و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

و خالی‌است جای تو...

شنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۰، ۰۷:۴۸ ق.ظ

دیروز که از مسجد اومدیم بیرون، توی کوچه یهو یه بوی قرمه سبزی میومد شدیید... جلوتر که اومدم دیدم بوی سبزی‌های تازه وانتی سرکوچه است... با عشق به این نعمت سرسبز زیبای خدا نگاه کردم و سوار ماشین شدم.
حضرت معصومه جانم دعوتمون کرده بودن که بریم قم. خدمتشون سر بزنیم، عرض ارادتی کنیم، کیف کنیم و برگردیم. گرچه من دلم میخواست زیاد بمونم پیششون بعد مدت‌ها.
رفتیم، زیارت کردیم... جای همه سبز، خیلی خیلی حالم رو خوب کرد... اصلا هیچ حرمی مثل حرم خانم به من نمی‌چسبه، یه حرم زنونه... آدم حس میکنه خیلی نزدیکن و میشه خیلی گرم گرفت، میشه خیلی حرف‌ها زد، میشه خیلی دعاها کرد...
وقتی رفتم بشینم، یه دختر کوچولوی نازنینی با مادرش اومدن نشستن پیش من 🥰 وای که چقدر این بچه شیرین بود ماشاالله. دلم یهو دخترم رو خواست!
و اون بچه باعث شد بشینم ریز به ریز برای بچه‌ام و بچه‌هام دعا کنم. و برای همه بی‌بچه‌ها، بی‌دخترها، مجردها و ...
از حرم که اومدیم خوشحالی تو چشم‌هام موج می‌زد، همینجوری قدم می‌زدیم کنار این مغازه‌های رنگارنگ، همسرم گفت اگه حوصله داری بجای اینجا راه رفتن، بریم جمکران...
با کمال میل پذیرفتم.
دیگه کی می‌دونه کی قسمتم بشه بیام؟
هنوز گرسنمون نبود، ولی تو دلم گفتم خدایا، حالا که این همسر همت کرده خانومشو آورده سفر و بخاطر دل من توی خرج افتاده که شب جای خواب جور کنه بیشتر بمونیم؛  کاش امام زمان یه خوراکی نذری بهمون بده به عنوان شام، دیگه پولی از کف همسر نره.
رفتیم، رسیدیم جمکران، یه صف طولااانی بود و ظرف‌های غذا... !  من که مست بودم از این مهربونی امام، گفتم بریم وایستیم.روزیمونه.
صف خیلی زود حرکت کرد،
غذا رو که گرفتیم، همسرم گفت: دیدی غذا چی بود؟
گفتم نه، گفت: قرمه سبزی...!
و بیُمنِهِ رُزِقَ الوَری...
فدای این امام بشم که کوچکترین خواسته ما رو می‌شنوه. فدای این امام مهربون که لحظه‌ای از حال ما غافل نیست...
فدای این امام که فرجش، فرج تمام مشکلات ماست...
یا صاحب الزمان،
خیلی بی‌معرفتیم ما
که یک سره فکر ریز و درشت دنیای خودمونیم اما به اینهمه غربت شما فکری نمی‌کنیم...
خیلی سخته، بدونی راه حل چیه، بتونی حلش کنی، ولی مردم تو رو نخوان! مردم نخوان بشنون حرفت رو! مردم تاب شنیدنش رو نداشته باشن، همراه نباشن...
مثل مولاعلی که بخاطر جهل مردم مجبور به خانه نشینی شد ، مثل همه امام‌های دیگه...
خدایا، به حق عقیله بنی‌هاشم، ما رو، نسل ما رو از آدم‌های لایق ظهور و سربازی حضرت قرار بده و ظهورش رو در همین دوره برسون
خیلی قبل از رسیدن انتخابات بعدی!
ما رو ولایت پذیر قرار بده، ما رو شیعه واقعی قرار بده، مسیولیت پذیر، مطیع، آماده...
با این تنبل بازی و منم منم ها به هیچ جا نمی‌رسیم...


یه کوچووولو بیا!

