و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۳ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

امشب پای درس اخلاق امام باقر(ع) یه روزی خیلی خوبی نصیبم شد که بخاطر اتفاقات اخیر کاملا به جانم نشست.

دلم نیومد تنهایی استفاده کنم. چون اصولا هربار که من یه خیر رو به دیگران هم گفتم، بیشتر برام موندگار شده تا وقت‌هایی که تنهاخوری کردم. 

بذارین اول بگم چی شد که این حدیث اتفاقی (بخونید رزق لایحسب الهی)  انقدر به دلم نشست.

چند روز قبل از اینکه اون مهمون‌هامون بیان، من یه سری احتمالات منفی درنظر گرفتم و ذهنم پیش‌بینی‌هایی واقعی درمورد وقایعی که محتمل بود رخ بده انجام داد.

اتفاقاتی که برای من می‌تونست خیلی تلخ باشه، یه سری حرف‌ها، یه سری پیشامدها و ...خلاصه می‌خوام بگم خودم رو آماده انواع سختی‌ها کردم.

بعد دیدم برای اینکه بتونم از هم نپاشم نیازمند توسل و یه نیت بزرگ هستم. نیت کردم تو این مدت نامعلوم یه هفته ده روزه، مهمون‌هام رو به چشم زائر امام رضا ببینم و ادای آدم‌های صبور و بی‌خیال رو دربیارم که طبق وعده امام علی، واقعا هم صبور و بی‌خیال بشم .  خلاصه اینکه همه چیز شکرخدا خوب بود. آماده بودم، برای همین هم کلا ناراحت نشدم و خیلی ریلکس از کنار وقایع رد شدم، (واقعا اثر نیتم و لطف صاحب نیتم بود من تلاش خاصی نکردم برای این نرنجیدن‌ها) تا اینکه روز آخر شد،

شیطون لعنتِ خدایی، به زحمت‌هایی که کشیده بودم طمع کرد و طی یه اتفاقی که درست با خط قرمز من بازی شده بود؛ یه رفتار غلط از من سر زد و بعد خودم خیلی پشیمون شدم.  حسابی رنجیده بودم از یه سری قضاوت اشتباه، حرف اشتباه و ظلمی که در حقم شده بود.

همسرم اومده بود منبر برام. احساساتی بودم و خوب نمی‌فهمیدم چی میگه ولی لب کلامش این بود که: تو حق داری برنجی. حقته بری واکنش نشون بدی ولی ما اگه بنا داریم شیعه اهل بیت باشیم، اهل بیت اینجور وقتها خیلی بزرگوارانه عبور می‌کردن.  ازم خواست یا بخاطر خودش یا اگه می‌تونم بخاطر خدا اون شب هم چیزی نگم تا مهمونی با خیر و خوشی تموم بشه. تا بعدا...

  هی توی ذهنم دنبال سند و روایت بودم که به خودم ثابت کنم سکوتم درسته ولی اطلاعاتم کم بود. خیلی خشمگین بودم ولی بخاطر اینکه همسرم ازم خواسته بود و بخاطر جایگاهش گفتم چشم.

حالا الان خیلی خوشحالم که به حرفش احترام گذاشتم. هم بخاطر اینکه خود این کار فی نفسه خوب بود، هم الان که هیجان منفی اون‌موقع رو ندارم وقتی نگاه عاقلانه می‌کنم می‌بینم واقعا ارزش من بیشتر از این بود که بخوام برم دهن به دهن بشم‌. حداقل اونموقع با اونهمه هیجان واقعا وقتش نبود...

ولی همچنان از ظلمی که در حقم شده رنجیده بودم و دنبال حدیث و روایت می‌گشتم که بفهمم توی این موقعیت‌ها باید چیکار کنم.

تا اینکه امشب نمی‌دونم از کجا رسیدم به این حدیث امام باقر عزیز (ع) : 

تو را به پنج چیز سفارش می کنم : 

_ اگر مورد ستم واقع شدی ستم مکن ، 

_ اگر به تو خیانت کردند خیانت مکن ،

_اگر تکذیبت کردند خشمگین مشو ،

_  اگر مدحت کنند شاد مشو ، 

_ و اگر نکوهشت کنند ، بیتابی مکن .

بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (16


این بخش اگر تکذیبت کردند خشمگین مشو و اگر نکوهشت کردند بی‌تابی نکن دیگه خیلی خوب جواب من رو داد.

وقتی شرح حدیث رو خوندم بیشتر برام جا افتاد که اصلا یه وقت‌هایی لازم نیست به خودمون بگیریم. 

ملاک شادی و غم، ملاک خشم و گذشت، فقط رضایت خداست.

وقتی می‌دونی کارت درسته، بر مبنای عقل و شرعه، حالا بیان بهت تذکر بیجا بدن، بیان سرزنشت کنن، هر چی بگن، دیگه نباید برنجی.

حتی تشویقت هم بکنن، تو خودت پیش خودت میدونی عیار کارت چقدره، پس دچار جوگیری‌های الکی نمیشی با دوتا تعریف. 

دلت باید گرم باشه به جای دیگه...

#

اون شب من بعد اینکه همسر حرفشو زد و رفت، نمی‌دونستم چطوری خودمو آروم کنم، به حضرت زهرا(س) گفتم کمکم کنه. بعدم شروع کردم زیر لب ذکر گفتن.  اصلا فکر نمی‌کردم انقدر موثر باشه ولی واقعا تونستم کظم غیظ کنم شکرخدا.

واقعا گاهی وقت‌ها ما زیادی روی خودمون حساب باز می‌کنیم هی میگیم نه من نمی‌خوام ضعف نشون بدم. غرور زیادی باعث میشه حتی توسل هم نکنیم، بگیم خودم از پسش برمیام.

ولی واقعا رحمت بر اون کسی که در کنار تمام اطلاعاتی که داره و قدرتی که در خودش حس می‌کنه ، عجزشو در برابر خدا ببینه و توسل کنه تا پیروز بشه. ( راهرو گر صد هنر دارد، توکل بایدَش) 

#

از همین تریبون می‌خوام تشکر کنم از خدا، بابت برخی رفتارهای ناپسند اطرافیان و نزدیکانم. که باعث میشه کلی درس یاد بگیرم و مدیریت خشم‌ها، حرص‌ها و هیجاناتم رو یاد بگیرم.

و از همسر، که رسالت طلبه‌بودنش رو در هر جایگاه و موقعیتی برای هر کسی، انجام میده 😁✌️

#

پی نوشت: یه تبصره خیلی مهم هم می‌خوام به این متن اضافه کنم برای اون دسته از عزیزانی که امتحان زندگی‌شون در اخلاق همسرشونه...

رفقا! 

هیچ خوبی و هیچ خیری بی زحمت به دست نمیاد!  اگرم بی زحمت بدست اومده ( مثل نعمت سلامتی که اکثر آدم‌ها دارن) ، یه شکر نعمت داره که واقعا کار راحتی نیست.

  و شاید هم اون نعمت،  نتیجه کلی زحمت در یه سری زمینه‌های دیگه باشه! یا یه امتحان مهم باشه، یا اصلا از روی سمت املا و امهال خدا باشه برای بنده‌های زیادی مجرم !

دیگه بیشتر از این توضیح ندم. 🌹

#

پ.ن ۲: زمان نگارش این متن،با متن قبلی یکیه. یعنی همون شب که ازتون سوال رو پرسیدم خدا جوابمو داد با این حدیث.

میگن اومد نیومد داره‌ها!

سه شنبه, ۲۲ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۴۵ ب.ظ

انقدر ننوشتم یادم رفته از چی بنویسیم

قبلا از چی می‌نوشتم اصلا؟

چه واژه‌هایی رو کنار هم ردیف می‌کردم که بشن یه حرف خوب، برای گفتن و نوشتن؟؟

عرضی نیست، فقط اینکه به عنوان یه آدم نسبتا درونگرا دارم کنار میام با این شرایط جدید زندگیم

البته اونجاهاییش رو که قابل تغییر نیست. انگاری که خدا بخواد من رو از لاک خودم بیرون بیاره و اصلا بهم مجال نده اونجوری که «دلم می‌خواد» و هروقت که دلم می‌خواد مهمون دعوت کنم یا برم مهمونی یا خلاصه در جمع‌ها قرار بگیرم...

