و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

رمضان ۱۴۰۲ ، بسیار سفر باید...

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۲، ۰۷:۳۸ ق.ظ

تو یه مهمونی نشسته بودیم، جمعی از مسئولین شهر بودن

یه عضو موثر بنیاد شهید، عضو شهرداری و یه قاضی موجه ملبس. 

بعد شستن ظرف‌های افطار که اومدیم و نشستیم، متوجه شدم داره یک تنه با اونها بحث می‌کنه و استدلال میاره. 

من که از حرف‌های دوستانه خانم‌ها چیزی عایدم نمیشد، شاخک‌هام تیز شد روی بحث اونها.

« رفته بودیم یه شهری واسه تبلیغ، ایام شهادت امام حسن؛ بیا و ببین که چقدر شهدای این شهر رو خوب به مردم معرفی کردن‌ چقدرر کار فرهنگی کردن در سطح شهر و ...»

مسئول بنیاد خیلی رسمی و بدون احساس داشت گوش می‌داد

با هیجان توأم با دلسوزی زیاد گفت: « ما کم شهید داریم تو این شهر؟! چرا هیچکس سراغ خانواده شون نمیره؟ کم رزمنده داریم؟ چرا حتی تو قشر مذهبی هم شناخته شده نیستن؟! اینها تقصیر کیه؟ »

از ته دلم شجاعتش رو تحسین کردم. « آفرین! بگو! » 

مسئول بنیاد زورش اومد، با مغالطه سعی کرد خودش رو تبرئه کنه. « مقصرش جوون هایی هستن که میرن تهران درس بخونن ولی دیگه برنمیگردن.» 

با احترام کامل کنایه رو جوید ، هضم کرد، بحث رو دور داد و چرخوند سمت خود فرد: « منِ جوون که سالی چند بار دارم میام، هستم، اما اون ارگانی که بودجه داره،وظیفه داره، بخاطر همین قضیه ایجاد شده، نباید سهم بیشتری نداره؟! نباید تلاشش و مسئولیت پذیریش بیشتر باشه؟! » 

سکوت و بازی کردن با میوه، یعنی حرفت رو می‌پذیرم ولی برام سخته چیزی بگم. 

بحث رو کشوند به قاری ها، به استعدادهای قرآنی شهر و دوباره افراد رو وارد بازی کرد. 

قصدش ضایع کردن نبود، قصدش این بود حرف های یه عالمه دلسوز شهر رو که به جایی نرسیده، به اینها برسونه. 

تا رسید به بحث هیئت بزرگ شهر، که اکثر جوون‌ها رو جذب کرده اما جا نداره! مکان ثابت نداره و حتی برای همین قضیه، از کل ماه رمضون فقط برای شب‌های قدر می‌تونست مراسم بگیره. 

اینجا دیگه درگیر نرگس شدم و اطرافیان. نفهمیدم چطوری از پس ایرادهای اون آقای روحانی قاضی و اون مسئول بنیاد، براومد. 

فقط در این حد متوجه شدم که آقای قاضی آدم منطقی و محترمی بود. خیلی هم جالب و محکم بحث می‌کرد. 

درباره کحتوای هیئت،درباره اشعار، شور، شعور، مخاطب و ... خیلی چیزا بحث شد.

وسط حرفش متوجه شد که من حواسم اونجاست، حتی یک لحظه برای تایید حرفش از من شهادت خواست. 

و من چقدر دلم می‌خواست برم تو بحث جدی اونها باشم! حیف که نمیشد.

مثل اون روزی که خونه دوستش، یه بحث خیلی جدی درباره وهن و کیفیت منبری ها و .... داشتن

و بعد درباره انتظارات مرد و زن. 

فقط همین قدر که از دور براش ذکر و دعا خوندم و خداروشکر کردم که با وجود اینکه خیلی حرص میخوره و وقتی بعضی حرفها بنظرش غیرمنطقی میاد، می‌تونه به خودش مسلط باشه و جانب ادب رو رعایت کنه.

