و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

از شلمچه باید گفت

يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۱۷ ق.ظ

شلمچه
بوی چادر خاکی زهرا..س رو میده..
همه جا خاک بود...
همه جا چادر خاکی بود
همه ی روزها فاطمیه بود
اما اون شب
شهادت مادر
جا نشدن توی مسجد
نشستن روی خاک ها
رو زمین شلمچه
زیر آسمون
وسط بر بیابون
شب تاریک
و سکوت....

سکوت که نه
پر از صدا بود
صدای روضه ی مداح
صدای ضجه ی بچه ها
صدای فراق کربلا موقع قرعه کشی
نه سکوت نبود
بهت بود
بهت هم نبود
هم سکوت بود و هم صدا بود و هم انابه ی به درگاه خدا
اما روحم نمیدونم کجا بود که وقتی تموم شد مراسم و گفتند که بریم
وقتی برگشتم و نگاهم رو چرخوندم بین خاکا
وقتی ناخودآگاه به زبونم اومد:
همه جا بروم..به بهانه ی تو
اگرم نبود..دلی لایق تو
همه جا دنبال تو می گردم
همه جا دنبال تو می گردم
که تویی درمان همه دردم
یا اباصالح مددی مولا...

اشک واقعی اون لحظه بود از چشمانم بارید...
من که نمی فهمیدم هستند یارانی که بر همین خاک،مستشهدین بین یدیه شدند..
من که نمی فهمیدم و نمی فهمم دیدار یار یعنی چه
اما چشمانم به حقیقت،دنبال آن یار می گشت
و دنبال بانوی 18 ساله ای با چادرخاکی و قد خمیده اش..
میدانستم که هست،اما من لایق دیدارش نبودم
میفهمیدم که هست
مگر نه اینکه شلمچه بوی چادر مادر را دارد؟
مگر نه اینکه مادر نمیگذارد تنها در بیابان زیر آسمان خدایش،رو به ماه قرص حسنی اش،روضه ی علی اکبرش را بخوانیم...
اصلا ما را چه شده بود آن شب که از حسین گفتیم،از کربلا،از علی،از دفاع،از حرم،از مادر..س
اما نمردیم...
مگر نه اینکه خود مادر..س آراممان کرد؟
تک تکمان را نگاه کرد..؟
من حتم دارم که مهدی فاطمه آن شب......
آه...
بگذریم....
ای کاش که نگاهم،بر همان خاک ها می ماند...
ای کاش که این عید فاطمی ادامه یابد....
من
دور شدن از شهدا را
تاب ندارم....
به خداوند قسم
که تاب ندارم....
**

کتاب نامه

شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ب.ظ

سلام
این یه نظر سنجیه
یه معرفی نامه
شایدم یه کار فرهنگی
بیایم اسم همه ی کتابهای خوبی که خوندیم و حس میکنیم باید که خونده بشن نام ببریم....

در هر زمینه ای

تاریخی
ادبی
سیاسی
طبی
فلسفی
مذهبی
و...

نویسنده های خوب
انتشارات خوب
مجموعه های خوب...

بیاید یه همتی بکنیم و همدیگر رو کمک کنیم برای رشد...
زمان نمایشگاه،نزدیکه...

بعدا نوشت: یه توضیح مختصری راجع به کتاب و موضوع کتاب هم گفته بشه خیلی خوبه..در حد دو خط


شمس

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۲۳ ب.ظ

سر من رأی

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۵۵ ب.ظ

هرچند نامِ شهر شما، " سُرَّ من رَای"ست
"ا ُمُّ المَصائب"است  دلِ هرکه سامرا ست

نشناختیم قدرِ تو را آنچنان که هست
این غربت از سکوتِ همین شیعه ی شماست

"ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم..."
نامت حقیقتِ تو و همنام با خداست

نامِ شما،"علی" شده و نامِ ما "یتیم"
"بابا"! حسابِ عشقِ شما کاملا جداست

ما وُ "دعای جامعه"و دستِ التماس
آقا! شما و "جامعه"ی ما که مبتلاست

یا "هادیَ القلوبِ" همه رو سیاه ها
امشب، "هدایتِ" دلِ ما،آرزوی ماست

عارفه دهقانی
*
امام هادی
یه جور خاصی توی دلمه انگار
میدونین چی شد باهاش مانوس شدم؟
خیلی بچگانه است
اسم هادی رو دوست داشتم!
باور کنید علت همین بود
این محبت تو دل من افتاد
هر وقت اسمشون میومد احساس خوبی داشتم.
تا اینکه قصه ی شاهین ملعون پیش اومد و از اون به بعد
این شد که ایشون شد مرکز غیرت من و ارتباط گرفت دلم با ایشون..حساس شدم به امامم
الان هر وقت تو فضای مجازی به مشکلی برمیخورم یاد امام هادی میفتم.
این شده بهانه ای برای من که متصل باشم به امامی که هیچ شناختی ازش ندارم.
*
راستی زشته بگم تا حالا زیارت جامعه رو نخوندم؟!
 


تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۰۲ ق.ظ

به مرز جنون می رسم گاهی
هم دوست دارم دم به دم خبری از تو باشد
هم می ترسم از اینکه بشکنی در خیال من
هم دوست دارم که در همه جا باشی

هم دوست دارم که جز در خیالم،
نبینمت

شهید من...
شهید من...

چقدر سخت است حال عاشقی که نمی داند محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه...

رجب سکوی پرش

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ب.ظ

رجــب

موتورمان را روشن میکنیم.

شعبان 

به راهش می اندازیم

 تا رمضان،

بتوانیم اوج بگیریم...

روایت آخر

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
از شلمچه نوشتم
بلند بالا
اما
اما نشد...
نشد که خواندنی شود
نشد

شلمچه را
نگاه خیره بر خاکهای مرا
شب شهادت مادر را
زیر آسمان و در دل بیابان را..
شاید حالا
و شاید تا مدتها
تا سالها
شاید
نخوانیدش بهتر است...
آن روح را
آن حس را
به حضور باید طلبید...
*
+چشم من تا به قیامت نگران خواهد بود
+ فاتحه ای لطف کنید،نثار روح آشنای دوست خوبم،که امروز از دنیا رفت.

اشتباه کردم خداجان

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۳۸ ب.ظ

اشتباه کردم

اشتباه کردم به بهانه ی کلاسی که پنجشنبه ها برگزار شد و دیگر نشد که کلاس قرآنم را بروم،حفظ قرآن را رها کردم...

فکر نمی کنم در زندگی بزرگتر از این اشتباهی بشود انجام داد!

قرآن آرامشم بود...

قرآن خودش وقتم را تنظیم می کرد..

خودش درستم می کرد..

اشتباه کردم گذشتم از اینکه روز و شب آیات قرآن در سرم بپیچد و هر کجا که می روم آنها را بشنوم،ببویم و ناخودآگاه تامل کنم...

قبلا شیطان لعنتی گفته بود به جای وقتی که میخواهی بگذاری برای حفظ هر روز یک زمانی بگذار برای خواندن و تدبر.

اما حقیقت آن است که حفظ تدبر با خودش می آورد...

وقتی تو در راه،در کلاس،در خانه در همه جا داری قرآن می خوانی و خداوند هر زمان که بخواهد آیاتی را که بخواهد،در ذهنت جاری میکند...

اصلا انگار آن روزها حال خانه مان هم بهتر بود...

حال گل هایمان هم..

حال ماهی قرمزمان هم...

حتی یادم نمی رود مزه ی آن کوکوی ساده را که همگی به اتفاق مانده بودیم چطور اینقدر طعم خوش حس نشده ای دارد..

کوکوی ساده ای که هنگام پختش،هوس کرده بودم حفظیاتم را یک دور کامل مرور کنم...

نه..هیچ چیز با قرآن قابل معاوضه نیست...

هیچ چیزی آرامش قرآن را ندارد...

هیچ رفیقی،هیچ راهنمایی،هیچ کتابی،هیچ مونسی،هیچ برکتی،هیچ ناظمی مثل قرآن نیست...

این را با تمام وجود یک دور افتاده از قرآن می گویم...

گشتیم و ندیدیم.

عمر مفیدت چقدره؟

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۱۵ ب.ظ

💫🍃💫🍃💫🍃💫🍃💫🍃💫

🌹آیت الله مجتهدى تهرانى (ره) :

🌿غافلان از گذر عمــر زیــانکارانند 🌿


" اَلْمَغْبُونُ مَنْ غَبَنَ عُمْرَهُ سٰاعَةً بَعْدَ سٰاعَةٍ "
مغبون کسى است که ساعت به ساعت از عمرش مى گذرد و او هیچ استفاده اى نمى کند و زیان مى کند .