قبل ازدواجم زودتر با شرایط کنار میومدم و می‌رفتم دنبال درس‌های در پس هر واقعه ولی این دو سه سال انگار یه مقاومتی داشتم و همش دنبال تغییر دادن بودم. 

مثلا وقتی همش مجبور می‌شدم از خونمون برم بیرون عصبی و کلافه می‌شدم، غر می‌زدم یا هی دنبال راهی بودم که از منطقه امن و خلوت خودم خارج نشم. ( البته این حالت بعد از کلییییی سرشلوغی و مدام در فعالیت بودن و یه سره در جمع بودن برام پیش اومد) ، خدا هی نذاشت، ولی من بعضا از چشم همسرم می‌دیدم. از یه جایی به بعد دیدم واقعا خیلی وقت‌ها اصلا ربطی به همسرم نداره، شرایط اینطوری پیش میره.

دیگه تازه دارم کنار میام و با خودم میگم که ببین! خدا اینطوری می‌خواد برات، حتما یه حکمتی هست... تو همین یه سال بعد عروسیم خدا انقدری منو بالا پایین کرد و چپ و راست، که دیگه آبدیده شدم در حد خودم. هفته گذشته، ۱۴ نفر مهمون داشتم از شهرستان، یعنی با خودمون ۱۶ نفر، با دو سه مرتبه برق رفتن و قطع شدن آب و گاز و 😒 سایر بلایای طبیعی و غیرطبیعی، ولی خداروشکر بنظرم خیلی خوب گذشت اون هفته‌. خودم از مهارت و مدیریتم راضی بودم، بقیه راضی‌تر (الحمدلله) 

خب این مهارت از کجا اومد؟  از اونهمه مهمون ناخوانده و اونهمه پیشامد نخواستنی که وقتی پیش میومد کلیییییی غر می‌زدم!

تازه این مهمونی درحالی برگزار شد که من فقط یه هفته قبل از اومدن‌شون فهمیدم دارن میان! و مهم‌تر از اون!!  مهمون‌ها جمعه بنا بود بیان درحالی که بنده تا چهاااارشنبه ‌اش خونه نبودم!!!!  که البته خدا رحم کرد یه روز دیرتر اومدن...  (هر دفعه با خودم میگم یه ذره مصداقی‌تر بنویسم ولی باز کلی‌گویی می‌کنم بلکه برای بقیه هم مفید باشه. زیادی ریز بشه محدود به خودم میشه)

  خلاصه اینکه، آدم همیشه تو محدودیت‌ها ستاره میشه!  الان هم درحالی که فقط چهار پنج روز از اون میزبانی بزرگ گذشته، مادرم رو آوردم خونه خودمون که از برادر کرونا گرفته‌ام دور باشه (همینجا یه صلوات شفا بفرستین لطفا، اگه حمد نشد) و به امیدخدا هفته آینده هم یه مهمون از شهرستان دارم.  اگه یه سال پیش بود، الان داشتم گریه می‌کردم از بخت بدم و همش به خودم، خدا، همسرم و حتی شاید دوستی، کسی غر می‌زدم که آخه پس من کی می‌تونم مال خودم باشم؟! آخه من کی به کارهای شخصیم برسم؟! آخه من چرا دو زار خلوت ندارم؟ و ...  اما الان دیگه میگم که، دارم آبدیده میشم.

الان می‌دونم اگه بخوام بشیییینم دنبال زمان برای کارهام، اون زمان هرگز نمیاد. و در کل اگه انتظار بالایی داشته باشم از زندگی، هیچوقت به رضایت و شادی نمی‌رسم! 

حالا تا چه حد به این نتیجه رسیدم؟  به اندازه بلاها و سختی‌هایی که چشیدم این مدت. سختی به معنی چیزی که مخالف خواست دلم باشه.

