و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

آمدنش را قریب می بینیم...

و نراهُ قریبا

بسم رب الزهراء

سلام...

شاعر میگه:
من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟

**
اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم.
اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.
باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.
*
همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید.

بایگانی

روایت اول..گفتگو با شهدا

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۲۴ ق.ظ

بچه ها خیلی زحمت کشیده بودند،زودتر رفتم که من هم کمکی کرده باشم
حوریه را دیدم..گفت: شهیدت را دیدی؟؟ با تعجب گفتم نه..
گفت من موقع دسته بندی دیده بودن پلاکتو،یه شهید معروفی بود،الان یادم نیست...
رفتم تو اتاق..پلاکها روی میز بود..
مثل قرصهایی که میتونی از وسط نصفشون کنی،نیمی اسم و فامیل خودمون بود و نیمی رفیق شهید..
بنا بر حکمت خدا خیلی زود پلاکم رو پیدا کردم...شهید صیاد شیرازی نیمه ی من بود:)
شهیدی که هیچ ازش نمیدونم جز اخلاص نگاهش...
انگار چیزهایی رو میبینه که ما هرگز ندیدیم و چیزهایی رو نمیبینه که ما همیشه نگاهمون محصور بر اونها بوده...
یه نگاه نافذی که دور از عادته انگار...
خوشحال شدم..ذوقی داشت این پلاکها که رزق روز اولمون نداشت!:)
روز اول تو قطار خاطرات طنز شهدا رو دادیم به همراه اسمارتیز!:)
چه واکنش های خوبی داشتند بچه ها نسبت به این رزق رنگی رنگی شاد:)
*
بعد از اون اکثرا خوابیدن..
من موندم و شوق رفتن و دفترچه ی زیبایی که توی کیف هامون بود...
قلم به دست گرفتم و از تمام آنچه در دلم مانده بود،با شهدا گفتم...
تمام تقاضاهایم را...مطالبه هایم را...
و این همان حرف های رفیقانه است:

نظر سنجی مهم

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۲۸ ب.ظ


از دیروز که دارم خاطرات رو مینویسم نتونستم بفهمم چه مدل روایت بهتره...
چون طلب شما رو نمیدونم.
من برای خودم همه ی جزییات رو مینویسم که بمونه و همه ی آنچه که برای خودم پند بوده،خب خیلی از این حرفها برای شما بیهوده است...
الان چند گزینه هست..
یکی اینکه مناطق رو روایت کنم و برخی نکاتی که شنیدم و به درد همه میخوره،مثل پست قبلی.
یکی اینکه در کنار اینها دلنوشته های خودم در طول سفر قبل یا بعد از بازدید مناطق هم بنویسم،که البته برای این موضوع وجود طالب برام شرطه.
یا اینکه کلا شیوه ی خاطره باشه و روایتی که بنظر خودم زیاد مفید فایده نیست...

حالا باز اینکه شما کدوم رو ترجیح میدین مهمه..
من صبر میکنم وقتی حداقل پنج نفر این پست رو جواب دادن شروع میکنم.

شهادت خوب است،اما تقوا بهتر

سه شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ق.ظ

آرام آرام زمزمه های دلتنگی شروع می شود...

تو سعی میکنی بمانی در آن خاک ها که ظاهرا همگی یکسانند و باطنا...


راضی هستی از تلاش خود

راضی از زیارتت...


حرف هایت،

حرف های یک عمرت را با شهدا زده ای

قسم داده ای که به راهت بیاورند و قدم هایت را ثابت کنند و در راه امادگی ظهور،بیچاره ات کنند...

تحول فاطمی

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۱۴ ب.ظ
نوروز امسال،نوروز متفاوت تری خواهد بود.. ان شاء الله
برای امسال،تغییراتی داشتم..
یه ذره فرق کردم با دوران جاهلیت!
یه ذره میخوام بهتر باشم..
چیزی که تا حالا فکر می کردم درسته اما اشتباه بود...
چیزی که امسال خیلی غیرمستقیم خدا بهم گفت عوضش کنم..
و نگذاشت غم وجودم رو بگیره...