وگرنه خیلی بد میشد و اثر حرفش همه از بین می‌رفت. 

#

این جور وقت‌ها می‌فهمم که مسیر سختی پیش رومونه. 

که باید، همتم رو زیاد کنم. صبرم رو، استقامتم رو...

آینده ان شاالله خیلی روشنه

ولی باید صبور باشم

ابدا جا نزنم. حامی باشم. 

#

اون شب بعد مهمونی بهم گفت بعضی از اعضای مهمونی پیشنهاد دادن بیاین بریم فلان جا، ( مکان تفریحی شهر) یکم باشیم و تا قبل سحر بیایم. میای؟! 

دلم میخواست ولی خیلی خسته بودم نرگس هم خوابیده بود. گفتم خودت برو اگه دوست داری. 

با رضایت هم گفتم. پرسید: مطمئنی؟ اذیت نمیشی؟! 

گفتم نه، میرم استراحت کنم. فقط زیاد دیر نیا.

( دیگه این رو یاد گرفتم که قرار نیست متوقع باشم همیشه به میل من احترام گذاشته بشه. یا همون چیزی بشه که من صد درصد می‌خوام)

وقتی برگشت، خیلی شاد و پرانرژی بود. گفت خیلی خوش گذشت کاش تو هم بودی. 

با آرامش خیال گفتم: عه؟! چه خوب :) چطور؟! 

برای اینکه دلم نشکنه گفت: نه البته ، همون بهتر که استراحت کردی

و با یه غرور خاصی که دیگه جنسش رو میشناسم لبخند زد و گفت: اونجا همه ذکر خیر تو رو داشتن.

_ من؟! چرا؟! 

+ که تو چقدر پایه ای. چقدر خانمی! 

به وضوح ذوق کرده بود و میدونستم چرا ولی باز هم پرسیدم تا برام توضیح بده: چرا؟ چی می‌گفتن؟! 

_ اونجا کلا صحبت از اعتماد شد. از اینکه همه مردها داشتن می‌گفتن به خانمشون که خانم فلانی رو ببین، به شوهرش اعتماد داره! ولی شما تا سر کوچه هم بخوایم بریم می‌پرسین و حساس میشین و ... ، این الان خودش نیومده ولی شوهرش هست و ...

و گفت که یکی از اون خانما خیلی صریح گفت: خب چون ما به شما شک داریم! 

تو دلم ، سوختم برای اون خانم! که ای بابا چه بی سیاستی کرده! تو حتی اگه یقین به ناخلف بودن همسرت می‌داشتی که نباید جلوی جمع می‌گفتی من به تو شک دارم! تا راه خطای اون رو هموار کنی! 

همسرم تقریبا خیلی چیزها رو برام تعریف کرد و شنیدم و لبخند زدم و همین. 

و خداروشکر می‌کنم فقط. چون که من هم بی‌عیب نبوده‌ام. ولی خداروشکر می‌کنم که زود از خطاهام درس گرفتم و فهمیدم واقعا بی اعتمادی سم هر زندگیه

و خیلی بهتره که ما با شک کردن، راه گناه طرف رو هموار نکنیم! 

دیگه گاهی باید هر آدمی با خودش تنها باشه! 

من بجای اینکه بیام به همسرم گیر بدم که تو چرا با رفقات میری بیرون؟! اومدم ریشه ای تر نگاه کردم دیدم علت گیرم اینه که خودم چنین نیازی دارم که برآورده نمیشه

به جاش از همسرم خواستم هر چند وقت برای من هم همین فرصت باشه. خودم باشم و هر چی که خودم میخوام. همین! 

البته اون خانم ها اکثرا دورهمی های زنانه دارن، خیلی بیشتر از من. ولی خب باز هم این ترس رو دارن که همسرشون تنها سرگرم باشه. 