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۵۰ ق.ظ

بعضی وقت‌ها آدم یه کار کوچیکی می‌کنه، بعد خدا به اون کارش برکت زیادی میده...
خداست دیگه، دنبال بهونه است برای سر به راه شدن ما...
اواخر آبان سال ۹۷ ، در بحبوحه برنامه‌ریزی برای برنامه ۱۶ آذر، یهو یه پوستری رفت روی کانال تحت عنوان اردوی قم جمکران، ویژه خواهران، آخر همون هفته جاری!!

من خودم خبر نداشتم! زنگ زدیم، پیگیری کردیم، فهمیدیم یکی از شخصیت‌های خودسر یهویی تصمیم گرفته خواهرها رو بفرسته اردوی قم ! 😅
اولش خیلی عصبانی شدیم و قصدمون این بود برای تأدیب اون فرد که چندین باره با خودسری‌هاش به هممون ضربه زده، این اردوی تحمیلی رو که نه براش نیرو داریم نه برنامه، کنسل کنیم.
اما خدا لطف کرد و به قلوب ما نگاه کرد، یک لحظه گذشت کردیم و گفتیم: تشکیلات یعنی گذشت، یعنی خطاپوشی از اجزا برای یک صدایی یک کل واحد. خوب نیست هویت تشکل برای یک اختلاف جزیی افرادش، زیر سوال بره.
خلاصه کار رو آوردیم وسط و اعلام نیاز کردیم که ببینیم از بچه‌ها کیا می‌تونن مسئول برگزاری این اردو بشن. فاطمه با دو نفر از تیمش داوطلب شدن و دو سه روزه همه کارهای نامه‌‌ای و تدارکاتی و ... رو با سرعت انجام دادیم و برنامه ریختیم و ثبت نام کردیم.
چون سفر خیلی دیر اعلام شده بود، تعداد ثبت نامی‌ها کم بود، فکر کنم فقط یک اتوبوس، یا دو اتوبوس بودیم.
اون خواهر عزیزی که تو جلسه خیلی متواضعانه گفت حالا که طلبیدن، حیفه برای تأدیب کسی سفر لغو بشه و قبول زحمت کرد و مسئول این اردو شد، وقتی دیده بود جا هست، یه بانویی رو با خودش همراه کرد برای زیارت. بانویی که شد  سوغاتی من...
منی که عمیقا دلتنگ بودم و مشتاق برای این سفر...
روز ولایتعهدی امام زمان(عج) بود، سفر یک روزه، صبح رفتیم حرم و عصر، جمکران...
از مسجد عزیز که اومدیم بیرون، یادش بخیر، تو حس و حال خودم بودم و با یه ذهن خیلی خیلی درگیر با آقا می‌زدم که آقا، ما به عشق تو این برنامه رو اجرا کردیم، شما هم به من آرامش بده تا راهم رو از اینهمه دوراهی‌های روبروم تشخیص بدم...
قدم می‌زدم و خیالم راحت بود که دیگه اردو تموم شده و فقط یه دونه برگشتن خالی مونده که اون هم ان شاالله به سلامت انجام میشه...
(یه اخلاص خاصی واقعا تو نیت فاطمه بود که اردو انقدر خوب پیش رفته بود و انقدر بچه‌ها راضی بودن. سفرهای یک روزه غالبا یک سره اعتراض میاد که وای کمه، کمه، کمه... و پذیرایی غذایی و ... در کنار وقت کم، خیلی سخت میشه و هی باید به زور و تند بچه‌ها رو از اینور اونور جمع کنی، اما اون جمعه خاص، همراهی بچه‌های زائر عالی بود... )
نزدیک اتوبوس رسیده بودم تقریبا...
فاطمه عزیزم با همون بانو که نمی‌دونستم کی اش میشه قدم زنان حرف می‌زدن...
ناخودآگاه رفتم سمتشون تا خدا قوت بگم که خانم، شروع به همصحبتی با من کرد، انگار که ساعت‌هاست می‌خواد سر بحث رو با من باز کنه، شروع به پرسیدن و جویاشدن احوال من کرد و یه حرف‌هایی رو گفت که فهمیدم، از اول سفر متوجه حالم بوده...
بعد اون سفر، شماره من رو از فاطمه که اونموقع فقط با هم یه آشنایی معمولی داشتیم؛ گرفت و مادرانه، خودش زنگ زد بهم...
بعدا فهمیدم استاد اخلاق فاطمه بوده و شد رفیق راه من، استاد من...
سه سال و اندی می‌گذره و من هنوز ، بخش عمده ‌ای از رشد و فهم و آرامشم رو، مدیون اون هدیه امام زمانم، که بخاطر یه گذشت خیلی خیلی کوچولو ، اینهمه نور و برکت رو به من دادن...
شاید اگه خانم ن، توی اون روزهای سخت من نبود، من توی انتخاب همسرم خطا می‌کردم، تو شروع زندگیم، توی مدیریت اون روزهای خاص، توی خیلی چیزها...
« و یرزقه من حیث لایحتسب»
حتی وسط بحبوبه کارهای انبوه هم اگه ته دلت چیزی «بخوای» خدا می‌بینه، می‌شنوه،
چون خدای ما «یا من لایشغله شأن عن شأن» هست...
می‌تونه در عین توجه به تمام کائنات، حواسش به همه ظرایف وجودی تو باشه و منتظر و مترصد یه قدم کوچولو از تو، تا صدها قدم راهت رو کم کنه...
و خانم ن، رزق لایحتسب خدا برای من تنها شد وقتی که در اووووج نیاز و احتیاج بودم...
الحمدلله علی کل نعمه
و ممنونم از امام زمانی که همیشه حواسش به ما هست، حتی وقتی که ما خیلی خیلی گیج و پرت و بی وفاییم...


