خیلی حسین زحمت ما را.....
کوثر، هم سن و سال خودم بود... خونه شون دور بود از مسیر اصلی، تازه به مسیر فرات هم که ما میرفتیم دور بود، برای همین مهموناشون کم بود.
انقدری شوق داشت، انقدری خوشحااال بود از اینکه ما رفتیم خونشون، که حد نداشت. چشم هاش برق میزد از شادی و همون بدو ورود، ما رو در آغوش کشید و به سبک عراقی ها چندبار ما رو بوسید.
شب دوم، شب آخر پیاده روی مون بود، مهمونای سیدم،اربعین اولی بودن، طی روز، از کنار فرات، رسیده بودیم به تابلوی «طریق الاسرا» ، خسته بودیم و پاهامون درد میکرد
اما تا تابلو رو دیدیم، بیچاره شدیم.... آه از غم حسین... آه از اون لحظه ای که زینب داغدار، بار مسئولیت یک عالمه خانم رنج کشیده، یک عالمه کودک ترسیده ی مجروح کتک خورده رو بر دوش کشید.... آااااه از ثانیه ای که تازیانه ها بالا رفت،
از اون تابلو به بعد،همه چیز، روضه بود
ما توی راهی بودیم که حضرت زینب و بچه ها.... بمیرم...
صوت «مای بارد زایر» تازیانه ای به جانمون بود
دست نوازشی که روی سر دخترک های سیاهپوش کشیده میشد، گویا توی صورت ما کوبیده میشد...
و حالا، رفتار گرم کوثر و محبتش به ما
فقط بخاطر اینکه زائر امام حسینیم، آه....
یه دل سیر نشستیم و برای اسرای کربلا باریدیم...
کوثر رفته بود شام بیاره، تو اتاق تنها بودیم، وقتی برگشت ما رو اونطوری دید، نگران شد! ترسید! فکر کرد کاری کرده که ما رنجیدیم
آه.... حسییییین 😭😭 وقتی براش توضیح دادیم که علت گریه هامون چیه
او هم کنار ما نشست...
دلها شکست...
دلهای ما، از دوتا کشور،دوتا ملیت، کنار هم، برای یک عزیز، گریست....
بعد گریه، تا خود صبح، با هم حرف زدیم.
کوثر مدام از ما پذیرایی میکرد و ما آب میشدیم...
چه داشتیم که در برابر آنهمه زحمت، تقدیمش کنیم؟
شاخه کوچک خرمایی که در راه برداشته بودیم به او دادیم. لهجه اش روستایی بود، خوب نمیفهمیدیم حرف همدیگر را... رفت و چند دقیقه بعد، با یک ظرف پر از خرما و یک پارچ بزرگ دوغ برگشت....
فکر کرده بود خرما میخواهیم...
خسته بودیم و سیر، اما مگر میشد چشم های پر انرژی و دل تنگ خادم حسین را رها کرد و خوابید؟
مگر نه آنکه اربعین، برای یادگیری زندگی امام زمانی است، برای وحدت قلبهای مومنان و زندگی شاد مومنانه است؟
با لبخند نشستیم، از چشم هایش خستگی می بارید اما لبخند عمیقی داشت و گفته بود خیلی خوشحالم که امشب میتونم باهاتون حرف بزنم.
با ذوق گفت: این دوغ، محصول گاوهای خودمان است.
خانه شان کوچک بود، دوتا اتاق و یک حیاط، مادرش مریض بود و نمیتوانست کاری کند. خواهرش ساکن شهری دیگر. خودش بود فقط. و یک خواهر کوچک.
با تعجب پرسیدیم: گاو دارید؟
گفت: دورتر،نزدیک طویریج، زمین زراعی داریم و چند گاو...
درمانده بودیم از اینهمه فعالیت، آن هم با عشق، با انرژی، بدون منت، پرسیدم کی میخوابی؟
گفت: شبها، یک ساعت.
چشم هایمان در آمد!
خودش گفت: بعد از خادمی زوار، وقتی میخوابند، نان درست میکنیم برای موکب، و صبح زود بعد نماز با پدرم و خواهرم میریم سر زمین، شیر میدوشیم، دوغ درست میکنیم، بعد میریم موکب. نزدیک غروب دوباره برمیگردیم که شام بذاریم. پدرم هم میره دنبال زائر.
دیگر هیچ دردی، هیچ رنجی، هیچ خستگی ای، حس نمیشد
هیچ چیز، هیچ حسی در وجودمان نمانده بود،الا عشق...
عشق حسین....