چمیدونم... ترسه دیگه... باید ریشه یابی اش کرد. خیلی دلم میسوزه که ندانسته دارن تیشه به ریشه اعتماد همسرشون می‌زنن و واقعا بدتر از جذابیتشون کم میشه این مدلی.

ولی بعدش همسرم گفت: من اگه ازم بپرسن بارزترین ویژگی خانمت چیه؟ میگم درک. 

و بعد به خودم نهیب زدم: آره ، همینه. مشکل نشناختن جنس طرف مقابله. مشکل آگاهی کمه...

شاید اگه همیشه تو تهران زندگی می‌کردم و این سفرها رو نمی‌اومدم، با خودم میگفتم برو بابا! تو این عصر اطلاعات دیگه کیه که ندونه یه سری چیزا رو؟! 

ولی الان نه، الان که در مسیر « بسیار سفر باید تا پخته شود خامی» قرار گرفتم و دارم با آدم‌های متفاوت از محدوده فکر و محدوده زندگی خودم، همنشینی می‌کنم؛ 

می‌فهمم که همه چیز اونقدر ساده و قابل پیش بینی نیست

اگه گزاره هر گاه الف ب باشد آنگاه جیم دال میشود، تو محیط زندگی من و آدم‌های اطراف من، قطعی و یقینیه

هر جایی که الف ب بود، قرار نیست نتیجه اش هم شبیه همون گزاره بشه! 

هر فضایی، مختصات خودش رو داره

اینه که شعور آدم رو زیاد می‌کنه! 

که راحت تصمیم نگیری، راحت پیش قاضی نری، راحت جمع بندی نکنی! 

بشنوی، زیااااد بشنوی، زیاااااد بشنوی، ببینی، تحلیل کنی، خیلی ببینی، خیلی زیاد ببینی، دقت کنی، ولی به راحتی حرف نزنی، نظر ندی، عُجب نگیری...

#

وای که چقدر نوشتم! 

همش تقصیر اون قهوه تلخیه که دیشب خوردم! چقدر غلیظ بود! مزه قهوه عراقی رو می‌داد... 

وگرنه من الان باید خواب عمیق بودم. بعد اینهمه نخوابیدن. 

#

این هم محض یادگاری از این سفر، که چند روز پیش، قبل از خواب، توی ذهنم نوشته بودمش: 

مردم این شهر معروفن به تمیزی. خانم‌هاشون... 

تیز و فرزن و همه جا رو سریع برق میندازن.

علت محیطی این رو وقتی فهمیدم که خودم و بچه تمام تن‌مون پر از کهیر شد! چرا؟! 

چون یه ذرررره پودر بیسکویتی که شب خورده بودیم، روی فرش ریخته بود و مورچه ( یا چیز دیگه) جمع شده بود و توی خواب پدر ما دوتا رو درآورده بود. 

این رو وقتی فهمیدم که دو سه شب از شدت خارش نتونستیم بخوابیم و بعد که صاحب خونه گفت شاید یه خرده کیکی چیزی ریخته؛ اومدم مو به مو جارو کردم و بعدش دیگه خواب راحت بهمون برگشت! 

مردم اینجا خیلی تمیزن؛ اصلا یه تمیزکاری هایی که ما اصلا به ذهنمون نمی‌رسه! یکسره در حال گردگیری و ... 

علت این مورد هم وقتی فهمیدم که از گرما پنجره رو باز کردم و بعد یک ساعت، دیدم تماااام محدوده کابینت و گاز و گل‌ها و ... پر از خاک شده! 

روی سینک شون پر از لکه‌های آب شده چون آب اینجا خیلی سنگینه

مردم اینجا ؛ برای اینکه خونشون شبیه خونه های عادی ما ( تو تهران) بشه؛ چند مرحله تمیزکاری روزانه دارن. 

پس بیخود نیست که انقدر زحمت می‌کشن! 

و امثال من! انقدر اون امکانات عادیه براشون، که...

بگذریم.

بسیار سفر باید... 

