قبلاها که مادر نبودم، برام فرقی نداشت کی قراره مهمونم باشه ولی الان میبینم خیلی مهمه مهمون آدم تازهعروس باشه، دختر عقد کرده باشه، مجرد باشه ، یا مامان بچهکوچیکدار، یا هم مادر قدیمی باتجربه...
واقعا فرق میکنه!
یکی دو هفته پیش که نوبت دورهمی مامانها افتاده بود به خونه ما، همون جمعیتی که نفری یکی دوتا فسقلی داریم؛ رفقا اذعان داشتن که خونه ما خیلی تمیز و مرتب و سالمه و کیفیت میزبانیمون هم خوبه.
ولی دیشب که بنا بود این رفیق تازه عروسم رو ببینم، با چشمهای اون وقتی به خونه نگاه میکردم میدیدم عه! داخل کمد نرگس چه نامرتبه! سینک برق نمیزنه،
پشت در اتاق پر از لباسه و شونه بچه چند روزه که گم شده و فرصت ندارم برم بگردم پیداش کنم! ( چون نرگس هر جا برم دنبالم راه میفته)
دیگه اینکه یه ذره از خورش رو گاز ریخته باشه یا کیک و شیرینی نداشته باشیم که دیگه جزو چیزهای خیلی عادیه.
خودم رو تو نگاه دوستم که گذاشتم، کلی عیب و نقص دیدم، که البته، اگه میخواستم همه چیز کامل باشه، کلا باید مهمونی رو لغو میکردم.
همین که با وجود یه دختر چسبنده، تونسته بودم غذا رو خوب جا بندازم و خونه رو تا حد مطلوب یه مهمونی تمیز کنم و ظرفهای غذا رو قبل از اومدن مهمونا حاضر کنم، خیلی هم هنر کرده و خوشحال بودم.
با اینکه همسر منتظر بود ۲ تا تیکه ظرفهای توی سینک رو بشورم، رفتم دراز کشیدم تا پشتم صاف بشه! چون اگه دراز نمیکشیدم دیگه واقعا طاقت اینکه جلوی مهمون ها بشینم رو نداشتم.
توی ذهنم استرس بود، نمیگم نبود... این فکرها میومد: پاشو زشته! الان فلانی با خودش میگه مهمون دعوت کرده اما ... یا مثلا همسر ناراحت میشه و ...
ولی بعد اینکه فکرها اومدن، فقط نگاهشون کردم و میزدم شبکه بعدی: مروه تو همه تلاشت رو کردی، هیچوقت همه چیز، درست مثل اونی که میخوایم نمیشه. فلانی هم پس فردا که مامان شد، میفهمه علت خیلی چیزها رو.
نفهمید هم نفهمید. من مسئول درک بقیه نیستم. من مسئول جسم و روح خودمم الان، که میدونم بیشتر از این اگه خودم رو خرج کنم، برای شب توانم و شیرم کم میاد. بچه ام و خودم اذیت میشیم.
پس ولش کن!
متاسفانه یا خوشبختانه باید بگم حتی بعضی جاها، حرف همسرم رو هم میگم ولش کن. چون یا بعدا خودش متوجه میشه از توانم خارج بوده، یا کوتاه میاد، یا کوتاه نمیاد و اذیت میشه، یا خودش پا میشه مرتب میکنه، یا پا نمیشه و فقط حرص میخوره و خودخوری میکنه و فکر میکنه من چرا به حرفش گوش نمیدم و ... ، در کل ولش کن!
واقعا دارم به یه بیخیالی تعمدی میرسم. فکر کنم همسرم هم داره میرسه... بعضی جاها جالب نیست. ولی بعضی وقتها هم خوبه.
*
از تغییرات بعد از مادری اینکه، روزی دو بار خونه رو جارو میکنم که چیزی روی زمین نباشه برداره بخوره.وقتی یه چیزی میخوریم بلافاصله جمعش میکنم. از این جهت فرزتر شدم! و کف خونه اکثر وقتها تمیزه
+ قبلا همش منتظر بودم ساکت بشه برم به کارهام برسم الان گاهی با همه روح و وجودم کنارش میشینم و بازی میکنم، سرگرم میشیم، میخندیم و واقعا برای چند لحظه از تمام دنیا فارغ میشم و این چقدررر خوبه برای حالم.