🍃 عمر خود را به دور هم نشستن و گفتن حرف هاى متفرقه مى گذارند . اگر طلبه است ، مباحثه نمى کند ، اگر غیر طلبه است ، عمرش را ضایع مى کند . چه قدر در شبانه روز ساعت هاى عمر ما از بین مى رود.

🍃 یکـ روز ( حاج میرزا على محدث زاده ) در شبستان راجع به زیان عمر صحبت مى کردند و مى گفتند که خیلى از عمرهاى ما تلف مى شود ،

🍃  ایشان فرمودند یکى از اروپاییان کتابى نوشته که ترجمه نام آن کتاب به زبان فارسى مى شود :
( یکـ دقیـقه قبل از غذا )
 بعد در توضیح اینکه چرا نام این کتاب را گذاشته "یکـ دقیـقه قبل از غـذا " گفته : من مى خواستم کتابى بنویسم ، ولى با این حال وقت نداشتم و تمامى شب و روزم مستغرق بودم.

🍃 روزى به طور ناگهانى به ذهنم رسید که من زمانى که سر سفره مى نشینم تا وقتى که همسرم غذا را بیاورد ، یکـ دقیقه بیکار هستم ، خوب است که در همین یکـ دقیقه دو سه خط کتاب را بنویسم . بعد از آن روزى دو سه خط از کتابم را نوشتم و تمام شد.)) .

📢 ببینید این اروپایى حتى از یکـ دقیقه عمرش هم استفاده کرده و کتابى نوشته است . حالا ما چه طور عمرمان را تلف مى کنیم . ما نمى توانیم این کارها را بکنیم؟

🍃 نمى توانیم یکـ حدیث پاکنویس کنیم ؟
 تا سفره انداخته مى شود یکـ حدیث براى خواهر یا برادرمان بگوییم ؟
 یکـ مسئله شرعى یادشان بدهیم ؟
حمد و سوره ى خواهرمان را بپرسین ؟

🔴 کارى کنیم که عمرمان تلف نشود.