فقط اعمال مون می‌مونه

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۴۶ ب.ظ

خوبی اش اینه که

ما رو با اعمال خودمون تنها میذارن

نه با مشکلات‌مون!

پس ببین اگه خیلی هم اذیت شدی، ولی عملت خوب بوده، 

دیگه نگران نباش، گذشت... 

این سختیه میره ولی درست عمل کردنت برات می‌مونه. 

#

من بعد یه بحث لفظی با کسی که خیلی ازش رنجیدم

ولی نمیخواد قبول کنه خطا از اونه

و من رو متهم می‌کنه به حساس بودن و ...

داشتم فکر می‌کردم ببین تو میدونی که در حقش ظلم نکردی

و هر چقدر هم سخت بوده، حرمتش رو نشکستی

حالا اون خطا کرده، دیگه خودش ضامنشه.

خداروشکر که حداقل تو اشتباه نکردی، چی از این بهتر؟

« من رو با عمل خودم توی قبر میذارن

نه با رنج‌هام، نه با مشکلاتم. » 

#

امشب شب گذشته

بگذریم ، کینه ها رو پاک کنیم، تا ازمون بگذرن.

ابد در پیشه...

دلنوشته__ بابُ وضع موجود!

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۱۳ ق.ظ


شب که میشه، 

دردها بیشتر میشه

سکوت فضا و فراغت جسم؛ 

انگار راه ذهن رو باااز می‌کنه برای جولان دادن

میرم تو فکر و خیال...

مثل یک دالان تو در تو، 

از این یکی به اون یکی

گاهی ممکنه تا چند ساعت خوابم نبره 


می‌دونم، 

بخشی به این سودای مزاحم مربوطه

گاهی صبح که پا میشم

بعد چند دقیقه که روشن میشم و ذهنم باز کارش رو شروع می‌کنه

با خودم میگم: وای باز صبح شد! باز این روشن شد!! 

«چرا دستهام قفل کرده ؟! 

چرا نمی‌تونم پاشم؟ 

چرا انگشت‌هام ماشه ای باز میشه؟

چرا مفصل‌هام درد می‌کنه؟ و ...» 

و ترس از مریضی... ترس اینکه آزمایش آرتریت رو بدم و چیزی باشه! 

البته از بعد اون شب که با همسر حرف زدم و گفتم که یه همچین شکی روی من هست و من از ترسش حتی بهت نگفتم

وقتی باهم حرف زدیم ، خیلی آرومتر شدم

اون محبته باعث شد آرامشم بیشتر بشه

و حتی به خودم دلگرمی بدم که: هر چیزی درمانی داره! 

بعدم گفتم: هی غصه نخور که من مگه چند سالمه و فقط یه بچه دارم و ...

انقدر آدم‌ها هستن تو همین سن تو، که کلا بچه‌دار نمیشن. 

یا مریضی لاعلاج دارن، یا همسرشون اهل منت کردن حال جسمی‌شونه. یا از تو تنهاترن‌ 

کم دیدی؟! 

که طرف دو بچه پشت هم داره، هییچکس هم نداره، هزار کار خونه هم داره. 

یا مثلا کمن کسایی که رو تخت بیمارستان خوابیدن، آرزو می‌کنن فقط یه بار دیگه خونه زندگیشون رو ببینن، یا یه وعده غذا از گلوشون پایین بره به راحتی

یا بتونن خودشون به بچه شون شیر بدن و ...

یعنی واقعا اینکه میگن یه مو از خرس کندن غنیمته! توی این دنیای بی وفای هزار رنگ، که به ۱۴ معصومش اونهمه جفا کرده؛ 

تو الحمدلله اینهمه نعمت داری! 

هنوز خیلی جای شکر داره، خیلییی

و بعد شروع کردم شمردن دارایی هام که شاید همین اطرافیانم بعضیاش رو ندارن. 

واقعا مشکل ما اینه همش نگاهمون به کمبودهامونه. بجای داشته‌ها و نعمت‌ها. 

