خاطره نویسی
امسال خیلی دوست داشتم که هر چه بیشتر با خود عرب ها در ارتباط باشم و سطح سوادم رو محک بزنم...
خصوصا که تا حدودی لهجه ی عراقی هم تمرین کرده بودم و یه سری سوال ها و حرف ها داشتم و شدیدا مشتاق،که کلی چیز جدید یاد بگیرم...
جدای از بحث مسیر دوست داشتنی کربلا، دقت کردن به آدم ها و خواسته هاشون، فرهنگ ها و سبک زندگی ها رو خیلی دوست دارم...
خصوصا وقتی یه کشور دیگه میری و یک عالمه آدم میبینی که هدفشون یکیه اما بسیار با هم متفاوتند، بستر مناسبِ مناسبه برای همین فکر کردن ها و دقت ها...
*
یک شب بین راه، دوتا پسر حدودا شش هفت ساله دویدن وسط جاده و گفتن مبیت منزل...
بسیار هم بانمک و خوش رو بودن
هنوز خیلی راه نرفته بودیم و از نجف خارج نشده بودیم(رقم عمودش هم یادمه:) اما هوا داشت تاریک میشد...و پدر مادر بنظر خسته بودن،گفتیم بریم...
بدین ترتیب اولین اسکان بین راهی ما به این خونه ختم شد...
وارد حیاط شدیم این دوتا پسر که بعد معلوم شد اسمشون حسن و حسین هست مردها رو به سمت مردانه هدایت کردند و چند خانم خوشروی محجبه هم به استقبال ما اومدند...
ساخت خونه تقریبا مثل منزل شب گذشته بود،از آشپزخونه عبور کردیم و به سمت اتاق انتهایی راهنمایی شدیم...
اون شب خیلی جالب بود
رفتیم و یک گوشه نشستیم
هنوز جز ما مهمان دیگری وارد اون منزل نشده بود...
دخترهای قد و نیم قد یکی یکی وارد اتاق میشدند
اسامی همه فوق العاده زیبا بود، زهرا رقیه فاطمه نور حلیمه زینب...
الان بطور کامل یادم نمیاد اما یادمه هفت دختر بودند از یک خانواده که حسن و حسن میشدند پسرعموشون:)
تا ساعات آخر قبل از شام که کار پخت و پز و آشپزی تموم بشه فکر میکردیم این عزیزان صاحب خانه اند...
اما بعد که یک خانم با دو دخترش مهمان خانه ی اونها شد و صاحب خانه به هم صحبتی ایشون اومد و دخترها به جمع ما پیوستند و محیط رو گرم کردند، فهمیدیم صاحبِ خانه کس دیگری است و اون دخترکان عزیز از اقوام بودند که چون منزل شون خیلی از «طریق کربلا» فاصله داره و ماشین ندارن که دنبال زائرها برن،هر روز میان خونه ی این فامیل شون کمک برای پخت و پز زوّار...
اون شب شاید بیش از همه شب ها خوش گذشت...
دختران اون خانواده و در راس شون عقیله، هم سن و سال ما بودن.
عقیله دانشجوی پرستاری دانشگاه کوفه است...
به فارسی علاقه داشت و به شدت مشتاق گفتگو...
خواهرش بنین، 17 ساله است و تقریبا آروم تره...
بیشتر دقت میکنه و فکر میکنه
اما سر بزنگاه او هم حرف های جالبی برای گفتن داره...
از همه چیز و همه جا صحبت کردیم...
به جز سیاست!
یعنی هنوز انقدری مهارت در خودم ندیدم که بتونم وارد خط فکری شون بشم و بپرسم،
معمولش هم همینه،با هموطن های خودمون هم در دیدارهای اول وارد سیاست نمیشیم «معمولا»
تجربه ی اون شب اون هم در آغاز سفر،خیلی برام جالب بود،خیلی از تصورات مون نسبت به همدیگه(ایران و عراق) بیان کردیم و بعضی چیزها تو نگاه هممون خیلی عوض شد.
اون شب راجع به الفبای فارسی و عربی هم حرف زدیم:)
یه شب نشینی کاملا دوستانه و دخترانه که با حضور مادر خوش روحیه شون پررنگ تر هم شد...
فکر کنم خیلی بیدار موندیم:) رمز وای فای هم دادند حتی! :)
بعد این سفر جرئتم برای حرف زدن بسی بیشتر شد و دارم فکر میکنم چقدرر حرف میشه زد و چقدرر کار میشه کرد و چقدرر لازم دارم قوی بشم...
بتونم هر چی میخوام به زبان اونها هم بگم،و بخاطر کم بودن سواد علمی ام واژه هام محدود نشه...
*
قرار نبود انقدر با جزییات بنویسم اولش
ولی دلم نیومد خاطره رو ناقص بذارم.
خصوصا که معمولا فرصت نمیشه خاطرات اربعین رو بنویسم،
حرف بسیاره و فرصت کم
در حین سفر هم که همه ی لحظاتش خاطره است،اگه برای نوشتن وقت بذارم دریافت های جدید از دستم میره
تازه وسطش هم یاد اولین شب امسال افتاده بودم که تو نجف ساکن شدیم و چقدر داستان داشتیم! :)
بافت عقیدتی اون خانواده و...
و مثلا تو راه نجف و تو ون چی گذشت و ...
بعد گفتم بذار شاخه به شاخه نشه:)