یه تصمیم بزرگ...
تو آخرین روزهای سال،تصمیم گرفتم دیگه رنگی نپوشم!
رنگی که نه...رنگی رنگی هایی که تاحالا فکر می کردم غلط نیست...
تصمیم گرفتم دیگه هر رنگی نپوشم...
دیگه هرجایی نپوشم...

چقدر از این و اون شنیدم و پرسیدم تا برام جاافتاد مفاهیم حجاب..
و فهمیدم اونقدرام که فکر میکردم باحجاب نبودم!
حالا نیومدم باز کنم این مسئله رو،و نیومدم سوال ایجاد کنم،یا تشویق بشم،یا سرزنش بشم...

اومدم بنویسم امسال خیلی نوروز متفاوتی دارم...
اومدم بگم قراره خیلی عوض بشم..
نا محسوس،آروم آروم...چندوقته که شروع کردم به تغییرات..
میخوام نوروزم رو عید کنم...
از اون عیدهایی که توش گناه نیست...
میخوام فاطمی متحول بشم و فاطمی بمونم..ان شاء الله

اومدم بگم،اگه شما هم دلتون خواست،
تو این روزای آخر سال،
یه تصمیم بزرگ بگیرید،
که شروع کنید آروم آروم
و نوزورتون بشه جرقه ی این تغییر...
ان شاءالله..

خوف فرزند شک است

دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۰۰ ب.ظ

خودم تعجب میکنم انقدر مدته که ننوشتم..

از بس توی ذهنم متن اماده میکنم و حرف میزنم و سوال میپرسم یادم نمیمونه که همه ی اینها توی ذهنم بوده و به کسی نگفتم،وقتی پی جواب میرم و عکس العمل،یا میام که ببینم کسی اینجا نظر گذاشته یا نه،تازه متوجه میشم اصلا ننوشتمش!

این حالت ذهنم رو همیشه دوست داشتم..اینکه اگه استاد سرکلاس خاطره میگه منم برم تو فکرای خودم،کارمو پیش ببرم خوبه.وقتی برنامت پر باشه،اتلاف وقتت خیلی کم میشه.

اما یه وقتهایی انقدر سرمون شلوغه و درگیر خودمونیم،حواسمون به اطرافمون نیست،یه وقت هایی این مشغله باعث میشه برخی کارها که شاید دیگه انجامش اولویت نداشته باشه رو ادامه بدیم..و فکر نکنیم بر فرض که من اینکارو کردم،ایا بازدهش به نسبت هزینه ی جانی و زمانی و ... که از من گرفت می ارزید؟

مثلا بعضیای ما،من جمله خودم،بخش عمده ی کارامون رو توی نت انجام میدیم.

به من گفتن تو فلان نشریه بنویس.

تعلل کردم..

اولش که حق رو دادم به خودم و گفتم که خب وقتم کمه و نمی رسم و جاهای دیگه هستم به جاش و...

بعد دیدم همه ی اینا توجیهه..یه مسلمانی به من رو زده،منم نرم یکی دیگه رو بالاخره پیدا میکنن،کار خدا معطل نمیمونه،من ضرر میکنم با توجیهاتم...

نشستم محاسبه..

اولین عامل تعللم کشف شد: ترس

ترس!

یادم افتاد مدتها پیش یه رفیقی بهم گفت فضای مجاز رو ترک کن،اونجا اغنات میکنه،فکر میکنی وظیفه ی فرهنگیت انجام شده دیگه تو حقیقت کم میذاری،یعنی بخودت حق میدی که کم بذاری.

درحالیکه فعالیت حقیقی خیلی مفیدتره و مقیدتر.

فضای وبلاگ رو کسی جذبش میشه که با مطالب تو مخالف و ضد نیست حداقل

اما فضای نشریه که قراره شما مخاطب از هر قشری انتخاب کنی و یا مخالف ها هم قراره بخوننش،اونجا سخته.

فهمیدم جرئت کافی در ابراز عقاید رو ندارم.

 از اونجایی که استاد یا راهنمای خاصی ندارم که بگم میرم پیشش و بهم راهکار میده،همیشه جوابهامو از طریق واسطه ها میگیرم_که البته این مدل هم عالمی داره_ بعد از مدتها به پیشنهاد همکلاسیم رفتیم کنار شهدای گمنام..

