و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۴ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

وقایع اتفاقیه :)

يكشنبه, ۲۵ دی ۱۴۰۱، ۰۸:۵۲ ب.ظ

دلم برای پست گذاشتن تنگ شده راستش! 

بذارین یکم از این روزهام بگم...

چند وقته که کلاس ۴ شنبه‌ها، شده پاشنه آشیل حفظ روحیه‌ام :) 

خیلی خوشحالم که تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی این یه کار رو برای خودم انجام بدم و واقعا بهش پایبند باشم...

نفس دیدن بچه‌ها کلی خوبه برام، دیگه خود استاد به کنار

این دفعه یه چهله بهمون داده بودن که ساده بود، ولی نمی‌دونم چرا درست از همون اول که شروع شد، حال روحی من خیلی بد شد! اصلا عصبی شده بودم و همش چالش بوجود میومد و .‌‌.. 

با خودم فکر می‌کردم من نه که اعمالم خیلی داغونه، الان چله گرفتم، اوردوز کردم! :) 

بعد یهو دیدم تو کلاس ، ف‌ق گفت من نمی‌دونم چرا جدیدا خیلی عصبی شدم! 

که تازه فهمیدم این حال روحی من برای هممون پیش اومده! بعد استاد امیدواری دادن و گفتن که الان آت آشغال‌های ته نشین شده وجودتون زده بالا و جلو برین بهتر میشه و دارین متعادل میشین و ...

( حالا الان کسی بخونه فکر می‌کنه به عرفان های جدید پیوستم 😅 ، نه واقعا، چیز خاصی نبود، بیشتر مراقبه است.) خلاصه الان بعد گذشت کلی روز، 

حس میکنم این چله روحی، درست مثل اصلاح مزاج و پاکسازی می‌مونه، اولش آدم شاید دچار حالت تهوع، بیرون روی و ... بشه، ولی بعد مدتی که ادامه میدی و استقامت می‌کنی، کاملا پاکسازی میشی😍 

خلاصه اینکه تو رژیمم الان :) 

و واقعا هم داریم اثرش رو می‌بینیم هممون! 

وقتی آدم رو یه سری جنبه های مثبت تمرکز می‌کنه و سعی می‌کنه اصلاح کنه، بعد دیگه دلش میخواد بقیه چیزها رو هم درست کنه... 

مثل اینکه میگن اگه حال نداری تمام ظرف ها رو بشوری، فقط مرتب بذارشون، انگیزه اش میاد

یا اگه وقت نداری کل یخچال رو مرتب کنی فقط یه طبقه اش رو مرتب کن، بعدا بیشتر حوصله داری که بقیه اش هم درست بچینی. 

الان توی کلاس، داریم تغییر رو احساس می‌کنیم قشنگ ، و جالبه که تغییر مثبت هر کدوم، به بقیه هم انگیزه میده.

مثلا من وقتی می‌بینم فلانی که همیشه دقیقه نود خونه اش رو مرتب می‌کرد، الان از نیم ساعت قبل رسیدن ماها خونه اش مرتبه، واقعا انگیزه می‌گیرم که چرا من اینکار رو نکنم؟!

یا فلانی که خیلی زود عصبی میشه و صبرش ته می‌کشه داره خیییلی تلاش می‌کنه برای پایبندی به ادب و احترام و... و واقعا هم خیلی آرومتر شده.

و چیزای که دیگه گفتنش اینجا سودی نداره برای کسی.

خلاصه اینکه مشکلات چندین و چندساله، چندماهه و ... ما داره حل میشه انگار. چون اینها هی میاد بالا، بعد ما بخاطر عهد جمعی‌مون، نمی‌تونیم مثل سابق رفتار کنیم، مجبوریم درست‌تر و اصولی‌تر باشیم، بعد خییییلی سخت میشه ها، ولی می‌بینیم یهو عه! راه‌حل های دیگه ای هم هست ها! 

جور دیگه‌ای هم میشه نگاه کرد ها! 

و خلاصه این میشه که نرم و آروم، بعضی چیزها حل میشه...


