امتحان کرب و بلا
هنوز دلم به رفتن رضا نیست...
هنوز که تنها یک هفته تا سفر کربلای نیمه شعبانم مانده...
یک روز تعطیل را یک اردوی زیارتی بودم صبح تا اذان مغرب که رسیدم،
و او ناراحت بود از تنهاییش...
ناراحت بود از اینکه نمیتواند جایی برود،نمیتواند مثل سابق روز عیدی کیک بپزد،یا هر کاری که روزش مثل امروز خشک و خالی نباشد...
تنها همین یک روز وقتی اینطور می شود...
یاد آن خوش به حالت عمیقی که گفت برای کربلا می افتم..
یاد اینکه میخواهد با حسرت رفتن من فکر کند به سالهای کربلا نرفتنش
به اینکه تا سالم بودم و جوان،نرفتم..
یا بدون حضور تنها هم جنس خانواده اش،سختی بکشد...
یاد اینکه در نبود تنها دخترش،چه طور آرام باشد...همزبانی ندارد،کمک حال ندارد،آن وقت میخواهد فکر کند چرا نمیتواند خودش غذا بپزد؟
چرا نمیتواند خودش خانه اش را تمیز کند؟
چرا نمیتواند خودش به کربلا برود؟
چرا حتی نمیتواند کتاب بخواند و زود خسته می شود از نشستن؟
چرا نمیتواند خودش از جا برخیزد؟
و هزاران سوال دیگری که میدانم اگر نباشم در ذهنش می پردازد...
مثل همین چندساعتی که نبودم...
*
مانده ام چه کنم...
می دانم اگر کربلا قسمت باشد همه ی اینها حرف است،اما میترسم از آن که این کربلا امتحان باشد برای من
که بین مادرم و کربلا....
سر دوراهی نیت مانده ام....
همه چیز رو به راه است،الا دل من که بسته به غم مادر....
نمیتوانم زائر باشم با این حال مادرم..
چه کنم؟
*
اگر بنا بر انصراف است زودتر باید مشخص شود...
چه باید بکنم خدا؟
- ۹۵/۰۲/۱۶
بعد از خدا پدر و مارد حرف اولو میزنن...
اگر با رفتنت غصه ش میگیره اونم اینجوری که گفتی...
انتخاب سخته واقعا!