برای این مطلب وقت زیادی صرف کردم

شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۵۹ ق.ظ

چرا زن‌ها قوی‌تر اند؟

حتما دیدین که خیلی وقتها، تحمل رنج‌ها و چشیدن سختی‌های آگاهانه، ما رو از فشار رنج‌های افسردگی‌آور و ذلت‌بار نجات میده.
کسی که می‌پذیره سخت کار کنه و با زحمت چیزی رو به دست بیاره، از رنج محتاج دیگران بودن نجات پیدا کرده، ‌ولو یه تقلب جزیی سر امتحان باشه اون نیاز!
کسی که می‌پذیره به محض هیجانی شدن، اون رو بروز نده و تحملش می‌کنه و صبر می‌کنه و این رنج رو می‌چشه و سریع خودش رو خنک نمی‌کنه؛
از رنج پشیمان شدن، بی‌آبرو شدن و گنهکار شدن، نجات پیدا می‌کنه...
کسی که سختی صبر بر عیوب دیگران رو به جون می‌خره (البته بخاطر امر خدا اگه باشه و نه از سر انفعال و سکوت روحیاتی) ، رنج طرد شدن، تنها شدن و رفتارهای سطحی رو از خودش دور می‌کنه...

چرا زن‌ها قوی میشن؟
یا اصلا بهتر بگم: چی میشه که آدم‌ها قوی میشن؟
چطور بعضی‌ها انقدر ضعیفن که تا یه چیز کوچیکی پیش میاد دنیا براشون تموم میشه و گریه زاری می‌کنن که آه و واویلا، بیچاره شدیم...
چرا از کاه، کوه می‌سازن؟
چرا تو دنیای الان، آدم‌های اهل تلاش، آدم‌های صبور، آدم‌های مقاوم سرسخت، انقدررر کم شده در سطح عموم جامعه، مخصوصا جوون‌ها...
چرا؟
چون از ترسِ آلوده به افراط نسل‌های گذشته شدن، دچار یه تفریط خسران بااااار در زمینه سختی کشیدن شدیم.
از ترس اینکه نکنه از بچه‌هامون بیگاری بکشیم و «خودش» رو نادیده بگیریم، انقدری توی رفاه گذاشتیمش و هستی‌مون رو فداش کردیم، که طاقت ذره‌ای سختی نداره... پرتوقعه، بعد از دو روز تلاش بی‌ثمر، افسرده میشه، دائما رنجور و پژمرده است... چرا؟
(کسی درباره والدین من فکر اشتباه نکنه، من دارم عموم والدین بویژه والدین دهه شصت هفتادی رو میگم. همین پدرمادرهای الان)
#
و در این دنیای آدم‌های کم‌صبر عجول، که همه می‌دوند تا رنج‌هاشون رو کم کنن، برای همه سختی‌هایی که خدا بهم هدیه می‌کنه تا پژمرده و بی‌ثمر نباشم، خیلی خیلی خوشحالم و ممنونم ازش که با راحت طلبیم تنهام نمیذاره!
خیلی خوشحالم که زن خلق شده‌ام... زن بودن خودش یه تمرین خیلی اساسیه برای قوی‌تر شدن! برای رنجور نبودن!
اصلا خود مسئولیت و «توجه» به مسئولیت، آدم‌ها رو قوی‌تر می‌کنه.