چهله بچه‌ها امروز تموم شد، ولی من هنوز راه دارم... چند روزی که مریض بودم نتونستم ادامه بدم و بعدش هم که ناامید شدم فکر کردم دیگه خانم میگه خراب شد و فلان...

ولی بعد رفتم خودم اصرار کردم دوباره شروع کنم که جا نمونم از بقیه...


برکتش خیلی زیاده...

خیلی من عوض شدم

و حساسیت هام روی همسر، خیلیی کمتر شده! 

جالبیش اینه هر کدوممون دقیقا از جایی که ضعف داشتیم، رشد کردیم :)

یکی تمیزی و نظم، یکی تنوع در پوشش، یکی در صحبت کردن و خونگرمی، یکی ترسو نبودن، یکی عصبی شدن، یکی قوی‌تر شدن و نرنجیدن.

و قشنگیش اینه که خودمون خودجوش همه این گام‌ها رو برداشتیم، بدون اینکه کسی مستقیما بهمون چیزی بگه.

#

من یکی از گام‌های مثبتم در راستای بهبود روحیه و شرایطم، 

ایجاد یه کسب و کار خونگی بوده، که البته مدت‌هاااااست تو فکرشم. بیش از یک ساله. 

ایده های زیادی هم داشتم که خداروشکر فعلا این یکی رو شروع کردم توکل بر خدا :) 

این روزها علاوه بر تغییراتی که سعی دارم تو سبک زندگیم ایجاد کنم، مشغول اون هم هستم:) 

وقت خواب نرگس عکاسیش رو انجام میدم، وقت شیرخوردنش پست‌هام رو آماده می‌کنم... کار جالبیه. با اینکه ممکنه حالاحالاها به سود مالی نرسم، ولی برای روحیه‌ام خوبه. بهش امید دارم :) 




نیوشا و ...

دوشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۱، ۰۷:۴۸ ب.ظ


هر جا ویزیت رایگان طب سنتی و زبان شناسی ببینم، مظنون میشم که نکنه کلکی درکاره...

برداشتن یه دوره نمی‌دونم چند روزه برگزار کردن برای یه عده، زبان شناسی رو فقط برای فروش محصولات‌شون. بعد هر چی تو زبون طرف ببینن، چند برابر مبالغه می‌کنن و می‌ترسونن و ... که بعدش طرف بخاطر استرسش هم که شده سریع دمنوش‌هاشون رو بخره 😒😒😒 

واقعا شر‌م‌آوره... با روح و روان آدم‌ها ، با سلامت آدم‌ها انقدر راحت بازی می‌کنن

یعنی اگه دمنوش هاشون خیلی مفید و واقعا گیاهی و سالم هم باشه، با این روش فروش، ازشون بیزار میشه آدم.

من یادمه یه بار با این مشاور سلامت‌هاشون مشاوره شدم، دیدم روش کارشون رو...

البته ، این رو همه باید بدونن: 

از اصول تجارت مدرن اینه که بترسون، استرس بده، مبالغه کنن، که مخاطب فکر کنه وااای! الان اگه محصول ما رو نخره چییی میشه! 

این رو من مدتی که کار رسانه ای و کار تولید محتوا برای محصول کردم فهمیدم. 

اصلا روش همینه...

برای همین الان هر تبلیغی رو ببینم، اینجوری 😏 نگاهش می‌کنم. میدونم خیلی چیزهاش مبالغه است. 

*

دیروز اتفاقی زده بودم یه شبکه ای، یه برنامه خوبی بود، مشاور جاافتاده‌‌ای داشت درباره نظام سرمایه داری می‌گفت: خانواده نقطه ی هدفه... اگه خانواده محکم باشه، یه هسته عقلانیتی جدای از جامعه پیدا می‌کنه، که زود تحت تاثیر جو حاکم بر محیط قرار نمیگیره. این ضرره برای نظام سرمایه داری. برعکس هر چی خانواده‌ها پراکنده‌تر و مشتت تر، مصرف گرایی شون بیشتر. قابلیت مدیریت‌شون بیشتر

زن و مرد طلاق بگیرن، هر کدوم خونه جدا، باز باید یخچال بخره، مبل بخره... مصرف میره بالا

خودشون آشپزی نکنن، آماده بخرن، مصرف میره بالا

کلا هر چی خانواده ها سردتر، خودکفایی شون پایینتره، به صرفه‌تره. 

