بیچاره اون که حرم رو ندیده
بیچاره تر اون که دید کربلاتو
حدودای شهریور ۹۴ بود...
یه شوری افتاده بود تو دل هممون از مدتها پیش,مامان پاسپورتش رو آماده کرده بود..برادرم هم...
خیلی وقت بود مادر دلش می خواست بره کربلا...
برادرم هم...
اما نمیدونم چرا هی نمیشد..
کاروان جور نمیشد,دیر میشد,پولش زیاد بود و غیره ای که خودمونم نمی فهمیدیم...
خب هوای کربلا تو خونه بود..نمیشد منم هوایی نشم...
دوستم از مدتها قبل دلش کربلا میخواست...
اما میدونستم من اصلا نباید حرفشو بزنم...
پولش نبود..شرایطش نبود..منم هیچی نمیگفتم..فقط از همون روزهای اول دانشگاه در به در دنبال این بودم دانشگاه کربلا میبره ایا؟
فکر میکنم همون هفته های اول دانشگاه بود..یه پوستر دیدم رو دیوار ثبت نام کربلا,عتبات دانشجویی برای پیاده روی اربعین..
خاله پارسال رفته بود کربلا...خیلی تعریف میکرد...خیلی دلتگمون می کرد..
به مامان هم گفته بود..
همون موقع که فقط یه نفر جا داشتن
مامان گفته بود تنها نمیتونه..باید یکی همراهش باشه حتما..
بابا اون موقع هنوز بیمارستان بود..
گفته بود باید یه مرد همراهت باشه..خطر داره و...
وقتی بابا اینو گفت من دیگه اصلا به روی خودم نیاوردم که میشه اون یه نفر من باشم؟ دیگه فهمیده بودم بابا وقتی به مامان اجازه نمیده تکلیف من روشنه..
همه ی اینها برام مرور سد وقتی اون پوستر رو دیدم...چشمامو اوردم پایین...
دیدم نوشته مهلت ثبت نام ۲۴ شهریور تا ۷ مهر...
و اون روز,۸ مهر بود.. و خب خدا میدونه چقدر حسرت خوردم...
ثبت نام سامانه ی سماح شروع شده بود...
من بازم هیچی نمیگفتم..فقط با حسرت تلویزیون رو نگاه میکردم وقتی اخبار از استقبال مردم می گفت...
شور و طلبی در من بوجود اومده بود که نمیشد به راحتی ازش گذشت...شاید اگه این طلب قبلا هم بود زودتر به کربلا می رسیدم...
دیگه جایی نبود که نگشته باشم..
سامانه ی سماح هم مرد محرم می خواست...یا حداقل سه چهار نفر خانوم...
مامان میگفت من توان پیاده روی ندارم..راست هم میگفت...منم نگران توانم بودم..اما طلبم خیلی عمیقتر بود..اصلا نمی تونستم آروم بگیرم...
هفته ی دوم مهر,یه اردوی دوروزه گذاشتن مخصوص ورودی ها..یه اردوی تفریحی لواسون...با یکی از بچه های کلاس که تازه با هم رفیق شده بودیم تصمیم گرفتیم بریم..
گفتیم یه آخر هفته ایه خوش باشیم,با بچه های دانشگاه آشنا بشیم,با تیم بسیج آشنا بشیم و غیره ,رفتیم و بسی هم خوش گذشت...همه چیز خیلی خوب بود..مخصوصا رفتار یکی از مسوولا که همه دوستش داشتن و بعدا فهمیدیم مسوول کل بسیج خواهرانه...
شب آخر شب جمعه بود..
گفتن بچه ها بیاین نمازخونه...حس نمازخونه ی اونجا خیلی قشنگ بود,قرار بود برامون مستند بذارن...حالمون خوب بود,دلمون خوش...مستند اول رو دیدیم...راجع به فرار مغزها,خیلیم خوب بود...بعدش بحث شد..اونم خوب بود...مدیرای مباحثه بلد داشتیم اخه:)
بگذریم...بنا بود یه مستند دیگه ای هم ببینیم و بعدش بخوابیم...
وسط این حال و هوا یه کلیپ کوتاهی پخش کردن,یه دختر بچه ی کوچولوی مشکی پوش کنار یه جاده ی خاکی ایستاده بود به رهگذران پرتقال تعارف میکرد...
حالم رفت سمت اربعین...یه سری تصاویر گذاشتن از لحظات ناب پیاده روی..من که نمیدونستم..من که ندیده بودم...چه می فهمیدم حس خادمای حسین رو...
مرضیه,مسوول کل بلند شد..
گفت رفقا این کلیپ رو همینطوری براتون پخش نکردیم...ان شاء الله برای پیاده روی اربعین هر کسی دوست داره که ثبت نام کنه بعد مستند بیاد پیش من...
من دیگه هیچی نفهمیدم...دیگه هیچی نشنیدم...همونجا چشمام تار شد...گریه کردم...اصلا دیگه نمیدونم حتی موضوع مستند دوم چی بود...ذوق کرده بودم..امیدوار شده بودم...به رفیقم گفتم میای بریم؟ گفت پیاده روی؟ کربلا؟ نمیدونم.....اما اونم دلش می خواست...از مکث کلامش از لحن صداش معلوم بود..
فقط دلم رو بردم پیش ارباب...من مطمین بودم بابا اجازه نمیده همینکه حس کرده بودم ارباب برام راه باز کرده سرخوش بودم...اما راضی نبودم...تو دلم ناله میزدم...مستند بالاخره تموم شد..دویدم سمت مرضیه...گفتم این کربلا قصه اش چیه؟ گفت چهارم تا پونزدهم آذر..پیاده رویه..قیمتشم ۸۰۰ تومنه همونطور که میگفت توی ذهنم شرایطو بررسی میکردم...به قیمت که رسید یادم افتاد پولهای هدیه ی اقوام رو بخاطر رتبه ی کنکورم نگه داشتم...به نیت استفاده ی نیکو...یادم اومد انگار همون موقع هم تو دلم کربلا بود...
شرایط من به شخصه جور بود,تازه داشتم خوشحال میشدم که یاد بابا افتادم و شرط بودن اذنش...دیگه بغض امونمو برید...همونجا گریه کردم و به مرضیه گفتم دعا کن بابام بذاره...
بغلم کرد..آرومم کرد...گفت از امام حسین بخواه عزیزم...امام اگه بطلبه دیگه همه چیزو خودش جور میکنه..با خودش حرف بزن...
من کی تا حالا نشسته بودم با امام حرف زده بودم؟ من اصلا چه می دونستم توسل یعنی چی؟
اون شب تا نیمه های شب نشستم تو نمازخونه...
اگه جا کم نبود و مسوولا بنا نبود اونجا بخوابن شاید تا صبح می موندم تو اون فضای قشنگ...
چند ساعتی خوابیدم و برای نماز دوباره رفتم...همونجا موندم...
حالم خیلی بهتر از شب بود...
آروم بودم انگار...