 تو رو خدا بچه‌ها رو هم آدم حساب کنید! بهشون مسئولیت بدین، انقدر نخواین همه چیز رو خودتون پیش ببرین! انقدر بی‌اعتماد نباشین! مگه خودتون از اولش همه چیز رو عالی انجام می‌دادین؟
خودتون رو هم! خودتون رو آدم حساب کنید! آدمی که مورد خطاب اهل بیته! انقدری آدم هستیم که لایق این شدیم خدا بهمون راه و چاه نشون بده.
خدااا! با اون عظمت!
 انقدری ارزش داشتیم که پیامبر(ص) با اون فضایل اخلاقی، بیاد بخاطر ماها خودش رو به آب و آتیش بزنه و اونهمه تلاش کنه تا حرف حق از ورای این همهههههه تهدید و تحقیر و سانسور و تبلیغات منفی، از یک گذر طولاااانی ۱۴۰۰ ساله، به گوش ما هم برسه...
انقدری ارزش وجودی‌ داشتیم که مولا امیرالمومنین، حضرت زهرا(س) به همراه ۱۱ پاره تن شون، بهترین خلایق، اینهمه زحمت و سختی به جان شریفشون بدن و همه چیزشون رو فدا کنن برای اینکه ما راه گم نکنیم!
اون وقت خود ما انقدری خودمون رو جدی نمی‌گیریم که حتی به حرف‌های اونها گوش بدیم و عملی کنیم! هی میگیم ما کجا و سیره اهل بیت!
البته که این حرف جز القای شیطان نیست‌. شیطانی که گاه ما رو در قعر نومیدی نگه میداره و گاهی انقدر از اون طرف بوم می‌افتیم که احساس می‌کنیم پناه بر خدا، شأن ما، تشخیص ما، از اهل بیت بالاتره!
با تشخیص محدود خودمون جلو میریم. بعد جالبه وقتی هم که گیر میفتیم، میریم در خونه اهل بیت میگیم: بیا درستش کن دیگه! تو مگه امام من نیستی؟!  اهل بیت هم قربونشون برم انقدری دلشون برای ما می‌تپه همیشه، باز تو اون وضعیت میرن میگن خدایا، میشه ببخشیش؟ میشه این بنده پرروی گنه‌کار رو به خاطر من ببخشی؟ من کمکش می‌کنم دیگه آدم بشه؟
اینجوریه اوضاع...

می‌دونید چرا این حرف‌ها رو می‌زنم؟
این فاطمیه یه رزقی به برکت وجود منبرهای اهل بیت به من رسید، که سوختم، حقیقتا سوختم و این شراره آتش،  چنان در جان من زبانه زد، رسوبات و اضافات افکار من رو با خودش به آتش کشید... این سوختن من رو تطهیر کرد از افکار شیطانی و باورهایی که دست و بال من رو سخت بسته بود... حالا نمی‌تونم ببینم کسی از لذت این تطهیر زیبا، محروم بمونه...
می‌ترسم از این تشبیه، ولی میگم...
این انگیزه‌ام از جنس همون انگیزه درونی هست که حضرت زهرا(س) رو وادار می‌کنه تمام جسم و جان و آبرو و روحش رو، وسط بذاره. اون انگیزه انقدر قوی میشه در ایشون که حتی بعد اون‌همه سختی کشیدن، اون‌همه تحمل رنج، .....
آه...
چی بگم...
زبان من قاصره، الکنه... ظرف وجود من کوچیکه
من نمی‌تونم بگم...
اصلا بیاین بحث خودمون رو با هم پیش ببریم...


