و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۸ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

خورشید

دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۳۵ ب.ظ
همه خاموش اند و من بیدار،چشم در چشم پنجره ها،

شعر می بافم از آرزوهایم...

پنجره ها را می گشایم،

و بوی خیس باد را،که از لابلای برگهای رقصان بید،

بر گونه هایم می نشیند،استشمام می کنم،

و جان می گیرم از تازگی آن...

ذهن را رها می کنم و واژه ها را،

می سپارم به دستان باد،

می روند،

و می گذرند از شاخه های یاس،

می روند تا آسمان ها،

و از خورشید خبر می گیرند...

*

غوغایی شده در آسمان،

هیچکس نمی داند او کجاست،

واژه ها حیران اند،

زمزمه ی باد،

می پیچد در گوش خواب زده ها،

و برگها،

می لرزند از سرما...

 

همه جا تیره است،

اما این بار،

سکوت حاکم نیست،

همه در تاب و تب اند،

آسمان،

یک صدا فریادی می شود در دلِ ابر

می غرّد،

می بارد،

و می خروشد،

تا آنجا که خورشید،

 

بتابد بر قلبِ آسمانِ شهر..........

 

 

 22.دی.93

تو کیستی؟---عاشقی

دوشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۲۶ ب.ظ
تو کیستی؟

سایه ای بلند از یک سرو،

یا پرتویی از آفتاب؟

تو را می توان نگریست؟

یا تا ابد،باید بر نداشتنت گریست؟

تو کیستی که روح مرا مجنون خویش کرده ای،

و دستهایت، بی آنکه مرا حس کرده باشند،

نبضم را می خوانند..

تو کیستی که ذکر تنها یک نام از تو،

موجی می شود از بی خوابی،

می دود میانِ افکارم

و چشمانم را

تار می کند؛

که نبینم جز دریای مهر را،

و موج را،

و خورشید را،

که روزی،

در افق نگاه تو می تابد

و من،

سوار بر قایق شعر،

می رسانم روح را،

تا عمق چشمان دریایی تو.....

 

--

دی ماه 93

 

راهیان نور--حسینیه حاج همت

جمعه, ۱۹ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۵۷ ق.ظ
یک وقتهایی،قلم را که بر صفحه میگذاری،

می رود تا هر جا  که بخواهد،میگذرد،

خط به خط،صفحه به صفحه...

آنقدر می گردد و می رقصد،

تا تمام شود حرفهای نگفته ی تو...

آنقدر می چرخد،

تا نماند چیزی در دلت،که ماندگاری اش،

داغی باشد بر چشمانت...

 *

و گاهی

قلم،

راه نمی آید با دل

می نشیند،

و سکوت می کند،

و هیچ نمی گوید؛

گاهی کلمات،

هم مسیر تو نمی شوند..

و نمیگذارند رها شوی از احساسی سهمگین...

 *

گاهی وقتها،

نه دفتر هست،نه قلم،

اما ذهن،

می بارد و مدام،

جاری میکند روح را..

و آنقدر سرگشته می شوی از هبوط واژه ها،

که حاضری تمام دنیا را،

به دنبال قلم،

زیر و رو کنی...

 *

گاهی وقت ها،

هیچ صدایی نمی آید،

هیچ واژه ای،

هیچ حسی،

و تو،

سرد و ساکت می مانی،

غرق در عظمت...

مبهوت..............

 

 

درست مثل حضور، در حسینیه حاج همت...

 

 

راهیان نور--یادمان شهدای والفجر 8

جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۳، ۰۷:۴۵ ب.ظ
کنار موکت های قرمز رنگ،در حاشیه نشسته بودم و هنوز،آب وضو بر صورتم بود...

آقا اقامه نماز را آغاز کرده بود...

سر به زیر داشتم..

همهمه ای در فضا پیچیده بود،

اما من،

مثل هر لحظه ی آن مکان،

غرق فکر بودم..

نگاهم به چادرم افتاد که خاکی شده بود...

نمیدانم آن لحظه چه شد،بغض بود یا اشک..

نجوا کردم با شهدا..

« چادرم را بر سرم نگاه دار،

و کمک کن بمانم بر این راه،

بگو

بگو که تنهایم نمیگذاری...»

 

 همان لحظه،

سرم را بالا آوردم تا برخیزم

که نگاهم،

تلاقی کرد با این تصویر......

 

 

 

«چه خوب سخن می گویید ای شهدا»

 

**

می شنوی نوای هل من ناصر را؟؟؟

پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۳، ۰۷:۳۳ ق.ظ
حسین فریاد می زند: "هل من ناصر ینصرنی"

و من درحالی که نمازم قضا شده است می گویم:

لبیک یاحسین! لبیک...

حسین نگاه می کند لبخندی می زند و به سمت دشمن تاخت می کند...

و من باز می گویم:

لبیک یاحسین!لبیک...

حسین شمشیر می خورد من سر مادرم داد می زنم و می گویم:

لبیک یا حسین!لبیک...

حسین سنگ می خورد، من در مجلس غیبت می گویم:

لبیک یا حسین! لبیک...

حسین از اسب به زمین می افتد عرش به لرزه در می آید و من در پس نگاه های حرامم فریاد میزنم

لبیک یا حسین ! لبیک... حسین رمق ندارد باز فریاد میزند: هل من ناصر ینصرنی؟

من محتاطانه دروغ میگویم و باز فریاد می زنم:

لبیک یا حسین لبیک...

حسین سینه اش سنگین شده است، کسی روی سینه است، حسین به من نگاه می کند می گوید: تنهایم یاریم کن...

من گناه می کنم و باز فریاد می زنم: لبیک...

خورشید غروب کرده است...

من لبخندی می زنم و می گویم:

اللهم عجل لولیک الفرج...

به چشمان مهدی خیره می شوم و می گویم:

"دوستت دارم تنهایت نمی گذارم..."

مهدی به محراب می رود و برای گناهان من طلب مغفرت می کند.

مهدی تنهاست...حسین تنهاست..

من این را میدانم اما..

 

عاشق اگر هستی،کمبود هوا بهانه است!!!!!!!

جمعه, ۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۰۵ ب.ظ
اینجا نه برای از تو نوشتن هوا کم است،

نه برای از تو سرودن،

نه برای یاور تو بودن،

اینجا انسانیت من است که کم آمده،

جوهره ی دل است که کم آمده،

و اینجا، اگر نوشته ای برای «تو» نیست،

مقصر من است و بس!

 

 

93.10.3

 

هم قطار..

پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۵۶ ب.ظ

دیدار تو،

مثل باریدن ابر است بر تنِ آرام یک رود

تا وقتی که می بارد،

تمامیت رود را،

می لرزاند،

و وقتی برود،

به رود،

افزوده شده است...

 

 

 

تو کیستی؟---گیاه وحشی

پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۲۶ ق.ظ
تو کیستی؟

جز گیاهی وحشی،

که می رویی در این قاب،

و رشد میکنی پیچاپیچ،

تا بدوانی برگ،

و بگسترانی سایه،

در نشیبِ احساس..

 

 

______________ 

3/دی/93