست می‌تونستم همه آرزومندان رو ببرم با خودم



روایت ایمان_ این قسمت: زن بی ارج؟!

يكشنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۲، ۰۲:۳۷ ق.ظ

توی هیئت دیدمش

هم خودم ، هم اون، هیجان داشتیم که درباره ازدواجش صحبت کنیم، آخر شب تا هیئت خالی بشه؛ حرف زدیم

بالاخره بعد کلی بالا پایین و سخت‌گیری مادرش سر تحصیلات عالیه، ( چون خودش نخبه علمی محسوب میشه و خیلی هم فعاله) و این تهرانی نبودن و ساکن تهران بودنش، درکنار شرایط اعتقادی و فکری و روحیاتی‌اش ، که ازدواجش رو سخت می‌کرد، یه پسر خیلی مناسب بهش معرفی شده بود و از قضا عروس شهر ما شد و یه جورایی فامیل دورمون هم شد 😊 

بعد کلی حرف زدن گفتم تا جایی که می‌تونی، عروسیت رو عقب ننداز. معطل نکن. 

گفت ان شاالله بعد عید قصد داریم بگیریم. دیگه از این زودتر نمیشه، چون بهمن عروسی خواهرمه. 

تو دلم گفتم یاعلی! خدا رحم کنه به پدرش! و به زبون آوردم: بهترین کار رو می‌کنی... 

گفت: به پدر مادرم گفتم هیچی نمی‌خواد بدین، به همسرم هم همینو گفتم، فقط یخچال رو بگیره، فرش دست دو هم خونه مادرش هست، تلویزیون هم نبود نبود. مادرم اینها هم گفتم همون گاز و ظرف باشه در حد خودمون فعلا کافیه، ما که تهرانیم مگه چقدر برامون مهمون میاد؟ ان شاالله کم کم می‌خریم

گفتم: حالا ببین تا جایی که می‌تونن بذار بخرن. چون بعدا برای شما دوتا سخته تهیه کنید. ضروریات زندگی اگه از اول باشه بهتره ‌

دلسوزانه گفت آخه پدرم تازه جهاز داده، ۲۰۰ تومن خرج کرده و... منم نمی‌خوام عروسی رو عقب بندازم، سنم داره میره بالا و مادری ام دیر میشه. 

می‌شناسمش، می‌دونم نه حسوده، نه جوگیر شده‌ ، تحسینش کردم از ته دلم و صادقانه بهش گفتم: پس حالا که اینطوریه، با شهامت برو جلو و سر تصمیمت بمون. 

خیلی ها ممکنه اول زندگی بخوان دلسوزی کنن بگن واای نه، میخت رو از اول محکم بکوب، گربه رو دم حجله بکش و ... ( + جمله ای که ازش متنفرم: زنی که خرج نداره ارج نداره) 

گفتم کاملا دلت رو بزرگ کن و هر چقدر از این حرف ها شنیدی عین خیالت نباشه. چون تو که داری یه گذشت بزرگ می‌کنی و این رو برای آدم ها هم نمی‌کنی، بدون خدا قطعا و حتما برات جبران می‌کنه، چنان برکتی به زندگی ساده شما میده که تو صدتا زندگی با جهاز کامل نباشه. 

و یادت باشه بعدا از مادر پدرشوهرت یا مادرپدرت ، یا حتی خود شوهرت، توقع جبران یا حتی قدردانی از این کار بزرگ نداشته باشی، اجرت میاد پایین، فقط با خدا معامله کن، ببین چه می‌کنه برات 😊 

( اون حرف ها انگار از خدا به من رسید که به رفیقم بگم و در ظاهر روزی اون بود، ولی در اصل پاسخی به حال اون روزهای خودم هم بود، که شک کرده بودم به رفتارم ، که داشت اثر میذاشت حرفهای دلسوزانه خاله زنکی روم، و خدا دوستمو فرستاد تا با تبادل این حرف ‌ها، مشکل خودم هم حل بشه) 

و گفتم: ببین شاید اینکه ما تونستیم به این زودی خونه بخریم ، از برکت همین معامله با خدا بود

چون واقعا خودمونم هنوز نمی‌دونیم پولش چطوری رسید! 


بعد خداحافظی کردیم در حالی که هم اون رفته بود توی فکر و هم من، به این که اگه دو ماه قبل عروسی خودم، عروسی خواهر کوچکترم بود با ۲۰۰ تومن جهاز و لوازم، باز هم حاضر بودم به پدر مادرم بگم خیلی ساده و سبک بگیرید ؟! 

یا ته دلم می‌لرزید؟ 

یا شاید حداقل انتظار داشتم اون تیکه های جهاز همسرم خیلی خوب باشه ؟ 🤔 


این فکر کردن ها، آدم رو رشد میده... 

#

پی نوشت ۱ : سلام! خوبین؟ سلامتین؟! 

پی نوشت ۲:  ایده مکتوب کردن این متن، از سری مطالب «از خوبی های تو» وبلاگ آقای ن.ا به ذهنم رسید. 

بنظرم خوبه که وسط اینهمه روایت بدی‌ها و نامردی ها که مدام توسط رسانه ها و فیلم ها انجام میشه، یکم روایت خوب هم بخونیم حداقل نگاه و روحمون متعادل بشه! 

ان شاالله خدا توفیق بده ، باز هم می‌نویسم

#

هشتک ما شروع کردیم و شد!  

هشتک زندگی ساده

هشتک برکت را تعریف کنید :)