و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

یک نوشته معمولی،حوصله شرح قصه نیست

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۳۳ ق.ظ


امروز حالم خیلی خوب بود، به شرایط عادی برگشتم، رفتم سراغ فعالیت‌هام، ناهار هم خورده بودیم و همه چیز خوب و عادی بود
که یهو دلم گرفت...
دم اذان مغرب بود که دلم خیلی گرفت...
البته اینکه ۱۱ محرم بود و غروب جمعه قطعا بی‌تاثیر نبوده، ولی، من به هر دری زدم که خوب کنم حالم رو
مثل همیشه که گوشی رو برمیدارم و بین مخاطبین سُر می‌خورم تا ببینم با کی می‌تونم حرفم رو بگم، مخاطبینم رو بالا پایین می‌کردم، طبق معمول داشت دلم بیشتر از قبل می‌گرفت!
چندتا شماره رو گرفتم و باز هم طبق معمول، هیچ کس جواب نداد، کلا این روالیه که همیشه موقع دل‌گرفتگیم هیچکس جوابمو نمیده، حالم که خوب میشه بعضیاشون زنگ می‌زنن...
بالا پایین می‌کردم و بی‌حال‌تر می‌شدم... ته دلم تقلا می‌کردم که نذارم بیفتم به افسردگی، مثلا می‌گفتم: تو آدم دور و برت زیاد داری، حالا الان جواب نمیدن.
یا می‌گفتم: ایناها، اینهمه شماره، در حد یه دلخوشی و احوال پرسی که هستن، بعضیا همینقدر هم ندارن که وقت دلتنگی یه ذره از این و یه ذره از اون بگیرن تا کمکی بشه و کورسوی امیدی، که روشن بشه این دلِ گرفته...
یاد حرف همسر افتادم که اون بار وقت دلتنگیم تو اوج مریضی، گفت یه وقتایی تماس گرفتن با آدم ‌های قدیمی و مرور خاطرات، حال آدم رو خیلی عوض می‌کنه...
رفتم توی مخاطبین تلگرام
همون‌ها که شماره‌هاشون از گوشیم پاک شده و فقط همونجا دارمشون...
اصلا خود رد شدن از اسامی اون آدم‌ها، کلی مرور خاطرات بود...
چقدر دور شدیم از اون فضا، چقدر دور شدم...
کو دوران دانشجویی؟
باورم نمیشه من احساس دلتنگی کنم برای اون دوران
کی انقدر گذشت؟!
لعنت به کرونا که همه رفت و آمدهامون تموم شده...
مهدیه رو بگو، بچه‌اش الان یه ساله شده، من از بعد عروسی ندیدمش!
محدثه الان کجاست؟؟
فاطمه...
طهورا...
راضیه...
هر اسم با کوهی خاطره از جلو چشمم رد میشه
می‌رسم به قدیمی‌ترین هاشون...
مرضیه و زینب

دو آشنای سال های ۹۴ ، ۹۵

جواب میدن، کلی هم خوشحال میشن
اونها هم مثل من شمارمو از گوشی‌شون پاک کردن
خبر می‌گیرم، دلم ازشنیدن صداهاشون شاد میشه، حتی از صدای زینب که اونوقتا خیلی آزارم می‌داد با بعضی حرفاش،
کی فکرش رو می‌کرد یه روزی من، محتاج شنیدن صدای زینب باشم برای اینکه دلشاد بشم!
برای اینکه پر وا کنم از خوشحالی وقتی که می‌فهمم داره مادر میشه... و غصه‌اش رو بخورم وقتی می‌فهمم تو این وضع همسرش خونه مادرشوهرش قرنطینه است چون کرونا گرفته و حساسه شرایط زینب...
مرضیه هم که اصلا همون سلامش، موج شادی بود تو گوشم...
تلفن‌هام تموم شد، رفتم سراغ شام...
ولی هنوز دلم گرفته...
دنیا عجب جای عجیبیه...
عزیزترین دارایی‌هات، یه روز برات بی‌ارزش میشن
و یه روز هم مسخره‌ترین اتفاقاتی که هر روز رخ میداده، میشن آرزوت!
دنیا چیه واقعا؟!
دنیا چه جور جائیه؟؟!  
*
یادگاری متن:
بعضی حرفها، اتفاق‌ها، هیچوقت فراموش نمیشن،
گاه و بی‌گاه فقط مرور میشن و مرور میشن و مرورشون،  مثل یه فیلم تلخ و دردناک، رمق و تاب و توانت رو می‌گیره...
خیلی از فکرهای باطل، ترس‌ها، دغدغه‌های بیجا، به همین فیلم‌هاس دردناک برمی‌گرده، هیچ ربطی به واقعیت نداره...
کاش می‌شد از شرشون راحت شد...
#روز_نوزدهم