مسئولیت زن بودن چطور آدمی رو قوی می‌کنه؟
من یک زن مسلمانم، پیامبرم(ص) وقت تقسیم کار، امورات داخلی خونه رو به زن سپردن و امورات خارجی و کارهای سخت رو به مرد، مثل خریدکردن و تعمیر لوازم و ... ،
من شیعه‌ام، پس می‌پذیرم که این تقسیم کار بر اساس یه مصلحت فردی و اجتماعی بوده، می‌پذیرم که حتی اگه با میل من جور درنمیاد، حتما درست بوده که پیامبرم گفته،
اگه چیزی بهتر از این در حقیقت عالم وجود داشت، این پیامبر خدا که وحی الهی داره و معراج رو رفته، به پاره تن خودش، به فاطمه خودش، می‌گفت.
من، می‌پذیرم...
می‌پذیرم که بهترین راه رسیدن به کمال من، توی رعایت همین تقسیم کار عالمانه است...می‌پذیرم زن باشم! می‌پذیرم تابع حضرت زهرا(س) باشم اگه می‌خوام که بیچاره و آواره این تشتّت دنیا و آدم‌هاش نشم...
تن دادن به رنج و زحمت‌های پیروی از این دستورالعمل ها، چطوری من رو قوی‌تر می‌کنه؟
مثال میارم
 منِ زن، حتی وقتی از یه موضوعی خیلی ناراحتم یا ذهنم خیلی درگیره یا حتی وقتی مشغول یه رخداد خوشایندم و میل درونم اینه که تو همون حال بمونم، یادم میاد که آخ، ناهار باید بذارم! چی بذارم؟!
و مجبورم برای ساعتی از اون فکر دربیام؛ در نتیجه، بعد بارها تکرار شدن این مساله، برام عادت میشه که هر موضوع تلخ و شیرینی تهش دو یا سه ساعت می‌تونه ذهن من رو درگیر کنه.

منِ زن، می‌دونم تو اوج خستگی یا حتی مریضی، اگه بخوام خودم رو ول کنم، برم لم بدم، شاید بشه که یکی برام سوپ بیاره یا چندتا چایی عسل آماده کنه، اما قطعا مجبورم خیلی زودتر سرپا بشم اگه دلم نمی‌خواد وسط اون حال روحی خسته مریضانه، حال همه اعضای خونه هم بد بشه، بچه‌هام احساس بدبختی کنن و خونه نامرتب و گرسنگی هم به بار روح و روانم اضافه شه... اینه که هم بیشتر مراقب خودمم، هم وقتی بارها این قضیه تکرار بشه، میشم یه آدم قوی که به محض یه گلودرد ساده، سریع برای خودش تدارک می‌بینه و حتی وقتی بدن درد شدید داره، یه جوری می‌شینه که بقیه حس کنن اونقدرها هم اوضاع وخیم نیست و آه و ناله سر نمیده.
چون پذیرفته که این محوریت روحی زن در خونه یک اصل غیرقابل انکاره، هزاری هم غر بزنیم که آخه این چه وضعیه تا حال من خراب میشه حال تمام خانواده نابوده و باز منم که باید به بقیه روحیه بدم؛ چیزی عوض نمیشه!