##


درباره شرایط موجود جامعه، بعضی وبلاگ ها ( ن. ا، دزیره، شاگردبنا، هبوط، میخک و ...) خیلی چیزهای خوبی نوشتن. می‌خونم... فکر می‌کنم... 

ولی هنوز نمی‌دونم دقیق باید چیکار کنم

یعنی یه چیزهایی برای خودم فهمیدم؛ ولی برای بقیه نمی‌دونم. 

چون دزیره جان گفته بودن یه لیست ایده بدیم

در حد وسع خودم و فهم و شرایط خودم میگم: 

۱. برای من یکی اینکه در مذهبی بودنم، قوی تر بشم، حالا از هر جهتی. نه فقط حجاب. 

ولی مثلا تو همین مساله حجاب خودم شاید قبلا وقتی پیش فامیلای بی‌حجابمون می‌رفتم یه جوری لباس می‌پوشیدم حجابم کامل باشه ولی المان‌های مذهبیم کمتر باشه چون حوصله تیکه شنیدن نداشتم. 

ولی الان، ضمن اینکه بیشتر خوشرویی نشون میدم و بیشتر ارتباط میگیرم، ولی سعی می‌کنم مثلا آستین لباسم جوری باشه که ساق هم بذارم. مدل روسریم رو طوری میبندم هی نخوام دستم بهش باشه درستش کنم، یا مثلا چادر رنگی با خودم می‌برم ، مانتوی بلند زیر چادر می‌پوشم و ... یعنی یه جوری که نشون بدم ببین من خودم برای حجاب کاملم تدارک کامل دیدم و حالم با این حجاب خیلی هم خوبه. 

اتفاقا تو سفره بردن و آوردن هم بیشتر کمک دادم امسال. 


یا مثلا، اگه قبلا اذان میشد میرفتم تو اتاق نماز میخوندم زود برمیگشتم، الان قشنگ جوری که همه متوجه بشن میرم وضو می‌گیرم و حتی الامکان جلوی دید همه نماز میخونم. 

یعنی دوست ندارم جوری بشه که با خودشون فکر کنن این مذهبی هاش هم عقب نشینی کردن. 

و کلا، توی حرف زدن هم جسورتر شدم. 

البته که واقعا باید حساب شده و باملاحظه صحبت کرد ولی در کل دیگه اینطوری نیستم که محافظه کاری کنم یا بخوام از بحث فرار کنم. 


۲. که بنظرم لازمه برای همه مذهبی ها؛ تردد تو اماکنی که طیف غالب مذهبی نیست

البته این رو به عنوان راه حل قاطع نمیدونم. که حالا برای رو کم کنی بخوایم بریم، نه. 

بنظرم کلا فرصت خوبیه برای اینکه این استلریزه بازی رو از خودمون دور کنیم. 

اگه واقعا دوست داریم بریم کافه، بریم، سینما، پارک های بزرگ ، پاساژها و .... بریم! 

حتی الامکان با جمع های دوستانه بزرگتر 


۳. تشکیلاتی بشیم! 

این هم به عنوان یه درمان بلند مدت می‌دونم .

در کل من امیدوارم به وضع موجود، چون این شرایط میتونه غیرت خیلیا رو به جوش بیاره و خوبه که همین غیرت رو تبدیل کنیم به انگیزه برای رفع نقاط ضعفمون. 

آدم هر چی مذهبی تره باید ارتباط گیری بهتری داشته باشه، دلسوزتر، خیرخواه تر و توسعه یافته تر باشه

خانواده، همسایه، فامیل، هم دانشگاهی و ...

هم و غم مون بزرگتر از شخص خودمون باشه. 

فقط با امثال خودمون نگردیم! 

به خدا خیلی از مردم، توجیه نیستن کلا به یه سری مسائل

خودمون رو نبینیم که تو هیئت و ..‌ بزرگ شدیم، بعضا بچه‌ها تا سنین جوانی هیچی از دین نشنیدن. ندیدن! 