بنابراین الان دیگه در آرامش کامل، نشستم روی مبل و با خودم میگم: خونه که تمیزه، برنامه غذایی هفته آینده رو آماده می‌کنم، لیست خرید حداقلی به همسر میدم، برنامه تفریحی باهم می‌ریزیم و بعد هم می‌شینیم منتظر برکااااتی که مهمون با خودش میاره.  دیگه هم غصه خلوت نداشتنم رو نمی‌خورم. ( حالا خودمو چشم نزنم، لا حول و لا قوة الا بالله)

  خلاصه اینکه، بلا خوبه... بلایی که خدا بده خوبه...  مرسی خدا، که غرهام رو تحمل می‌کنی و اعتراض‌های بچگانه‌ام باعث نمیشه تو دست از خیرخواهیت برداری و همچنان بهم سخت می‌گیری تا قوی‌تر بشم ☺️🌹🌹🌹 ممنون ازت...

 

پ.ن : نتیجه اخلاقی این مطلب این میشه که شما شروع کن به نوشتن، خودش میاد! ماشاالله چقدر نوشتم!


حاشیه بر متن: اگه کسی بر اثر حسادت یه تیکه‌هایی به شما بندازه یا بخواد خودشو بالاتر از شما نشون بده مدام و یا بخواد شما رو کوچیک کنه که خودش از چشم نیفته، چه واکنشی نشون میدین؟ براتون مهمه؟ از حرفهاش می‌رنجین؟ اگه می‌رنجین چیکار می‌کنین و اگه نمی‌رنجین، به چی فکر می‌کنید و چجوری نگاه می‌کنید که نمی‌رنجید؟

 

عنوان نوشت: منظورم با «نوشتن» بود ولی عنوان رو اینجوری نوشتم که خوانندگان بیشتر بشن :)

نامه های نیمه شب

شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۲۸ ق.ظ
همه چیز، کم کم شروع میشه