بعدش هم بدو بدو میرم غذام رو میذارم یا ظرفها رو میشورم، تا بخواد حواسش جمع شه که من نیستم، بخشی از کارم انجام شده.
البته... مادر بودن از اون چیزی که فکر میکردم، سختتر بود. خیلی سخت تر
با این حال ، دیروز که داشتم گوشی در حال انفجارم رو خالی میکردم، فیلم های اول تولد نرگس، اینکه چقدررررر ریزه میزه و کوچولو بود نسبت به الان! چقدر محتاجتر، بی تحرکتر!
مگه مال چند وقت پیشه؟! دلم خواست دوباره همون قدری باشه، دوباره یه بچه اونقدری رو با تجربه الانم، تجربه کنم! ( اصلا انگار که زحمتهاش یادم رفته باشه! میگن آدم ها وقتی از یه مساله رد میشن جزییات سختیها رو یادشون میره فقط یه خاطره خوش میمونه، ولی بعد که یه مرور کردم با خودم گفتم نه بابا! غلط بکنم دوباره دلم بخواد! :) وقتی همین یه دونه فسقلی، همه معادلات زندگیم رو به هم ریخته...
برای همینه که میگم رفیق بچهدار، گل بهشتیه... چون واقعا فقط یه مادری که بچه کوچیک داره، میتونه درک کنه و بدون سرزنش میتونی باهاش تعامل کنی.
*
یادش بخیر، دو سال پیش، یه زوجی که تازه عقد کرده بودن اومدن خونمون و کلییی فانتزی و تصورات ( بهتره بگم توهمات) خودشون رو گفتن و ما هی با خودمون میگفتیم: نه بنده خدا! اینطوری نیست! انقدر روی این چیزها تمرکز نکنین!
بعد گفتیم عیب نداره، برن تو زندگی، میفهمن...
الان هنوز عروسی نکردن، چون زمان خوبی برای تحقق فانتزیهاشون پیدا نشده.
یا مثلا اون دختر مجردی که با طعنه به من گفت: گل های همسرت رو نگه نمیداری؟! من ازدواج کنم همه رو خشک میکنم میریزم توی سجادهام
اون لحظه احساس بدی بهم دست داد، احساس بیذوق بودن. ولی بعدا توی دلم گفتم: تو برو توی زندگی، وقتی دیدی خیلی جاها با خواستههای اساسی زندگیت در تعارضی، وقتی دیدی منافعت به خطر افتاده و خیلی جاها باید گذشت کنی تا فقط از حد اسلام و مسلمونی خارج نشی! (نه که بخوای خیلی هم خفن باشی! نه! همین که بتونی اگه عصبانی هم هستی حرمتش رو نگه داری و یا غیبتش رو نکنی و ... ) ، وقتی با زحمت بسیار تلاش کردی توی هر شرایطی طراوتت، لطافتت، زنانگیت رو حفظ کنی و خیلی جاها نتونستی؛ اونوقت بیا ببینم در چه حالی!
خلاصه اینکه ، انگار دارم نمی از اون دریای بیخیالی رو میچشم!
واقعا چند وقته فکر میکنم این بیت:
«هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من»
فقط درباره ی زندگی مولوی نبوده، درباره خیلیها صادقه...
*
نمیدونم این متن شبیه متن یه آدم ناامید شده یا نه
ولی حقیقتا همین ازم برمیومد...
از آدمی که رفته تو بطن زندگی و با تمام ایدههاش، ادعاهاش، آرمانهاش، داره دست و پنجه نرم میکنه
خیلی از این بابت خوبه، که واقعا داره امتحان پشت امتحان میاد ببینم چند مرده حلاجم،
ولی اگه بخوام بگم سخت نیست یا ناامید نمیشم، دروغ گفتم.
سلام عزیزم ...فقط میتونم بگم خدا قوت