تو یه جلسه ختم کنار دختر ۱۷ ساله فامیل نشسته بودم روضه خون داشت می‌گفت مادرم مهر حسین رو از نوزادی تو دلم گذاشت و فلان. یه لحظه توجهم رو دادم به مادر اون دختر و مدل فکر کردنش. و اطرافیانش و دغدغه هاشون

چطور میشه از این دختر انتظار داشت محجبه باشه؟! 

بدون اینکه هیچکس براش حرفی زده باشه! بدون اینکه مهری تو دلش باشه. 


۴. نمی‌دونم حجاب فرع بر اقتصاده، یا نه

ولی با توجه به شعار سال و تذکرات آقا

می‌دونم که بحث معیشتی مردم هم خیلی خیلی موثره

ولی به شخصه نمی‌دونم که چه نقشی میتونم براش ایفا کنم

به جز اون بحث اسراف که آقا خیلی تاکید کردن و برای همه کاربرد داره. تو مهمونی ها، سبک زندگی ها، محیط زیست و ...

ولی مثلا تو بحث تولید و اشتغال نمیدونم به عنوان فردی از مردم، چیکار میتونم بکنم. 

شاید مثلا یکیش، این باشه تو جمع و مهمونی‌ها جلوی نقل مکرر گرونی‌ها و جو ناامیدی رو بگیرم. ( انصافا بعضیا یه جوری غر می‌زنن آدم میگه نکنه به نون شب محتاجن! بعدا دقیق میشی می‌بینی همون ها چند برابر ما دارن خرج می‌کنن، خرید می‌کنن، میخورن، می‌پوشن و ...! ) 


اینها چیزی بود که فعلا به ذهن من رسید


أی ربِّ، أی ربِّ، أی ربِّ ...

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۳۹ ق.ظ

دلم گرفته

میام که به زبون بیارم ؛ با خودم میگم: 

اون هم مثل من

یه آدم محتاج

کاری ازش برنمیاد به جز شنیدن

حرف دلت رو ببر پیش اونی که هم می‌شنوه هم تمام چاره دستشه. 

و زیباترین فراز از دعایی که دلم براش تنگ شده ، برام مرور میشه: « فربّی احمدٌ شیٍ عندی» 

و حرم اشک، صورتم رو گرم می‌کنه

دلم رو گرمتر

به اینکه زنده ام و هنوز خدا دوستم داره...

 فربّی احمدٌ شیٍ عندی...

بیشتر از همسرم

بیشتر از نرگسم

بیشتر از همه چیزم

حتی شده به زبون

انقدر میگم و میگم، تا واقعا همین بشه که به زبونمه.

تو بهترین چیز منی خدای من...

پناه می‌برم بهت

درست مثل وقتی که نرگس به من پناهنده میشه

که بچه‌ها درس توحیدن.

اعوذ بالله من نفس لایشبع 

پناه می‌برم به تو، از استرس‌هام، 

ترس‌هام...

( و مرور وقتی که نرگس، حتی توی بازی پشت من قایم میشه

توی شادی هم خودش رو بغل من میندازه

وقتی خجالت می‌کشه ؛ 

وقتی گمان می‌کنه که کسی قراره اون رو از آغوش مادرش جدا کنه و سفت می چسبه) 

خدایا، پنااااه می‌برم به تو، 

از شادی‌، از غم، از تنهایی، 

از شرم رفتارهای غلطم، 

از خوشی‌های جفاکارانه این دنیا

از ترس تاوان خطاهام،

خدا؛ 

به تو پناه می‌برم....

از همه طلبکارهام

حتی از نرگس

برای روزی که میگن «یفرّ المرء من اخیه و صاحبته و بنیه...» 


سرم رو بلند می‌کنم

حرارت همون دو قطره اشک

چقدر بار قلبم رو سبک کرده...

  • .. مَروه ..