هر تغییری، هر کار بزرگی، با قدم‌های کوچولو، با تصمیم‌های کوچیک، نیت‌های ریز، گام‌های مورچه‌ای شروع میشه...
اتفاق‌های خوب و بد زندگی، صعود یا سقوط ما، همه‌اش،
وابسته به همین گام‌های کوتاه اما اثرگذاره...
مهم اینه که صبر داشته باشیم و ادامه بدیم، ادامه بدیم، انقدر ادامه بدیم تا بالاخره نتیجه‌اش رو ببینیم...
آدم‌ها صبر ندارن اگه نمی‌رسن، چندباری که تلاششون حاصل نمی‌ده دیگه کل مسیر رو میذارن کنار، به خیال اینکه قراره درجا بزنن، اما...!
«ما با شتاب به سوی ابدیت، در حرکتیم، توقف  یعنی سقوط، یعنی پسرفت، یعنی دور شدن...
یا ایها الانسان إنّک کادح الی ربک کدحا فملقیه»
*
تمام آدم‌ها نقاط ضعفی دارن و نقاط قوتی.... برخی از این صفات خوب از ژنتیک، پدر مادر، محیط خوب و خلاصه عوامل ذاتی بدون اختیار به ما رسیده. خوبه، اما هنر ما نیست، هدیه خدا است
کدح و تلاش و زحمت ما، قیمت و ارزش ما، اونجاییه که نقطه ضعف‌ها، بدی‌ها، آسیب‌ها رو بشناسیم و شروع به درمانش کنیم...
گاهی با یه سری دارو و راهکار خوب میشن، گاهی هم جراحی‌های عمیق لازمه...
در هر صورت، قیمت ما پیش خدا، با رفع این نقاط ضعف سنجیده میشه... پیش خدا، نه خلق اون که خودشون هم پر از پستی بلندی‌ان و اکثرا، معیار درستی برای سنجش نیستن.
*
حال دلم الان، از اون احوال خوبیه که نمیشه وصفش کرد...حسی آمیخته از عشق، لطافت، سیراب محبت شدن و افتخار، که نتیجش بشه یه آرامش عمیق و یه لبخند نامرئی که از تمام سلول‌های وجودم، طلوع کرده و نور شکرگذاری همه هستی من رو فرا گرفته...
این احساسیه که بعد از یه جراحی بزرگ، به دست یه پزشک فوق ماهر مهربون دارم.
خدا
وقتی که تنهایی رفتم به جنگ یک غول پلید در شخصیتم، یک دیو سیاه که مانع رشد من می‌شد، به نام: «ترس از شکست»
وقتی رفتم دنبال شناختنش، وقتی فهمیدم چقدر این باور غلط، می‌تونه دشمنی کنه با من،
وقتی فهمیدم ناشی از کمال طلبی نامَردم میشه و رفتم دنبال شناسایی ابعاد آسیب این فکر مخرب
خدا،
پزشک ماهرم
تو همه گام‌هایی که ناامید، بی‌پناه، غمگین، زخم‌خورده و رنجور، برمی‌داشتم
تو بودی!
تو بودی که مریم رو با من آشنا کردی، تو بودی که قبل اون مسئولیت خیلی سنگین، تو دل اونهمه ترس از شروع، تو اوج اونهمه اضطراب، ایستاده بودی، تو بودی، بودی، گرچه که ندیدمت...
خدای خوب همه آدم‌ها
تمام لحظه‌هایی که شروع کردم به مبارزه و مقابله با این غده سرطانی، همیشه پشت صحنه بودی و ندیدمت وقتی برام از راه دور و نزدیک و از دوست و آشنا و غریبه، از در و دیوار، خوراک فکری می‌فرستادی و منو تربیت می‌کردی، تا بیام،
بیام و پیدات کنم...
تمااام اون روزهایی که تو اووووج سختی‌هام،  اوج شلوغی‌هام، خسته و کوفته، مضطرب، می‌رسیدم خونه و تازه یه فصل جدید از دغدغه‌ها شروع میشد، تمام اون روزها که زهرای گمشده‌ درونم رو ذره به ذره پیداش می‌کردم؛
تمام اون شب‌ها که گریه کردم و روزهایی که با یاد خاطرات تلخ و رنجش‌هام، بغض کردم و فرو خوردم و احساس غریبی کردم،
تمام لحظه‌هایی که می‌فهمیدم تو این مسیر تنهای تنهای تنها باید برم و سیم خاردار و مین و تک تیراندازها فراوونن در کمین من،
تو بودی ...
تو با چشمای بینا و گوش‌های شنوایی که حتی ریزترین نگفته‌ها و غیرقابل وصف‌ترین احساسات هم درک می‌کنه، تلاش‌های من رو دیدی و درهای رحمتت رو یکی یکی باز کردی برام
کارت خیلی درسته!
اگه اون اول اول همه چیز رو راحت بهم می‌دادی، حالا انقدر عاشق نشده بودم، انقدر آرووووم نبودم،
اصلا شاید نمی‌دیدم درهای رحمتت رو، اصلا شاید اهمیتش رو درک نمی‌کردم...  مثل بچه‌های رفاه‌زده که سر تا پا نعمتن و همیشه پررو، بی‌تلاش، تنبل...
ولی تو خیلی دوستم داشتی. خواستی من اون بچه‌ای باشم که با زحمت و تلاش بزرگ میشه ولی کوچکترین دستاوردها، شیرین ترینه براش...
تو خواستی من رو مدیون خودت کنی