قیام حسینی، قیام زنانِ آزاد است

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۰۵ ق.ظ

قسمت امشب مختار رو دیدین؟
خیلی تکان‌دهنده بود، قسمتی که حضرت مسلم و یارانش میرن جلوی دارالحکومه، بعد مکری که ابن زیاد ملعون می‌ریزه و فریب خوردن مردهایی به اون محکمی ( خیر سرشون!) ، ترسناک ماجرا اینجا بود که خانم‌های این رزمنده‌ها با عناوین مختلف میرن سراغ همسرهاشون و اونها رو از جهاد در راه امام زمان منصرف می‌کنن، یکی ازسر ترس، یکی از شوق سینه‌ریز طلا! ، یکی از اضطراب تنها و بی‌نان‌آور شدن، یکی از سر عشق به همسرش و نگرانی برای مجروح شدنش، یکی گفت اینهمه آدم هست دیگه حالا تو نمی‌خواد بری و ...
ترسناک بود، خیلی ترسناک بود...
ما اگه بودیم چیکار می‌کردیم واقعا؟؟
هر کس با خودش فکر کنه...
##

یک متن فوق العاده خوندم درباره زنان حسینی و زنان یزیدی.
در لشکر یزیدیان، هیچ زنی نبود، زن‌های یزیدی در پستوی خانه‌هایشان منتظر غنائم جنگی بودند، زنان بی‌معرفت، زنان آفتاب مهتاب ندیده‌ی بی‌عرضه...
اما زنان حسینی، از زینب تا رباب، از همسر ظهیر تا مادر وهب و همسر جناده و ...، آگاه، شجاع، محکم، در صحنه جهاد حاضر و تاثیرگذار بودند، سخن‌ور بودند، عقیله بودند!
زن در اسلام، اثرگذار است... نه که در حاشیه باشد و بی‌اثر، طفیلی مرد باشد و نقطه اوجش در دنیا، همسر!
زن خودش یک عضو اثرگذار است...
قسمت شد این حرف، در شبی که روضه‌ای زنانه دارد ثبت شود... #یا_رباب (س)

غمگین مباش از اینکه شهید تو کودک است
طومارها بزرگ ولی مُهر کوچک است...

*
این سریال ارزشمند هر چی می‌بینم برام نکته‌های تازه و قابل تامل داره،خدا رحمت کنه همه دست‌اندرکارانش رو... ذخیره آخرتشون باشه.