این روح غالب بر تمدن غربه، بخاطر تفکر حاکمان‌شون البته. وگرنه خود مردمشون که فطرتا مثل ما هستن

کی از گرمی و محبت و خودکفایی بدش میاد؟ 

این تبلیغات گسترده و انفجار اطلاعات گوناگونه که راه فکر آدم رو می‌بنده و واقعا... شدیم اسیر این تفکرات و سبک زندگی، بدون اینکه خیلی وقت ها متوجهش باشیم


فاطمیه، فرصت تحویل حال من ( خاطره طور)

چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۱۱ ب.ظ

دلش می‌خواست بریم هیئت

ولی چون خیلی دیر اومده بود، با اینکه من گفتم اگه نرگس خواب نبود منم میام؛ دلش نیومد بیدارمون کنه؛ نرفت...

اگه قبل از رشد حالام بود، وقتی پیشنهاد هییت شب رو می‌داد؛  یا به خودش یا تو دلم غر می‌زدم که: تو اصلا هستی؟!! صبح رفتی، ۲ اومدی، ناهار خوردی، ۳ رفتی ۹ اومدی! بعد با چه رویی باز می‌خوای بری؟! 

ولی الان... 

که سطح انتظارم رو خیلی زیاااد آوردمش پایین ( و آوردتش پایین، روح معنوی حاکم بر کلاس ۴ شنبه ها) ؛ وقتی همسر این رو میگه با خودم میگم: سوپاپ اطمینان این بشر، هیئته.

تو که فعلا خونه مادرتی، تنها نیستی، بذار بره.‌‌ 

خلاصه اون شب نشد؛ نرفت. 

خوابیدن موندیم خونه مامان. تو دلم دوباره حرص خوردم: هیچ جای این زندگی برنامه نداره! چرا باید برای یک وعده بیایم ولی دو روز بمونیم؟! من نباید بدونم برای چند روز وسیله برمیدارم؟! 

و باز دوباره آتش خشم رو فرو‌می‌نشونم و با خودم حرف مشاور رو مرور می‌کنم: «کی میگه قراره همه چیز به میل ما باشه؟» « اشکال تو اینه که میخوای همیشه با برنامه خودت پیش بری» «یعنی واقعا همینقدر مطلق که میگی، بده؟!»  بعد یاد حرف استاد میفتم که می‌گفت: «خودت رو بنداز توی ریل زندگی، بسپار... هی نخواه خودت همه چیز رو تعیین کنی» و بعد آروم میشم... آروم آروم... مثل یه بچه توی آغوش مادر...

با خودم میگم: حالا که وسیله کم نیاوردی، هم لباس اضافه هست و هم پوشک کافی. اتفاقا چقدر هم خوب! تو دیگه انقدری رشد کردی که واسه اتفاق‌های غیرمنتظره هم حاضری. این یعنی رشد دیگه ، اینکه همه چیز تحت کنترل من باشه بعد من درست عمل کنم هنر نکردم که... 

اون شب موندیم و فردا عصر، روزی‌مون شد که بریم هیئت.

همسر اولش فکر کرد من قصد رفتن ندارم چون نرگس اذیت می‌کنه. و منی که تازه فهمیدم تبعات مکرر انتقال دادن  اذیت‌های نرگس رو، بدون اینکه توجه داشته باشم به تفاوت‌های ساختاری روحیات زن و مرد، و باز دوباره آرومِ آروم، گفتم: نه بریم... اذیت کار بچه است دیگه. 

این بار ، این حرف رو با یقین زدم. واقعا. از ته دل. با همه قوا آماده بودم همه چیز مثل سابق نباشه ولی من آروم باشم. 