منی که سر تا پا زیر دین توام، خواستی بهم نشون بدی چقدر اسیرتم... چقدر دوستم داری...!
مهربان خدای من، عاقل ترینِ من!
تمام لحظه‌هایی که جوونه امید آروم آروم تو دلم رشد می‌کرد، تمام لحظه‌هایی که با شوق توی دفتر می‌نوشتم: « امروز تونستم برم سراغ یه کار عقب مونده که صد ساله دلم میخواد برم انجامش بدم. امروز رفتم سراغش و نترسیدم از اینکه خراب کنم! نترسیدم! من نترسیدم! 😍»
تو حمایتگرانه در کنار من بودی روزهایی که شروع می‌کردم و بعد از خراب شدن، به خودم امید می‌دادم و فرصت برای جبران...
تمام اون لحظه‌هایی که می‌تونستم حامی خودم باشم و یاد گرفتم از خودم دفاع کنم و خودم رو با نقص‌هام دوست داشته باشم،
تو اون بالا، با نهایت محبتت، با نهایت محبتت، به من، جوونه کوچولوی خودت، با افتخار و لذت نگاه می‌کردی و چشم و ابرو برای فرشته‌ها بالا می‌دادی، که ببین! آدمی اینه ها! دست کم نگیر مخلوقمو!
تو منو باور کردی، که تونستم خودمو باور کنم، اگرچه اونموقع فکر می‌کردم خودمم که دارم خیلی قهرمانانه پیش میرم، محکم و با اراده قوی
ولی تو، انقدری خفن بودی که به روم نیاری اصلا، فقط بهم کمک دادی، بازم بهم راه نشون دادی، حمایت کردی...
اون روزها که چالش‌های جدید تو دست و پام میومد،
تمام مهمون‌های وقت و بی‌وقتی که میومدن خونمون و من سراسر اضطراب می‌شدم، اضطرابِ خراب کردن...
تو بودی که غرها و ناشکری‌هام رو می‌شنیدی و با یه لبخند حکیمانه در سکوت، نگاهم می‌کردی. هر چی هم غر می‌زدم که آخه این چه وضعیه من مگه  تازه عروس نیستم و من مگه چقدر توان دارم، تو هیچچچچ نمی‌گفتی. کمکم هم نمی‌کردی
مثل وقتی که پدر و مادرها، دور می‌ایستن و بچه‌ای که تازه داره راه رفتن رو یاد می‌گیره با نگاهشون می‌پان. جلو نمیرن تا بچه به ترسش غلبه کنه و بدونه که دیگه می‌تونه بدون کمک راه بره. ولی تنهاش هم نمیذارن. مراقبن وقت خطر سریع بپرن و بچه رو حفظش کنن...
تو به من فهموندی که دیگه می‌تونم راه برم... می‌تونم قوی باشم، می‌تونم نترسم، حداقل، کمتر بترسم...
خدا، تو بودی تو کلامِ همسرم وقتی که گفت بدی اطرافیانمون امتحانه، گاهی مجبوریم تحمل بکنیم تا رشد کنیم
تو بودی اون فکری که تو سرم اومد: « تمام بد و خوب اطرافیانم و ارحامی که دیدارشون بهم واجب شده، برای شخص خودمه! برای رشد تمام ابعاد وجودی خودم، برنامه اختصاصی خودم!»
تو بودی اون که فکرهای خلاقانه رو به ذهن من می‌رسوند...
تو بودی که فکرهای مثبت تو سرم نشوند و یادم داد چطوری فکرهای منفی و شوم رو ندیده بگیرم،
تو بودی اونی که به من کتاب معرفی می‌کرد و صوت نشون می‌داد و از وقت و کلام بنده‌های خوبش، برای من مایه می‌ذاشت و من هم مثل جاروبرقی قوی، مثل قحطی‌زده‌ها، همه چیز رو می‌بلعیدم و بالا پایین می‌کردم تا هضمش کنم و انرژیش رو برسونم به سلول سلولِ فکرم... که بشن رفتارم...
تو بودی اونی که نگذاشت دچار روزمرگی بیخود بشم، فکرهای خوب تو سرم انداخت...
تو بودی که همه جوره منو هل دادی سمت به تصویر کشیدن مهمترین شعارِ زندگیم: « باید به خود جرئت داد»
خدا،
می‌دونی من هنوزم اون بنده غرغروی توام، مطمئنم الانم نسبت به لطف‌هایی که همین الان بهم داری، ناآگاهم، من یه تریلیاردیم از محبت‌هات رو نمی‌تونه بگم حتی، چه برسه به شکرگذاریش،
خیلی خفن‌تر از اونی که عقل من بفهمتش
فقط می‌خوام خیلی رفیقانه و با زبون ساده خودم بگم: من نوکرتم! منو بنده خودت کردی با این لطف، حتی اگه فقط تو همین یه دونه پروژه استاد راهنمام بودی! تو همه کاره من بودی
تو بودی، همه چیز تو بودی.... همه چیز من، ممنونم ازت...❤️
*
امضا:
یک عدد زهرای خوشحال ، که پس از یک سال و اندی تمرین سخت، در جایگاه‌های زیادی، به ترس‌های درونش غلبه کرده و هنوزم با سخت‌ترین چالش شخصیتش، در حال مبارزه است.
این دفعه با امید، با کلی تجربه خوب، حس خوب و قلب راضی از خدا...