لذت‌های کوچک نامرئی

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۲۱ ب.ظ
 باید مریض بشی، بی‌اشتها بشی، بویایی و چشایی‌ات رو از دست بدی، نای غذا پختن نداشته باشی،  که بعد وقتی دوباره این احساساتت برگشت، ببینی چقدررررر زندگی لذت‌های کوچیک کوچیک داشته و نمی‌فهمیدی!!
  بماند که چقدر امروز هوس غذاهای خیلی خیلی ساده‌ای کردم که قبلا به راحتی درست می‌کردم و خیلی برامون لذت‌بخش بود... 
ولی خداروشکر همین که امروز بین کلی گزینه تونستم یه چیزی پیدا کنم که می‌شد با این حال مریضی بخورمش، برام یه پیروزی بزررررگ بود! 
حالا چی بود؟  کدو سبزی که تو روغن حیوانی خیلی کم یه چیزی بین آب پز و سرخ شده تحویلم بده.
بعد اینو یه جوری با عشق و لذت خوردم و خوشحال بودم که مزه‌اش رو می‌فهمم، انگار خوشمزه‌ترین غذا رو از بهترین رستوران‌ها سفارش داده باشم!
خلاصه که، به لطف کرونا فصل جدیدی از زندگی به روم گشوده شده :) مزه‌های جدید، لذت‌های جدید، یادگیری‌های جدید
وااااقعا خدایا! ممنونم ازت! برای اینکه تجربه این بیماری انگار در بهترین زمان برام رخ داده!   انگار من دقیقا تو این مقطع باید درگیر این سختی غلیظ می‌شدم و این دوری‌ها، این به هم خوردگی برنامه‌ها، خونه‌نشینی‌ها و ... رخ می‌داد،
ما قرار بود تو این تاریخ ، تبلیغ باشیم، قرار بود کلی برنامه داشته باشیم! کلی فکر کرده بودیم! 
امروز داشتم فکر می‌کردم چند روز قبل ابتلا، با همسرم بحث می‌کردیم سر اینکه کدوم هیئت بریم و چیکار کنیم این ایام که من تنها نباشم و ... ! خبر نداشتیم جابجایی بین هیئت‌ها برامون به سادگی شبکه عوض کردن میشه!
واقعا چی فکر می‌کنیم ما آدم‌ها؟!
می‌شینیم چنان جدی بحث می‌کنیم انگار همه چیز این عالم دست ما است!
خودم رو عرض می‌کنم البته، زیادی جدی می‌گیرم خیلی چیزها رو که درواقع اصلا جدی نیست، یا مهم نیست!
کرونا واقعا داره اصلاحم می‌کنه، یعنی خدا، برنامه تربیتی خدا این بود که من به لحاظ روحی خیلی تحت فشار قرار بگیرم، بواسطه بیماری، بیکاری محض حاصل از اون،کم توان شدنم و یه سره تو خونه بودنم بدون هیچ ارتباط اجتماعی، انقدری منو تحت فشار قرار داد که باعث شد دست و پا بزنم و بگردم دنبال راه حلی برای تسکین اعصاب و روانم!
مجبور شدم با خودم خلوت کنم،مجبور شدم از خودم بپرسم چته و بعد مدتها، احوال خودم رو جویا بشم!
مجبور شدم با خودم تنها بشم و به خودم بیام خداروشکر
و کم کم چشم هام بینا بشه به خوبی‌های ریزی که هست، به فعالیت‌های ریزی که میشه انجام داد که حال آدم رو در درازمدت خیلی خوب کنه.
خداروشکر، خداروشکر می‌کنم... لا حول و لاقوة الا بالله...
#روز_دوازدهم

حاشیه: امروز متوجه شدم پیکر شهید محمدمهدی مالامیری، بعد ۶ سال و ۴ ماه برگشته.
ایشون اولین شهید روحانی مدافع حرم بودن که سال ۹۴, ۴۰ روز بعد اعزام شهید شدن، یه نخبه، یه روحانی خیلی عالی که مازندرانی و ساکن قم بودن با دوتا دختر نازنین، ملازمان حرم ایشون، از معدود قسمت‌هایی بود که دیدم و سبک زندگیشون، و مخصوصا نگاه و منش همسرش و خلقیاتش، یادمه تو اون برهه خیلی خیلی روی من اثرگذار بود. واقعا خوشحالم که به عنوان آخرین گمشده خان طومان، پیکر ایشون برگشته و خانواده عزیزش از چشم به راهی درمیان.
به گمانم قبلا یکی دو مطلب درباره ایشون نوشته باشم. یکیش با عنوان « اگر دنیایی شود سد کار می‌شود» تو آرشیو آذر ۹۶ هست که نظرات ذیل اون خوب و ارزشمنده. اینجا نوشتم بمونه برای خودم
 