رفتیم، از اول هیئت چالش‌ها شروع شد. تشنه بودم، بچه و کیفم و گوشه چادر که باید می‌گرفتمش بالا تا از رو پله ها نره زیر پام. در نتیجه چایی رو بی‌خیال شدم. عدسی هم می‌دادن که باز گرسنگی رو هم بی‌خیال شدم. ( البته اون لحظه معده‌ام پر بود، ولی تا یک ساعت بعد، قطعا نه) رفتم بالا که زودتر جا پیدا کنم. حالا اینکه کفش هام رو توی پلاستیک بذارم هم اضافه شد. ( چقدر همه کارهای خیلی ساده ی سابق، الان سخته!) 

با بچه ای که لای پتو پیچیده و تازه بیدار شده بود، خم شدم کفش رو توی پلاستیک انداختم و رفتم و نشستم. 

بچه رو ایندفعه با خیال راحت‌تر به یه خانمه سپردم و رفتم دنبال مهر و صف نماز جماعت. 

اولین هیئت بعد از یادگرفتن چهار دست و پاش بود؛ منم به هوای اسباب بازی داشتن خونه مامان، تقریبا هیچی براش نیاورده بودم. بجز یه شیشه شیر خالی، یه شونه و یه توپ! 

به خانم های بچه‌دار نگاه می‌کردم اکثرا وسایل بازی، خوراکی و زیرانداز و ...، یه ندای شیطانی از درون گفت: ببین الان میگن تو چه مادر بی‌فکری هستی. الان بچه همه اطرافیانت رو کلافه می‌کنه... 

در پاسخش گفتم: خدا و حضرت زهرا که شاهدن، من حواسم هست به این چیزا، ولی الان شرایط اومدنم به هیئت اینطوری بوده. بقیه که نمی‌دونن، حرفشون هم مهم نیست.

لباس بافتنی‌های نرگس رو درآوردم و موهاش رو شونه کردم. لباس صورتی و شلوار سرخابی، وسط اون جمعیت یه دست مشکی. 

و دوباره با خودم گفتم: من برای حضرت زهرا(س) اومدم. و دل دادم به سخنران. 

الحمدلله اطرافم همه کسایی بودن که رفت و آمدهای نرگس براشون عادی بود. حتی خانم کناردستیم وقتی نرگس ناغافل تسبیحش رو کشید که بگیره، با روی گشاده بهش داد. با مهربونی ازش گرفتم و گفتم می‌ذاره دهنش. گفت اشکال نداره. همون لحظه براش دعا کردم، از ته دل. چون واقعا این همراهیش خیلی بهم آرامش داد.

تا آخر مراسم، توی اوج روضه یا سینه زنی، با اینکه خیلی خیلی دوست داشتم گوش بدم، تا میومدم توجه بکنم، می‌دیدم دخترم رفته سراغ کیف اون خانم، یا کفش یه خانم دیگه، یا داره شال خانم جلویی رو می‌کشه تا با آویز پایینش بازی کنه. 

ولی واقعا، حقیقتا، اون ارتباط قلبی و عاطفی و توسلی که قصد داشتم، برقرار شد. 

شاید یک دهم قدیم نتونستم توی جلسه باشم، شاید یک صدم قدیم، اشک نریختم، ولی... آخر مجلس وقتی که همسر پیام داد بریم، فقط ته دلم گفتم مادر(س) ، تو شاهد باش، من اومدم فقط که بگم حاضر! اومدم بگم، من هر چی که باشم، باز می‌خوام وصل باشم به شما، اومدم بگم من یاغی نیستم....

*

وقتی روضه خون می‌گفت خانم تا روز آخری که در توان داشت، خونه رو جارو می‌زد و غبار و خاک روی لباس‌هاش می‌نشست ، وقتی می‌گفت خانم گندم آرد می‌کرد، مقصودش این بود مخاطب رو ببره تا بستر مادر(س) و اشک بگیره ازش برای ناتوانی تحمیلی زهرا(س) 

ولی من، با افکاری که داشتم، این دریافت رو کردم: ببین دختر! حضرت زهرا با اون شأن و مقام، 

هیچوقت نگفت من؟! من بیام جونم و جسمم و تمیزی لباس‌هام رو، فدای این کنم که خونمون تمیز باشه؟! 

من کلی کار مهمتر می‌تونم بکنم! 