عید رمضان و حال و احوال

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۳۸ ب.ظ

یک

۱ دقیقه و ۵۸ ثانیه تا اذان مونده. نرگس رو آروم میذارم پایین و میرم آشپزخونه یکم آب می‌ریزم تو لیوان. 

جرعه آخر رو که قورت میدم، صدای الله اکبر اذان بلند میشه.

به فکر فرو میرم

که چطور تا همین یک ثانیه پیش می‌تونستم همه چیز بخورم

ولی حالا ، حتی یه ذره غذا اگه توی دهنم باشه باید دربیارم. 

حتی یه جرعه آب. 

فلسفه اینهمه نظم و دقت رو می‌بینی؟ 

اینهمه آن تایم بودن! 

با خودم فکر می‌کنم: وقت شناسی برای خدا خیلی مهمه.

وگرنه انقدر نماز اول وقت اجر نداشت ( مثل آخرت در برابر دنیا) 

یا احکام روزه اینهمه دقیق نبود. 

_____

دو

روزهایی که روزه نیستم، احساس بدی دارم. به خودم، به اینکه مجبورم غذا و آب بخورم. حتی افطار که میشه خودم رو مستحق اون سفره زیبای پر از معنویت، نمی‌بینم. حظروحی نمی‌برم.

ولی دیشب که با خودم خلوت داشتم و فهمیدم که علت ناراحتی و خشم پنهانی که دارم، این عذاب وجدانه است، با خودم گفتم: این حس ها برای نفسه مروه! 

چیزی رو که خدا بهت اجازه داده تو نباید به خودت حروم کنی. حق نداری خودت رو سرزنش کنی. 

با خودت مهربون باش. اینجوری قدرت و توان بدنت هم بیشتر میشه. شاید بیشتر تونستی روزه بگیری. 

______

سه

تازگی ها از یه دکتر طب سنتی معتبر شنیدم اولین چیزی که باید افطار رو باهاش باز کنیم، آب جوشیده ولرمه. 

قبلاها آب فاتر رو زیاد شنیده بودم ولی گمان می‌کردم دمای آب مهم نیست. 

اون می‌گفت مزاج روزه گرم و خشکه، (رمض= آتش، سوزاندن) اخلاط فاسد، سموم، سوءمزاج ها رو روان می‌کنه تا دفع بشه یا از بین بره. به شرط تغذیه درست البته. به شرط اینکه به هوای چند ساعت گرسنگی، چند برابر نیازمون آب و غذا نخوریم تا بدتر پر بشیم! 

خلاصه می‌گفت چون با روزه دمای بدن بالا میره، بهتره اولین چیزی که افطار رو باهاش باز میکنیم هم ذاتا هم ظاهرا، معتدل باشه مزاجش. و مثلا با چای داغ یا حتی خرما، شروع نکنیم. 

بعد چندین ساعت گرسنگی، اولین چیزی که خورده میشه جذب بسیار قوی داره. و مخصوصا کسانی که طبعشون گرمه اگه با گرمی شروع کنن، دچار سوءمزاج گرم میشن

بعد می‌بینی دیگه از نیمه ماه به بعد، هر کار میکنن عطششون رفع نمیشه. 

______

چهار

یه چیزی تو خودم کشف کردم، اینکه گرسنگی ، خیلی روی اخلاقم اثر داره. روی افکارم. 

قبلا تا این حد نبود. 

از وقتی اینو فهمیدم ، وقتی که عصبانی میشم میخوام یه چیزی بگم، یه رفتاری بکنم و ...، به نفسم میگم: باشه قول میدم بنشونمش سر جاش، بیا حالا این آب رو یا خوراکی رو بخور. بعدش میرم میگم. 

غذا رو که می‌خورم، می‌بینی دیگه نظرم عوض شده. آروم شدم. 

واقعا اثر جسم روی روح ( و بالعکس) رو باید جدی گرفت! 

____

پنج

سال نو، و همزمانی بهار زیبای خدا، با بهار معنویت، ماه رمضون عزیز، مبارک هممون باشه 🌺🌱