و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

رمضان ۱۴۰۲ ، بسیار سفر باید...

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۲، ۰۷:۳۸ ق.ظ

تو یه مهمونی نشسته بودیم، جمعی از مسئولین شهر بودن

یه عضو موثر بنیاد شهید، عضو شهرداری و یه قاضی موجه ملبس. 

بعد شستن ظرف‌های افطار که اومدیم و نشستیم، متوجه شدم داره یک تنه با اونها بحث می‌کنه و استدلال میاره. 

من که از حرف‌های دوستانه خانم‌ها چیزی عایدم نمیشد، شاخک‌هام تیز شد روی بحث اونها.

« رفته بودیم یه شهری واسه تبلیغ، ایام شهادت امام حسن؛ بیا و ببین که چقدر شهدای این شهر رو خوب به مردم معرفی کردن‌ چقدرر کار فرهنگی کردن در سطح شهر و ...»

مسئول بنیاد خیلی رسمی و بدون احساس داشت گوش می‌داد

با هیجان توأم با دلسوزی زیاد گفت: « ما کم شهید داریم تو این شهر؟! چرا هیچکس سراغ خانواده شون نمیره؟ کم رزمنده داریم؟ چرا حتی تو قشر مذهبی هم شناخته شده نیستن؟! اینها تقصیر کیه؟ »

از ته دلم شجاعتش رو تحسین کردم. « آفرین! بگو! » 

مسئول بنیاد زورش اومد، با مغالطه سعی کرد خودش رو تبرئه کنه. « مقصرش جوون هایی هستن که میرن تهران درس بخونن ولی دیگه برنمیگردن.» 

با احترام کامل کنایه رو جوید ، هضم کرد، بحث رو دور داد و چرخوند سمت خود فرد: « منِ جوون که سالی چند بار دارم میام، هستم، اما اون ارگانی که بودجه داره،وظیفه داره، بخاطر همین قضیه ایجاد شده، نباید سهم بیشتری نداره؟! نباید تلاشش و مسئولیت پذیریش بیشتر باشه؟! » 

سکوت و بازی کردن با میوه، یعنی حرفت رو می‌پذیرم ولی برام سخته چیزی بگم. 

بحث رو کشوند به قاری ها، به استعدادهای قرآنی شهر و دوباره افراد رو وارد بازی کرد. 

قصدش ضایع کردن نبود، قصدش این بود حرف های یه عالمه دلسوز شهر رو که به جایی نرسیده، به اینها برسونه. 

تا رسید به بحث هیئت بزرگ شهر، که اکثر جوون‌ها رو جذب کرده اما جا نداره! مکان ثابت نداره و حتی برای همین قضیه، از کل ماه رمضون فقط برای شب‌های قدر می‌تونست مراسم بگیره. 

اینجا دیگه درگیر نرگس شدم و اطرافیان. نفهمیدم چطوری از پس ایرادهای اون آقای روحانی قاضی و اون مسئول بنیاد، براومد. 

فقط در این حد متوجه شدم که آقای قاضی آدم منطقی و محترمی بود. خیلی هم جالب و محکم بحث می‌کرد. 

درباره کحتوای هیئت،درباره اشعار، شور، شعور، مخاطب و ... خیلی چیزا بحث شد.

وسط حرفش متوجه شد که من حواسم اونجاست، حتی یک لحظه برای تایید حرفش از من شهادت خواست. 

و من چقدر دلم می‌خواست برم تو بحث جدی اونها باشم! حیف که نمیشد.

مثل اون روزی که خونه دوستش، یه بحث خیلی جدی درباره وهن و کیفیت منبری ها و .... داشتن

و بعد درباره انتظارات مرد و زن. 

فقط همین قدر که از دور براش ذکر و دعا خوندم و خداروشکر کردم که با وجود اینکه خیلی حرص میخوره و وقتی بعضی حرفها بنظرش غیرمنطقی میاد، می‌تونه به خودش مسلط باشه و جانب ادب رو رعایت کنه.

وگرنه خیلی بد میشد و اثر حرفش همه از بین می‌رفت. 

#

این جور وقت‌ها می‌فهمم که مسیر سختی پیش رومونه. 

که باید، همتم رو زیاد کنم. صبرم رو، استقامتم رو...

آینده ان شاالله خیلی روشنه

ولی باید صبور باشم

ابدا جا نزنم. حامی باشم. 

#

اون شب بعد مهمونی بهم گفت بعضی از اعضای مهمونی پیشنهاد دادن بیاین بریم فلان جا، ( مکان تفریحی شهر) یکم باشیم و تا قبل سحر بیایم. میای؟! 

دلم میخواست ولی خیلی خسته بودم نرگس هم خوابیده بود. گفتم خودت برو اگه دوست داری. 

با رضایت هم گفتم. پرسید: مطمئنی؟ اذیت نمیشی؟! 