توقعات عرفی

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۰۸ ب.ظ

داشتیم با یه بنده‌خدایی حرف می‌زدیم، خواهرانه بهم می‌گفت می‌دونم حال نداری ولی دیگه سعی کن بری غذا بذاری و خدا خیرش بده اسم کلی غذا رو برد که نمیدونستم خوبه و راحته.
بعدش دیدم فضا مناسبه گفتم: آره دیگه، ما به هر حال خانمیم، هر چی باشه نمیتونیم بزنیم بی‌خیالی بگیم خسته‌ام میخوام بخوابم و فلان... نه دیگه غذای خودت و خانواده دستته، هر چی هم بی‌حال باشی، مریض باشی، خسته باشی، باید بری وایستی اونجا و غذا درست کنی. شده از تمیزی خونه بزنی ولی شکم رو نمیشه رهاش کرد :)  تازه اگه با بی‌حوصلگی آدم غذا بذاره اصلا خوشمزه نمیشه. مجبوری هر غمی داری قبل غذا پختن یه فکری بکنی براش وگرنه اون غذا، غذا نمیشه!
گفت اره، حالا آدم بچه نداشته باشه خوبه، شوهرش رو راضی می‌کنه به نون پنیر، ولی بچه تو سن رشد باشه نمیشه، گشنه می‌مونه... خودمو گذاشتم جاش، گفتم آره واقعا...‌ نمیشه کاری کرد... البته خدا اجر ماها رو هم میده دیگه... که تایید کرد از ته دلش.
بعد اینکه گفتگومون تموم شد، دیدم بی‌انصافیه نخوام اونطرف گود رو ببینم.
که مرد باید تو اوج خستگی، بیماری، بی‌حالی، حتی وقتی از شدت بیماری نمی‌تونه بره بیرون، کلی فشار روحی و روانی تحمل کنه که پول کرایه خونه رو چیکار کنم؟ قسط‌هامو چیکار کنم؟  و ...
درسته که یه لحظه از ذهنم گذشت قربون مجردی که خسته از دانشگاه میومدم و با اینکه میدونستم شام با منه تخت می‌گرفتم می‌خوابیدم خانواده رو میذاشتم تو آمپاس 😂 اونم نه آمپاس، آمپااااس 😂😂
اما خب خوبیش این بود که از وجناتم در بدو ورود پیدا بود اون شب خودشون باید به فکر شن 😄
ولی بعد به این فکر لحظه‌ای نهیب زدم که: خب هر مرحله زندگی، هر سنی، هر تغییری، یه خوبی‌هایی داره و یه سختی‌هایی... مگه بچه‌بازیه که فقط خوبی‌ها رو بخوای و به سختی‌ها که رسیدی غر بزنی؟
مگه خاله‌بازیه که سر چیزای کوچولو برنجی و فرار کنی و بگی من اصلا دیگه با این بازی نمی‌کنم؟!
البته من با اون بنده‌خدا همینجوری یه صحبت همدلانه کردم، قصد ناشکری نداشتم.
خفن‌ترین پیامد ازدواج همین « وسعت من» هستش. تو علاوه بر اینکه خودت خودتی ، باید بتونی همسرت رو « خود خودت» ببینی، گرسنگیش، خستگیش، آرامشش، احساساتش، همه رو مال خودت بدونی، همونقدر که به خودت توجه داری، نیازهای اون رو همونقدر قوی درک کنی و بهش توجه کنی.
بعد در مرحله بعدی هم که بچه‌ها میان، همینطور...
البته به نظرم میاد که این مرحله راحت‌تره و شاید تو مادرها راحت‌تر از پدرها باشه، چون خدا خودش این احساسات خیلی قوی رو در دل پدرمادر قرار میده و واقعا بنظرم اونها نیاز بچه رو عین نیاز خودشون درک می‌کنن.
ولی .....
یه سری چیزها هست که پنهانه و می‌خوام تببیینش کنم الان : تو باید خودت انقدری برای خودت محترم و ارزشمند باشی، که بعد بتونی مشابه این ارزش رو برای دیگران قائل بشی...
افرادی که با حس بی‌ارزشی و کمبود اعتماد به نفس دارن زندگی می‌کنن، همین حس رو نسبت به نزدیکانشون هم پیدا می‌کنن، شاید رو نباشه ولی در لایه زیرین پنهان قطعا هست. بنابراین نمی‌تونن حامی خوبی برای اونها باشن. و قطعا حمایت یه چیز دوطرفه است.
و کسی که حمایت از خودش رو بلد نباشه، این رو به بقیه هم نمی‌تونه یاد بده. ( یاد بده که ازش حمایت کنن)
پس حتما حتما حتما حتما، در هر مرحله از زندگیتون هستین، مشکلات فردی روحی خودتون رو حل کنید.
اول شخص این دنیا برای شما، خودتون هستین، آخر آخرش هم خودتون می‌مونید و خدا و اون دنیاتون!
فکر نکنید خیلی آدم خوبی هستین اگر به همه عالم و آدم فکر کنید الا خودتون، به همه توجه کنید الا خودتون!
نه خیر، این مدلی یا باید واله و غرق در خدا باشید و فقط ، فقطِ فقطِ فقط، برای خدا کار کنید ( که باز قطعا باید آدم عزیزالنفسی باشید و به فکر آخرتتون باشید) ، یا هم اگه برای بازپس گرفتن توجه از آدم هاست، حتما یه روزی ، یه جایی، می‌بُرید...
پس قبل از رسیدن به اون مرحله، حساب کتاب کنید با خودتون.