من عالمه ام، هزار مدل کلاس تدریس و تفسیر می‌تونم برگزار کنم! هزار مدل فعالیت سیاسی، فعالیت اجتماعی ، فرهنگی... میدونی من چه برشی دارم؟! نه فقط بخاطر دختر حاکم بودن، من دختر بزرگترین تاجر شهر بودم، چرا نباید یه کسب و کار خوب راه بندازم؟! 

بعد مروه! تو کی هستی که ابا می‌کنی از وقت گذروندن برای کارهای خونه! 

ببین! 

تو این کارهای روزمره ، یه خبری هست، یه جلا و جایگاهی هست، که حضرت زهرا(س) نخواسته از دستش بده. حتی وقتی که فضه رو داشته... 

یعنی با اینکه هزار تا کار دیگه هم می‌تونستن بکنن، باز این رو از دست ندادن. 

*

مظلومیت حضرت زهرا(س) فقط به اون وقایعی که براشون رخ داد نیست، مظلومیت اصلی اون جاییه که ما بچه شیعه‌ها هم، ایشون رو محدود می‌کنیم به چندتا روایت جزئی بعد حتی همون‌ها رو هم خوب تحلیل و پردازش نمی‌کنیم که شخصیت ایشون شناسونده بشه. ( حالا در حد فهممون) ، مظلومیت یعنی این! 

یعنی یه الگوپردازی درست و خوب نداریم و برای همینه که نوجوان ما فراریه! فکر می‌کنه قراره محدود بشه، قراره بهش بگن هیس! ساکت! زن خوب زنیه که چادرش تا نوک پاش بیاد و هیچ نامحرمی اون رو نبینه و ... بعد هم میایم از قول حضرت زهرا این حدیث رو میگیم که: رضایت شوهر رضایت خداست. 

یعنی آدم حااالش بد میشه از این الگوی ضعیف منفعل مظلوم تک بعدی! 

من خودم وقتی که نوجوون بودم، مطالب سایتها رو می‌دیدم، با اینکه مذهبی بودم ته دلم از حضرت زهرا عصبانی میشدم!! که چرا انقدر اجازه داده بهش ظلم کنن،  چرا انقدر هیچی نمیگفته!!! چرا همش میخوان با حرفهای ایشون ما زن ها رو خفه کنن؟! که زن همش باید مستوره باشه... زنی که عاشق جلوه گری و خودنماییه! سالهای سال باید صبر کنه تا بزرگ بشه، شوهر کنه، بعد تازه اونجا می‌تونه این میل غریزی شدیدش رو برای همسرش عملی کنه، البته بازم هر مقدار که شوهر امر فرمود! بعد رو حرف شوهرشم نباید حرفی بزنه. :/ 

این چه برداشت ناقص و معیوب و زشتیه که دارین تحویل میدین؟! بعد انتظار دارین ازش پیروی بشه؟! 

یه بار چند سال پیش با یه بنده خدایی طلبه بود، صحبت می‌کردیم، داشت می‌گفت: حضرت زهرا(س) فرمودن بهترین جا برای زن کنج خونه شه و بعد استدلال می‌کرد که پس بهتره شما هم بجای فعالیت توی بسیج و مسجد و ...، بیشتر روی کارهای خونه متمرکز بشین. کار فرهنگی بمونه برای آقایون.  لطافت زن آسیب می‌بینه تو اینجور کارها و ... 

فکر می‌کرد داره بچه گول می‌زنه، اگه راه می‌دادم می‌گفت دیگه دانشگاه هم نرو.

تظاهر کردم که خیلی حرفش رو قبول دارم و در کمال آرامش گفتم: یعنی شما می‌فرمایین زن اگه وارد کارهای اجتماعی بشه زندگی آسیب می‌بینه؟ پس بهتره که وارد نشه و زندگی خودش رو جمع کنه؟ 

ذوق کرد و گفت: بله...

با همون جدیت و آرامش گفتم: 

پس اون زن‌های مذهبی مسجدی که شوهرهاشون از رزمنده‌ها و مجاهدین و مبارزین سرسخت و انقلابی بودن، و بیشترین تمرکزشون رو دادن به زندگی‌های خودشون و رتق و فتق امور خونه و اطاعت از همسر، خیلی زن‌های خوبی بودن. 