گفتم نه، میرم استراحت کنم. فقط زیاد دیر نیا.

( دیگه این رو یاد گرفتم که قرار نیست متوقع باشم همیشه به میل من احترام گذاشته بشه. یا همون چیزی بشه که من صد درصد می‌خوام)

وقتی برگشت، خیلی شاد و پرانرژی بود. گفت خیلی خوش گذشت کاش تو هم بودی. 

با آرامش خیال گفتم: عه؟! چه خوب :) چطور؟! 

برای اینکه دلم نشکنه گفت: نه البته ، همون بهتر که استراحت کردی

و با یه غرور خاصی که دیگه جنسش رو میشناسم لبخند زد و گفت: اونجا همه ذکر خیر تو رو داشتن.

_ من؟! چرا؟! 

+ که تو چقدر پایه ای. چقدر خانمی! 

به وضوح ذوق کرده بود و میدونستم چرا ولی باز هم پرسیدم تا برام توضیح بده: چرا؟ چی می‌گفتن؟! 

_ اونجا کلا صحبت از اعتماد شد. از اینکه همه مردها داشتن می‌گفتن به خانمشون که خانم فلانی رو ببین، به شوهرش اعتماد داره! ولی شما تا سر کوچه هم بخوایم بریم می‌پرسین و حساس میشین و ... ، این الان خودش نیومده ولی شوهرش هست و ...

و گفت که یکی از اون خانما خیلی صریح گفت: خب چون ما به شما شک داریم! 

تو دلم ، سوختم برای اون خانم! که ای بابا چه بی سیاستی کرده! تو حتی اگه یقین به ناخلف بودن همسرت می‌داشتی که نباید جلوی جمع می‌گفتی من به تو شک دارم! تا راه خطای اون رو هموار کنی! 

همسرم تقریبا خیلی چیزها رو برام تعریف کرد و شنیدم و لبخند زدم و همین. 

و خداروشکر می‌کنم فقط. چون که من هم بی‌عیب نبوده‌ام. ولی خداروشکر می‌کنم که زود از خطاهام درس گرفتم و فهمیدم واقعا بی اعتمادی سم هر زندگیه

و خیلی بهتره که ما با شک کردن، راه گناه طرف رو هموار نکنیم! 

دیگه گاهی باید هر آدمی با خودش تنها باشه! 

من بجای اینکه بیام به همسرم گیر بدم که تو چرا با رفقات میری بیرون؟! اومدم ریشه ای تر نگاه کردم دیدم علت گیرم اینه که خودم چنین نیازی دارم که برآورده نمیشه

به جاش از همسرم خواستم هر چند وقت برای من هم همین فرصت باشه. خودم باشم و هر چی که خودم میخوام. همین! 

البته اون خانم ها اکثرا دورهمی های زنانه دارن، خیلی بیشتر از من. ولی خب باز هم این ترس رو دارن که همسرشون تنها سرگرم باشه. 

چمیدونم... ترسه دیگه... باید ریشه یابی اش کرد. خیلی دلم میسوزه که ندانسته دارن تیشه به ریشه اعتماد همسرشون می‌زنن و واقعا بدتر از جذابیتشون کم میشه این مدلی.

ولی بعدش همسرم گفت: من اگه ازم بپرسن بارزترین ویژگی خانمت چیه؟ میگم درک. 

و بعد به خودم نهیب زدم: آره ، همینه. مشکل نشناختن جنس طرف مقابله. مشکل آگاهی کمه...

شاید اگه همیشه تو تهران زندگی می‌کردم و این سفرها رو نمی‌اومدم، با خودم میگفتم برو بابا! تو این عصر اطلاعات دیگه کیه که ندونه یه سری چیزا رو؟! 

ولی الان نه، الان که در مسیر « بسیار سفر باید تا پخته شود خامی» قرار گرفتم و دارم با آدم‌های متفاوت از محدوده فکر و محدوده زندگی خودم، همنشینی می‌کنم؛ 

می‌فهمم که همه چیز اونقدر ساده و قابل پیش بینی نیست

اگه گزاره هر گاه الف ب باشد آنگاه جیم دال میشود، تو محیط زندگی من و آدم‌های اطراف من، قطعی و یقینیه

هر جایی که الف ب بود، قرار نیست نتیجه اش هم شبیه همون گزاره بشه! 

هر فضایی، مختصات خودش رو داره

اینه که شعور آدم رو زیاد می‌کنه! 

که راحت تصمیم نگیری، راحت پیش قاضی نری، راحت جمع بندی نکنی! 

بشنوی، زیااااد بشنوی، زیاااااد بشنوی، ببینی، تحلیل کنی، خیلی ببینی، خیلی زیاد ببینی، دقت کنی، ولی به راحتی حرف نزنی، نظر ندی، عُجب نگیری...