#
حاشیه: دیشب تو نوبت دکتر، منشی خیلی خوش‌برخورد و خوش‌صحبت بود، خدا خیرش بده با اونهمه فشار کاری. بعد انگار همه مریض‌ها آشنا بودن با همشون کلی گرم گرفت و صحبت کردن از هر دری. حتی با ما که بار اول‌مون بود هم حرف زد، خیلی خوشم اومد. همسرم آخر کاری تو گوشم میگه باید برم یه جایی پیدا کنم شما منشی دکتر بشی. گفتم چرا؟!! گفت آخه بری قشنگگگگ روزی ۷, ۸ ساعت حرف بزنی، با همه آدم‌ها کلی حرف بزنی، بعد که میای خونه بگم خانم بیا حرف بزنیم بگی من اصلا حوصله ندارم 😄😄  کنایه فهما کجا نشستن؟ 😂😂

حاشیه دوم: این متن رو اگه تو اینستا میذاشتم الان کلی آدم حقوق زنانی می‌ریختن تو کامنتا که آییی کی گفته اصلا آشپزی وظیفه زنه، چرا باید تو هر حالی آشپزی کنه، چی میشه اون مرد بره نون پنیر بخوره، اصلا بره پول بده از رستوران غذا بخره و فلان 😒
بعد من الان واقعا حوصله اینو نداشتم تک تک ریپلای کنم بهشون که: من هم می‌دونم در اسلام آشپزی «وظیفه» زن نیست. می‌دونم که میشه گاهی غذا از بیرون گرفت و اصلا گاهی لازمه این کار رو بکنی و قرار نیست پای گاز خودت رو بکشی و به هر حال زن هم عنصر فعال خونه است و باید به حالش توجه بشه و ...، من دارم حالت کلی رو میگم!
حالا تو تا بیای این توقع‌های عرفی رو در مردهای مسلمان از بین ببری کمِ کم یک نسل طول می‌کشه.
شما بیا پسر و دخترت رو اینطور آموزش بده که بچه‌جان: شما غذا نوش جان کردی، آفرین، ظرفشو ببر بذار آشپزخونه
بزرگتر شد بگو ظرفشو ببر بشور
بزرگتر تر شد بگو گاهی غذا بپزه
چرا؟ چون داره تو محیطی به نام « خانواده» زندگی می‌کنه نه رستوران! که براش بیارن بعد انتقاداتشو به گارسون بگه و ظرفا رو رها کنه بره!
چون بنا نیست هیچ فردی توی خونه، کارگر امورات شخصی بقیه باشه.
بلکه زن، مدیر داخلی خانواده است، مدیر با کارمند و کارگر و ... فرق داره
اینها همه درست، اما اینها فعلا در عالم ذهنه و برای انتقال عالم ذهن به عالم رفتاری، خیلی باید صبور بود، خیلی صبور...
کلی کار فرهنگی و نگرشی و تربیتی لازمه تا این تغییر نگرش در جامعه اتفاق بیفته
پس لطفاً و خواهشا همدیگه رو بخاطر تربیت‌های اشتباهی که در عموم نسل قبل بوده، سرزنش نکنیم. چه مردها و چه زن‌ها رو . بلکه با صبر و مدارا، همراهی کنیم و آماده کنیم برای تربیت نسل آینده ‌ای بهتر...