یه خانم قوی، تو لحظه‌های مختلف زندگی، یاد می‌گیره، قوی باشه، یاد می‌گیره با هر سختی کوچیکی وا نره، تکرار این سختی‌های جسمی، بهش قدرت روحی میده
یاد می‌گیره حتی وقتی شکمش سنگین شده و کمرش درد می‌کنه، اگه بخواد کارها رو رها کنه و تا حد توانش رنج بعضی کارها رو نچشه؛ باید رنج ۹ ماه دیدن خونه نامرتب رو تحمل کنه! رنج خسته‌شدن همسرش از وضعیت رو، رنج بی‌حالی و احساس ضعیف بودن رو... بنابراین دست به کمر هم که شده، آروم آروم کارهاش رو انجام میده تا قوی‌تر بشه.
یه خانم باردار، وقتی قوی میشه که هزاران جور غذا هوس کنه و برای پختن شون هیچکسی رو نداشته باشه. یا باید بشینه گریه کنه (مثل کاری که من از شدت ضعف چندباری انجام دادم و بعد فهمیدم چه اشتباهی کردم) ، یا باید آستین بالا بزنه و خودش بره درست کنه، حتی اگه بدش میاد که توی آشپزخونه باشه!
و من برای همه این پیشامدهای طبیعی، خداروشکر می‌کنم که زن آفریده شدم
بله، من خیلی خوشحالم که تمام روزهای مریضیم، تنها بودم. حتی خوشحالم که خواهر نداشتم، چون خدا بهم نداده،
خوشحالم که خونمون از مادرم دوره و فقط ماییم که میریم اونجا، اونها نمیان و نمی‌تونم روی بودنشون حساب کنم
خوشحالم که هیچکسی رو ندارم این طرف‌ها یه آب دستم بده یا حداقل، دلم گرم باشه که هست
خوشحالم که خانواده همسرم انقدری دورن نمی‌تونم هیچ حسابی باز کنم روشون اگه مشکلی پیش بیاد
خوشحالم مسیر خونمون طوریه که حتی دوستام نمی‌تونن اگه کاری چیزی بود،بیان کمک یا حتی سر زدن و دیدن خشک و خالیشون
تمام اینها یعنی من به جز خدا، هیچکسی رو ندارم... یعنی من غریب شدم تا خدا مونسم بشه.
تمام اینها یعنی عشق‌بازی با خدا که می‌دونی این موقعیت رو خدا خواسته برات، برای همین وقتی شب تا صبح به این فکر کردی که چقدر دلم یه چیز شیرینی می‌خواد و هر چی گشتی تو خونه، نتونستی دلت رو آروم کنی، صبح وقتی همسایه با یه ظرف حلوا میاد، عشششق می‌کنی، سر تا پا لذت میشی از این توجه تنها مونست، خدا...

وقتی خدا جوری برات برنامه چیده جز خودش و همون اندک توانی که خودت داری روی هیچ کس و هیچ چیز حساب باز نکنی، تا خدا هم قوتت رو خیلی زیاد کنه، دیگه چی می‌خوای از دنیا؟!

( قصد بسط دادن بیشتر داشتم و اون چیزی که می‌خواستم درنیومد. اون چیزی که تو ذهنم بود.)
#
فکر کن تو این متن رو بنویسی، بعد از اینجا بری بیرون، یه متن ببینی درباره حضرت زهرا و قصه تکراری بسیار درس آموز، که حضرت چندتا بچه کوچیک داشته، امام علی هم اکثرا جنگ بوده، انقدری از کارهای خونه خسته میشدن که مولا یه بار برگشتن فهمیدن دست‌ها و شانه های حضرت زهرا پینه بسته.
که میرن برای درخواست کنیز. پیامبر بهشون تسبیحات رو یاد میدن
میگذره میگذره تا جناب فضه، میشه تنها غنیمت جنگی یکی از پیروزی‌های بزرگ پیامبر. و باز حضرت زهرا با ایشون تقسیم کار می‌کنن و میگن یه روز تو یه روز من... ( ای جانم به فدای این زن قوی... این مادر ۱۸ ساله)
بعد از اون بیام بیرون، برم تو ایتا ببینم مادرم پیامی داده یا نه، یه پیام بخونم از کانالی که دیشب توش عضو شدم و اصلا یادم نبوده با این مضمون که: آدم های قوی، محدودیت‌های معمولی همه آدم ها رو دارن
ولی فرقشون اینه که می‌پذیرن محدودیت هست و از اون محدودیتها فرصت می‌سازن برای قوی تر شدن.
قوی شدن تو ذهن اتفاق میفته و در عمل بروز پیدا می‌کنه. همین!


پی نوشت: خیلی از این سختی‌ها در دنیای مردانه هم هست. من قصدم قیاس بین مرد و زن نبوده، متن رو از نگاه یک زن نوشتم، همین و بس! سراغ حاشیه نریم لطفاً

پی نوشت ۲: نوشتن این متن از فاطمیه شروع شد اما کامل نشد. گفتم دیگه تا جان‌مون از حال و هوای فاطمی زیاد دور نشده، منتشرش کنم.