و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اربعین_حسینی» ثبت شده است

ندانم کجا می کشانی مرا...

يكشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۵۰ ب.ظ

برای سومین بار که میخواستم برم،اطرافیان که با خبر شدن میگفتن بسه دیگه،چقدر میری.... زیارتت قبول باشه،دو بار رفتی کافیه...
با شوخی و خنده فقط اینو میگفتم: تا سه نشه بازی نشه...
سه بار که برم تازه بازی شروع میشه!:)
*
اربعین 96 سفر چهارمم به کربلا بود، سفر کربلا هر بار متفاوته،بدون شک،

ولی این دفعه انگار خیلی فرق داشت...خیلی بیشتر...
مدل رفتن مون همون بود،

مسیر رو می شناختم،برنامه داشتم

،ولی احساسم جدید بود،درکش نمیکردم...
اون حالتی که برای زیارت اولی ها پیش میاد،اون بُهت و ناباوری...

بزم محبت

سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۷:۲۲ ب.ظ

شب بود که از مرز رد شدیم،پشت سر هم اتوبوس و ماشین بود برای نجف و شهرهای زیارتی دیگر...
اما انقدر جمعیت زیاد بود ما شاء الله که نوبت به ما نمیرسید...
ایستاده بودیم که مردی با دشداشه ی مشکی جلو اومد و گفت مبیت،  استراحة، حمام، صبح نجف...و رفتیم...سوار موتور_تاکسی هاشون شدیم و رسیدیم منزل شون،شهر بدره

این چه شوری است که جان ها...

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۴ ب.ظ

ساعتی تا اذان صبح مانده بود...

روی صندلی های کنار موکب نشسته بودیم و منتظر که باقی اعضا بیایند...

صدای قدم زدن های کاروانیان،در سکوت شب،می پیچید...

پرچم های رنگارنگ کشورها، نواهای حسینی،چه خوب در دل شب،روح مان را به حرکت وا می داشت...

گذرشان را به نظاره نشسته بودم...

عده ای با پرچم آذربایجان...

پشت سرشان عده ای از اسپانیا...

چندتا خانم و آقا که از لباسشان میشد فهمید که از هند آمده اند...

دخترک کوچک عراقی با سربند یا رقیه... 

جوانی که با اصرار کالسکه را از دست بانوی سیاه پوست گرفت.....


چه عشقی؟

چه غایتی؟

چه منطقی؟

اینهمه آدم را،

از سراسر دنیا

که شاید هیچگاه آبشان با هم در یک جوی نرود،

اینقدر صمیمانه و بامهر،

اینقدر بی توقع و ایثارگر،

در کنار هم،به سوی مقصدی واحد،

در نیمه ی سرد شب،

به راه انداخته؟؟


در گذر این راه

چه انگیزه ی والایی هست

که از کودکان شیرخوار تا پیران سالخورده را به خود می خواند؟

چه هویت و اصالتی

که ترک و لر و فارس،عراق و سوریه و لبنان،هند و آذربایجان و پاکستان،ترکیه و اندونزی و سودان و سوییس و اسپانیا و آمریکا و کانادا و.....

همه را در پی خود کشیده و به یک مقام برابر در کنار هم،می درخشند؟

آری

حب الحسین هویتنا...


این راه

راه دل دلدادگان است...

از آن جوان که کناره راه تمام سرمایه ی یک سالش را در دیگ ها می جوشاند و با شور فریاد می زد هلا بیکم یا زوار،هلا بیکم

تا آن دخترک عراقی شیرین زبان،که به دست زوار حسین(ع)،عطر می زد و لبخند بر لب می کاشت....


این راه،

راه آزادگان است...

از آن زن شافعی نسب که کنار تنور با سرعت نان میپخت و به زوار میداد...

تا آن جوانی که میگفت این رفیقم مرا کشاند...من حاضر نبودم لحظه ای مغازه ی بزرگم را در بازار رها کنم...میگفت قول داده ام دیگر نماز هایم را بخوانم...


آه...چه بگویم از آن شور

چه بنامم این مسیر را؟