#

وای که چقدر نوشتم! 

همش تقصیر اون قهوه تلخیه که دیشب خوردم! چقدر غلیظ بود! مزه قهوه عراقی رو می‌داد... 

وگرنه من الان باید خواب عمیق بودم. بعد اینهمه نخوابیدن. 

#

این هم محض یادگاری از این سفر، که چند روز پیش، قبل از خواب، توی ذهنم نوشته بودمش: 

مردم این شهر معروفن به تمیزی. خانم‌هاشون... 

تیز و فرزن و همه جا رو سریع برق میندازن.

علت محیطی این رو وقتی فهمیدم که خودم و بچه تمام تن‌مون پر از کهیر شد! چرا؟! 

چون یه ذرررره پودر بیسکویتی که شب خورده بودیم، روی فرش ریخته بود و مورچه ( یا چیز دیگه) جمع شده بود و توی خواب پدر ما دوتا رو درآورده بود. 

این رو وقتی فهمیدم که دو سه شب از شدت خارش نتونستیم بخوابیم و بعد که صاحب خونه گفت شاید یه خرده کیکی چیزی ریخته؛ اومدم مو به مو جارو کردم و بعدش دیگه خواب راحت بهمون برگشت! 

مردم اینجا خیلی تمیزن؛ اصلا یه تمیزکاری هایی که ما اصلا به ذهنمون نمی‌رسه! یکسره در حال گردگیری و ... 

علت این مورد هم وقتی فهمیدم که از گرما پنجره رو باز کردم و بعد یک ساعت، دیدم تماااام محدوده کابینت و گاز و گل‌ها و ... پر از خاک شده! 

روی سینک شون پر از لکه‌های آب شده چون آب اینجا خیلی سنگینه

مردم اینجا ؛ برای اینکه خونشون شبیه خونه های عادی ما ( تو تهران) بشه؛ چند مرحله تمیزکاری روزانه دارن. 

پس بیخود نیست که انقدر زحمت می‌کشن! 

و امثال من! انقدر اون امکانات عادیه براشون، که...

بگذریم.

بسیار سفر باید... 

  • .. مَروه ..

نظرات  (۴)

  • میم مثل حنانه
  • سلام ای کاش دغدغه مندی ها و زحمت هایی که میکشید تا به مسئولین منتقل کنید جواب بده. درد اینه که بهشون هم میگی دوباره همون آش و همون کاسه اس وگرنه خودشون هم خوب میدونن کم کاری کردن....

    خدا حفظتون کنه و در همین مسیر ثابت قدم و موفق‌ :)

    بسیار سفر باید....

    دقیقا زندگی همینه. تازه وقتی چشم جاهای جدید و ادم های جدید رو میبینه، متوجه میشه که هیچی رو نمیدونسته و چقدر تا قبل این تجربه ها دنیا براش کوچیک بوده :)

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    ما مامور به تکلیفیم
    خیلی حال میده هی وظایفشون رو بهشون گوشزد می‌کنیم. تهش هم ممکنه به قول شما اثر زیادی نذاره، ولی واقعا به خود آدم خیلی حس سبکی خوبی میده. 
    دیگه وقتی مردمو می‌بینی شرمندگی نداری، شاید آرومتر بتونی بخوابی
    البته اعتقاد دارم وقتی یه نفر جرئت می‌کنه و اینطوری مستقیم میگه، جسارت بقیه هم برانگیخته میشه و حرف میزنن. گاهی اون مسئول به زور و رودربایستی هم که شده تغییر رویه میده. این پیش اومده که میگم


    وای از خط آخرت! 
    دقیقا گاهی با خودم میگم من چقدر کوچیک بودم!! چجوری تا حالا فکر می‌کردم! 
    خوبه خیلی چیزا رو به زبون نمیارم! وگرنه تا حالا چقدر خطا کرده بودم درباره آدم‌ها!!

    توی هر پستتون کلی درسه مثلا این پست میتونه برای اونی که مجرد باشه درس باشه برای زندگی متاهلانه اش

    پاسخ:
    الحمدلله

    سفر آدم رو بزرگ می‌کنه، وسعت روحی میده...

    دلم می‌خواد منم یه خانوادهٔ اینطوری داشته باشم.

    پاسخ:
    و من چقدر به وسعت روحی نیاز دارم.

    چیزی نیست که کسی بخواد و خدا هم براش بخواد و بهش نرسه
    حالا شاید تو همون بستری که شما میخوای نشه
    ولی یه جوری روزیت میشه بالاخره

    اون جوابتون به خانم حنانه خیلی خوب بود مخصوصا اونجایی که گفتید چه قدر خوب بوده یه سری چیزها رو به زبون نمی آوردید منم که فکر میکنم میبینم چه قدر خوب بوده در گذشته یه سری از حرف ها رو نزدم:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">