یکم با تعجب نگاهم کرد، ولی گفت: آره خب... ( ولی معلوم بود متوجه نشده کدوم زن‌ها رو میگم) 

گفتم: پس چطور این حضرت زهرا(س) ، هر شب و هر روز، دست دو تا بچه صغیر رو می‌گرفت، تک تک خونه های مهاجرین و انصار رو در میزد، با خودشون، با زن هاشون حرف می‌زد، بحث و استدلال می‌کرد، تا حق رو احیا کنه؟! 

خیلی کار اشتباهی می‌کرد حضرت زهرا با مردها حرف میزد، نه؟! 

زن رو چه به این کارها! برو بشین توی خونه بچه‌هات رو بزرگ کن...

با تعجب ، شبیه کسایی که جا خوردن نگاهم می‌کرد. 

گفتم: خانم های انصار و مهاجرین هم، مذهبی بودن، مسجدی بودن، ولی تک بعدی بودن. گفتن ولش کن، حالا فعلا که همه سر ابوبکر و ... توافق دارن، این علی و زهرا هم دنبال دردسرن ها! 

حالا باشه، پیامبر یه چیزی گفتن، درسته، ولی دیگه از ما گذشته... ما اونهمه سال در رکاب پیامبر جنگیدیم و هجرت کردیم و سختی کشیدیم، حالا دیگه حوصله داستان نداریم... 

هی حضرت زهرا اومد گفت: مگه شماها روز غدیر نبودین؟! مگه خودتون با علی بیعت نکردین؟! 

چرا الان هیچی نمیگین؟! چرا براتون مهم نیست؟! 

و چقدررر گریه کرد این خانم، از بس که دلش می‌سوخت، برای حقی که باید به امام می‌رسید، تا هم دنیا و هم آخرت مردم تضمین بشه، ولی مردم دچار سوتفاهم بودن در مورد امام، برداشت ناقص داشتن، گفتن الان علی میاد نمیذاره زندگی کنیم... 

میخواستن این سختی های عدالت رو تحمل نکنن، افتادن به یه عذاب الیم چند صد ساله ای که هنوز تموم نشده...

غریب موندن دین خدا و مظلومیت و مهجوری حق ترین آدم ها... 

بعد همین مذهبی ها میومدن می‌گفتن: چقدر گریه می‌کنی زهرا! یا روز گریه کن یا شب! 

فکر میکردن از فراق پدره این گریه‌ها فقط... نفهمیدن اون گریه ها برای تمام رنج‌هاییه که ما، بخاطر قطع شدن این خط حکومت شیعه با مدیریت معصوم، بهش دچار میشیم...

*

به لحاظ روحی، تو یه مسیری ام، که میدونم تهش خوبه،می‌دونم ان شاالله به لطف خدا، آخرش خوشه، 

ولی فعلا... به طرز عجیبی دارم زیر و رو میشم‌..

درست مثل یه چوبی که بذارن تو یه ظرف آب زلال و هی هم بزنن، گل و لای و زباله های ته نشین شده بزنه بالا...

الان اون حالتم... هی خدا داره هم می‌زنه تا ببینم در پس این  همه چی خوبه ی ظاهری، چه چیزهااا هست که باید درست بشه، حل بشه! 

ان شاالله تهش خیره... ولی احساس می‌کنم توی این شرایط فعلی، نیاز دارم فاصله بگیرم، باورهام رو دوباره دارم می‌چینم، هویتم رو، افکارم رو، احوالم رو، دوستان و معاشرانم رو... همه چیز در تلاطمه برام الان... 

خوش بینم به این اوضاع... شما هم دعام کنید. 