بیچاره اون که حرم رو ندیده
بیچاره تر اون که دید کربلاتو

حدودای شهریور ۹۴ بود...
یه شوری افتاده بود تو دل هممون از مدتها پیش,مامان پاسپورتش رو آماده کرده بود..برادرم هم...
خیلی وقت بود مادر دلش می خواست بره کربلا...
برادرم هم...
اما نمیدونم چرا هی نمیشد..
کاروان جور نمیشد,دیر میشد,پولش زیاد بود و غیره ای که خودمونم نمی فهمیدیم...
خب هوای کربلا تو خونه بود..نمیشد منم هوایی نشم...
دوستم از مدتها قبل دلش کربلا میخواست...
اما میدونستم من اصلا نباید حرفشو بزنم...
پولش نبود..شرایطش نبود..منم هیچی نمیگفتم..فقط از همون روزهای اول دانشگاه در به در دنبال این بودم دانشگاه کربلا میبره ایا؟
فکر میکنم همون هفته های اول دانشگاه بود..یه پوستر دیدم رو دیوار ثبت نام کربلا,عتبات دانشجویی برای پیاده روی اربعین..
خاله پارسال رفته بود کربلا...خیلی تعریف میکرد...خیلی دلتگمون می کرد..
به مامان هم گفته بود..
همون موقع که فقط یه نفر جا داشتن
مامان گفته بود تنها نمیتونه..باید یکی همراهش باشه حتما..
بابا اون موقع هنوز بیمارستان بود..
گفته بود باید یه مرد همراهت باشه..خطر داره و...
وقتی بابا اینو گفت من دیگه اصلا به روی خودم نیاوردم که میشه اون یه نفر من باشم؟ دیگه فهمیده بودم بابا وقتی به مامان اجازه نمیده تکلیف من روشنه..
همه ی اینها برام مرور سد وقتی اون پوستر رو دیدم...چشمامو اوردم پایین...
دیدم نوشته مهلت ثبت نام ۲۴ شهریور تا ۷ مهر...
و اون روز,۸ مهر بود.. و خب خدا میدونه چقدر حسرت خوردم...
ثبت نام سامانه ی سماح شروع شده بود...
من بازم هیچی نمیگفتم..فقط با حسرت تلویزیون رو نگاه میکردم وقتی اخبار از استقبال مردم می گفت...
شور و طلبی در من بوجود اومده بود که نمیشد به راحتی ازش گذشت...شاید اگه این طلب قبلا هم بود زودتر به کربلا می رسیدم...
دیگه جایی نبود که نگشته باشم..
سامانه ی سماح هم مرد محرم می خواست...یا حداقل سه چهار نفر خانوم...
مامان میگفت من توان پیاده روی ندارم..راست هم میگفت...منم نگران توانم بودم..اما طلبم خیلی عمیقتر بود..اصلا نمی تونستم آروم بگیرم...
هفته ی دوم مهر,یه اردوی دوروزه گذاشتن مخصوص ورودی ها..یه اردوی تفریحی لواسون...با یکی از بچه های کلاس که تازه با هم رفیق شده بودیم تصمیم گرفتیم بریم..
گفتیم یه آخر هفته ایه خوش باشیم,با بچه های دانشگاه آشنا بشیم,با تیم بسیج آشنا بشیم و غیره ,رفتیم و بسی هم خوش گذشت...همه چیز خیلی خوب بود..مخصوصا رفتار یکی از مسوولا که همه دوستش داشتن و بعدا فهمیدیم مسوول کل بسیج خواهرانه...
شب آخر شب جمعه بود..
گفتن بچه ها بیاین نمازخونه...حس نمازخونه ی اونجا خیلی قشنگ بود,قرار بود برامون مستند بذارن...حالمون خوب بود,دلمون خوش...مستند اول رو دیدیم...راجع به فرار مغزها,خیلیم خوب بود...بعدش بحث شد..اونم خوب بود...مدیرای مباحثه بلد داشتیم اخه:)
بگذریم...بنا بود یه مستند دیگه ای هم ببینیم و بعدش بخوابیم...
وسط این حال و هوا یه کلیپ کوتاهی پخش کردن,یه دختر بچه ی کوچولوی مشکی پوش کنار یه جاده ی خاکی ایستاده بود به رهگذران پرتقال تعارف میکرد...
حالم رفت سمت اربعین...یه سری تصاویر گذاشتن از لحظات ناب پیاده روی..من که نمیدونستم..من که ندیده بودم...چه می فهمیدم حس خادمای حسین رو...
مرضیه,مسوول کل بلند شد..
گفت رفقا این کلیپ رو همینطوری براتون پخش نکردیم...ان شاء الله برای پیاده روی اربعین هر کسی دوست داره که ثبت نام کنه بعد مستند بیاد پیش من...
من دیگه هیچی نفهمیدم...دیگه هیچی نشنیدم...همونجا چشمام تار شد...گریه کردم...اصلا دیگه نمیدونم حتی موضوع مستند دوم چی بود...ذوق کرده بودم..امیدوار شده بودم...به رفیقم گفتم میای بریم؟ گفت پیاده روی؟ کربلا؟ نمیدونم.....اما اونم دلش می خواست...از مکث کلامش از لحن صداش معلوم بود..
فقط دلم رو بردم پیش ارباب...من مطمین بودم بابا اجازه نمیده همینکه حس کرده بودم ارباب برام راه باز کرده سرخوش بودم...اما راضی نبودم...تو دلم ناله میزدم...مستند بالاخره تموم شد..دویدم سمت مرضیه...گفتم این کربلا قصه اش چیه؟ گفت چهارم تا پونزدهم آذر..پیاده رویه..قیمتشم ۸۰۰ تومنه همونطور که میگفت توی ذهنم شرایطو بررسی میکردم...به قیمت که رسید یادم افتاد پولهای هدیه ی اقوام رو بخاطر رتبه ی کنکورم نگه داشتم...به نیت استفاده ی نیکو...یادم اومد انگار همون موقع هم تو دلم کربلا بود...
شرایط من به شخصه جور بود,تازه داشتم خوشحال میشدم که یاد بابا افتادم و شرط بودن اذنش...دیگه بغض امونمو برید...همونجا گریه کردم و به مرضیه گفتم دعا کن بابام بذاره...
بغلم کرد..آرومم کرد...گفت از امام حسین بخواه عزیزم...امام اگه بطلبه دیگه همه چیزو خودش جور میکنه..با خودش حرف بزن...
من کی تا حالا نشسته بودم با امام حرف زده بودم؟ من اصلا چه می دونستم توسل یعنی چی؟
اون شب تا نیمه های شب نشستم تو نمازخونه...
اگه جا کم نبود و مسوولا بنا نبود اونجا بخوابن شاید تا صبح می موندم تو اون فضای قشنگ...
چند ساعتی خوابیدم و برای نماز دوباره رفتم...همونجا موندم...
حالم خیلی بهتر از شب بود...
آروم بودم انگار...