رفتم گفتم من اینطوریم،خودم رو عرضه کردم به شهدا..این ترس های منه،این عیوب منه،اینم هدفمه.

خودتون یه وساطتی بکنید و من رو هدایت کنید.

برگشتم که بخوام خارج بشم،یه کاغذ بارون خورده روی دیوار،توجهم رو جلب کرد..

**

**

امام را در جبهه ی فرهنگی،رها خواهم کرد اگر...

از این به بعد،یک پروژه ی جدید دارم با نفسم..



جان برای چه نثار میکنی؟

دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ب.ظ

امروز،حوالی چمران، گم شده بودم...

اصلا انگار تا حالا دقت نکرده بودم روزی چندبار میام چمران و برمیگردم...

چرا دقت نکرده بودم از گذرگاه کدوم شهید می رسم به سنگر علم؟

چمران...

شهید دکتر مصطفی چمران

ذهنم رو برای لحظاتی درگیر کرد...

*

آخر اکران بادیگارد بود..

بعد مدتها تلخ ترین صحنه ی عاشقانه ی عالم در برابرم نمایان شد..

«شهادت»

شهادت یک نیروی تاثیرگذار و نیرومند جامعه،بخاطر ما.

بخاطر ما...

- چند نفر باید جون بدن تا تو بیدار بشی مروه؟

چند نفر باید برن تا تو آدم بشی...

تا کی سکون؟

*

لحظه ای بعد

کوه های استقامت زینبی،همسر شهیدان هسته ای،از شهادت گفتند..

در این میان،صلابت همسر شهید روشن عزیز، بودن بدون جرئت مرا شکست..

-پای اعتقادت چه داده ای مروه؟

دست؟ سر؟ جان؟ دل؟ وقت؟ عمر؟

جانت را برای چه خرج کرده ای؟

برای که؟

برای ماندن چه چیز؟



شیعه باید سیاسی باشد..

يكشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ب.ظ

 رهبر انقلاب در دیدار با دانشجویان مورخ 93/5/1 که فرمودند
 نسبت به اشخاص ،نسبت به جریان ها ،نسبت به سیاست ها ،نسبت به دولت ها، موضع داشته باشید نظر داشته باشید

 اینجور نیست که شما باید منتظر بمانید ، ببینید که رهبری درباره فلان شخص ، یا فلان حرکت ، یا فلان عمل ، یا فلان سیاست چه موضعی را اتخاذ میکند،بر اساس  ان شما هم موضع گیری کنید ،نه ،اینکه کارها را قفو خواهد کرد.

 رهبری وظایفی دارد ، آن وظایف را اگر خدای متعال به او کمک کند و توفیق بدهد، عمل خواهد کرد ، شما هم وظایفی دارید !

به صحنه نگاه کنید ، تصمیم گیری   کنید ، منتها معیار عبارت تقوا باشد.



من عمری در جهالت بودم که از سیاست بی خبر بودم و دنبالشم نبودم.
خدا عمارها،سلمان ها و ابوذرهای زمان رو حفظ کنه و به ما همت،بصیرت و شجاعت اونها رو بده ان شاء الله.
#انتخاب_انقلابی
#هفتم_اسفند


دل بی عشق می گردد خراب،آهسته آهسته

سه شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۵۲ ب.ظ

دیشب،در اوج دلتنگی

که چرخ می زدم در دلانه هایم،

دلبرانه ای یافتم از جنس اضطرار....

در ساعت عاشقی

3:13 دقیقه ی صبح

یک نوشته،یک وب،یک صفحه ی مجازی...

که پای پست هایش باریدم...

*

آرامشم..

درگیر با آشوب..


چرا درس نه؟

سه شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ

از درس خونها بدمون میاد،خودمونم نمی دونیم چرا... چون اهل فکر نیستیم.. واقعا اگه بدتون میاد دلیل میگید؟؟



عقیلة العرب

يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۶ ب.ظ

خیلی دوست داشتم ذهنیاتم رو نسبت به حضرت زینب جمع کنم و یه چیزی بنویسم اینجا،اما نشد متاسفانه. در هر صورت عیدتون مبارک....همین