رفیق بچه دار، گلی از گل‌های بهشت

جمعه, ۲ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۰۵ ب.ظ


قبلاها که مادر نبودم، برام فرقی نداشت کی قراره مهمونم باشه ولی الان می‌بینم خیلی مهمه مهمون آدم تازه‌عروس باشه، دختر عقد کرده باشه، مجرد باشه ، یا مامان بچه‌کوچیک‌دار، یا هم مادر قدیمی باتجربه... 
واقعا فرق می‌کنه! 
یکی دو هفته پیش که نوبت دورهمی مامان‌ها افتاده بود به خونه ما، همون جمعیتی که نفری یکی دوتا فسقلی داریم؛ رفقا اذعان داشتن که خونه ما خیلی تمیز و مرتب و سالمه و کیفیت میزبانی‌مون هم خوبه. 
ولی دیشب که بنا بود این رفیق تازه عروسم رو ببینم، با چشم‌های اون وقتی به خونه نگاه می‌کردم می‌دیدم عه! داخل کمد نرگس چه نامرتبه! سینک برق نمی‌زنه، 
پشت در اتاق پر از لباسه و شونه بچه چند روزه که گم شده و فرصت ندارم برم بگردم پیداش کنم! ( چون نرگس هر جا برم دنبالم راه میفته)
دیگه اینکه یه ذره از خورش رو گاز ریخته باشه یا کیک و شیرینی نداشته باشیم که دیگه جزو چیزهای خیلی عادیه. 
خودم رو تو نگاه دوستم که گذاشتم، کلی عیب و نقص دیدم، که البته، اگه میخواستم همه چیز کامل باشه، کلا باید مهمونی رو لغو می‌کردم. 
همین که با وجود یه دختر چسبنده، تونسته بودم غذا رو خوب جا بندازم و خونه رو تا حد مطلوب یه مهمونی تمیز کنم و ظرفهای غذا رو قبل از اومدن مهمونا حاضر کنم، خیلی هم هنر کرده و خوشحال بودم. 
با اینکه همسر منتظر بود ۲ تا تیکه ظرفهای توی سینک رو بشورم، رفتم دراز کشیدم تا پشتم صاف بشه! چون اگه دراز نمی‌کشیدم دیگه واقعا طاقت اینکه جلوی مهمون ها بشینم رو نداشتم. 
توی ذهنم استرس بود، نمیگم نبود... این فکرها میومد: پاشو زشته! الان فلانی با خودش میگه مهمون دعوت کرده اما ... یا مثلا همسر ناراحت میشه و ...
ولی بعد اینکه فکرها اومدن، فقط نگاهشون کردم و می‌زدم شبکه بعدی: مروه تو همه تلاشت رو کردی، هیچوقت همه چیز، درست مثل اونی که میخوایم نمیشه.  فلانی هم پس فردا که مامان شد، می‌فهمه علت خیلی چیزها رو. 
نفهمید هم نفهمید. من مسئول درک بقیه نیستم. من مسئول جسم و روح خودمم الان، که می‌دونم بیشتر از این اگه خودم رو خرج کنم، برای شب توانم و شیرم کم میاد. بچه ام و خودم اذیت میشیم. 
پس ولش کن! 
 متاسفانه یا خوشبختانه باید بگم حتی بعضی جاها، حرف همسرم رو هم میگم ولش کن. چون یا بعدا خودش متوجه میشه از توانم خارج بوده، یا کوتاه میاد، یا کوتاه نمیاد و اذیت میشه، یا خودش پا میشه مرتب می‌کنه، یا پا نمیشه و فقط حرص میخوره و خودخوری می‌کنه و فکر می‌کنه من چرا به حرفش گوش نمیدم و ... ، در کل ولش کن! 
واقعا دارم به یه بی‌خیالی تعمدی می‌رسم. فکر کنم همسرم هم داره می‌رسه... بعضی جاها جالب نیست. ولی بعضی وقتها هم خوبه. 
*
از تغییرات بعد از مادری اینکه، روزی دو بار خونه رو جارو می‌کنم که چیزی روی زمین نباشه برداره بخوره.وقتی یه چیزی می‌خوریم بلافاصله جمعش می‌کنم. از این جهت فرزتر شدم! و کف خونه اکثر وقتها تمیزه