پ.ن: می‌ترسم همینطوری ادامه بدم یه کتاب از یادداشت‌های دوران کرونام بدم بیرون 😄
تو مطلب قبلی خیلی لطف داشتین به ما، ممنونم.شکرخدا بهتریم و تب‌مون قطع شده. همین باعث شده از گیجی و بی‌حالی شدید دربیایم. لا حول و لا قوة الا بالله

کرونا، بیماریِ تنهایی

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۱۹ ب.ظ
کرونا ویروس، یه موجود خیلی عجیب و ناقلا است که هیچوقت نمی‌تونی بفهمی از کجا اومد، ولی مهم اینه که چه بلایی سرت میاره!

بلایی که من تو هیچ آنفولانزایی مشابهش رو ندیدم!
بی‌حالی شدید، بدن درد شدید، نه فقط یه بدن‌درد ساده که وقت سرماخوردگی داریم، نه! یه جوری بدن درد می‌گیری که انگار همزمان مبتلا به دیسک کمر، دیسک گردن، آرتروز، رماتیسم و ... هستی! یعنی جنس دردش در هر مفصل خیلی شدید و طاقت فرساست. دردی که با روغن مالی با کیسه نمک گذاشتن با لباس زیاد پوشیدن فقط چند دقیقه آروم می‌گیره و باز شروع میشه!
دردی که از خواب بیدارت می‌کنه یا حتی بهت اجازه خواب نمیده!
و ضعف و بی‌حالی اون طوریه که من وقتی گرسنه میشم و بعد کلی فکرکردن به یه گزینه غذایی می‌رسم که با این توان کمم بتونم درستش کنم، از اتاق تا آشپزخونه دو تا سه بار می‌شینم تا افت فشارم آروم بشه و خون به مغزم برسه. بعضی وقتها هم که بعد چند قدم راه رفتن خسته میشم!
حتی ممکنه وقتی برای سرگرم کردن خودم، با گوشی کار می‌کنم ، بعد چند دقیقه دستام خسته بشه و مجبور بشم دوباره پتو رو محکم دور خودم بپیچم و حداقل نیم ساعت تو همون حالت بمونم تا انرژیم برگرده!
کرونا، بیماری عجیبیه...
مرضی که تمام رنج‌هاش رو تنهایی باید به دوش بکشی، چون هر کس دیگه‌ای اگه نزدیکت بشه یا بخواد کمکی بهت کنه احتمال بیمارشدنش هست و تو با تمام گوشت و پوست و استخونت می‌دونی که این بیماری منحوس، چه رنجی رو می‌تونه به طرف مقابل بچشونه، برای همین حاضری با همین وضعیتت سر کنی اما هیچکسی این مرض لعنتی رو تجربه نکنه.
البته خدا خیر بده دوستمون رو که دو باری برامون غذا فرستاد در خونه. همون روزی که اوووج بیماریم بود و هیچ ذهنیتی درباره جهان بیرون از خودم نداشتم از بس که گیج و مریض بودم...
تنها کاری که با مقدار انرژی کمم می‌تونم انجام بدم نهایتا دمنوش گذاشتن و شستن استکان‌ها بعد از کثیف شدن همشونه!
چون تب بالام هم باعث میشه با دست زدن به آب لرز کنم و علاوه بر اون وقتی بیش از دو سه دقیقه می‌ایستم قندم میفته و مجبورم چندین دقیقه بشینم رو زمین.
البته راستش رو بگم من فقط یه بار ظرف شستم تا حالا چون همسرم مشکل افت فشار رو نداره دیروز ایستاد و سینک پررر ازظرف کثیف رو تمیز کرد.
خلاصه که، به هر زوری شده روزی هزارتا دمنوش و آبمیوه و مایعات گرم می‌خوریم و سعی می‌کنیم به تنهایی هوای خودمون رو داشته باشیم.
امروز هم که روز سوم بیماریه و شکرخدا سر پا تریم، میریم دکتر که همین اول کاری جلوی شدیدتر شدنش رو بگیریم.
این متن رو ننوشتم که نگران‌ یا ناراحتتون کنم، اینو نوشتم که بدونین این بیماری اصلا شبیه سرماخوردگی نیست بلکه خیلی خیلی خیلی خیلی شدیدتر و جان‌گیر تره!
مراقب خودتون باشین. 🌱