+ قبلا همش منتظر بودم ساکت بشه برم به کارهام برسم الان گاهی با همه روح و وجودم کنارش می‌شینم و بازی می‌کنم، سرگرم میشیم، می‌خندیم و واقعا برای چند لحظه از تمام دنیا فارغ میشم و این چقدررر خوبه برای حالم.
بعدش هم بدو بدو میرم غذام رو میذارم یا ظرفها رو می‌شورم، تا بخواد حواسش جمع شه که من نیستم، بخشی از کارم انجام شده. 
البته... مادر بودن از اون چیزی که فکر می‌کردم، سخت‌تر بود. خیلی سخت تر
با این حال ، دیروز که داشتم گوشی در حال انفجارم رو خالی می‌کردم، فیلم های اول تولد نرگس، اینکه چقدررررر ریزه میزه و کوچولو بود نسبت به الان! چقدر محتاج‌تر، بی تحرک‌تر! 
مگه مال چند وقت پیشه؟! دلم خواست دوباره همون قدری باشه، دوباره یه بچه اونقدری رو با تجربه الانم، تجربه کنم! ( اصلا انگار که زحمت‌هاش یادم رفته باشه! میگن آدم ها وقتی از یه مساله رد میشن جزییات سختی‌ها رو یادشون میره فقط یه خاطره خوش می‌مونه، ولی بعد که یه مرور کردم با خودم گفتم نه بابا! غلط بکنم دوباره دلم بخواد! :)  وقتی همین یه دونه فسقلی، همه معادلات زندگیم رو به هم ریخته... 
برای همینه که میگم رفیق بچه‌دار، گل بهشتیه... چون واقعا فقط یه مادری که بچه کوچیک داره، می‌تونه درک کنه و بدون سرزنش می‌تونی باهاش تعامل کنی. 
*
یادش بخیر، دو سال پیش، یه زوجی که تازه عقد کرده بودن اومدن خونمون و کلییی فانتزی و تصورات ( بهتره بگم توهمات) خودشون رو گفتن و ما هی با خودمون می‌گفتیم: نه بنده خدا! اینطوری نیست! انقدر روی این چیزها تمرکز نکنین! 
بعد گفتیم عیب نداره، برن تو زندگی، می‌فهمن...
الان هنوز عروسی نکردن، چون زمان خوبی برای تحقق فانتزی‌هاشون پیدا نشده. 
یا مثلا اون دختر مجردی که با طعنه به من گفت: گل های همسرت رو نگه نمی‌داری؟! من ازدواج کنم همه رو خشک می‌کنم می‌ریزم توی سجاده‌ام
اون لحظه احساس بدی بهم دست داد، احساس بی‌ذوق بودن. ولی بعدا توی دلم گفتم: تو برو توی زندگی، وقتی دیدی خیلی جاها با خواسته‌های اساسی زندگیت در تعارضی، وقتی دیدی منافعت به خطر افتاده و خیلی جاها باید گذشت کنی تا فقط از حد اسلام و مسلمونی خارج نشی! (نه که بخوای خیلی هم خفن باشی! نه! همین که بتونی اگه عصبانی هم هستی حرمتش رو نگه داری و یا غیبتش رو نکنی و ... ) ، وقتی با زحمت بسیار تلاش کردی توی هر شرایطی طراوتت، لطافتت، زنانگیت رو حفظ کنی و خیلی جاها نتونستی؛ اونوقت بیا ببینم در چه حالی! 


خلاصه اینکه ، انگار دارم نمی از اون دریای بی‌خیالی رو می‌چشم! 
واقعا چند وقته فکر می‌کنم این بیت: 
«هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من»
فقط درباره ی زندگی مولوی نبوده، درباره خیلی‌ها صادقه...
*
نمی‌دونم این متن شبیه متن یه آدم ناامید شده یا نه
ولی حقیقتا همین ازم برمیومد... 
از آدمی که رفته تو بطن زندگی و با تمام ایده‌هاش، ادعاهاش، آرمان‌هاش، داره دست و پنجه نرم می‌کنه
خیلی از این بابت خوبه، که واقعا داره امتحان پشت امتحان میاد ببینم چند مرده حلاجم، 
ولی اگه بخوام بگم سخت نیست یا ناامید نمیشم، دروغ گفتم.