روایت اول..گفتگو با شهدا
بچه ها خیلی زحمت کشیده بودند،زودتر رفتم که من هم کمکی کرده باشم
حوریه را دیدم..گفت: شهیدت را دیدی؟؟ با تعجب گفتم نه..
گفت من موقع دسته بندی دیده بودن پلاکتو،یه شهید معروفی بود،الان یادم نیست...
رفتم تو اتاق..پلاکها روی میز بود..
مثل قرصهایی که میتونی از وسط نصفشون کنی،نیمی اسم و فامیل خودمون بود و نیمی رفیق شهید..
بنا بر حکمت خدا خیلی زود پلاکم رو پیدا کردم...شهید صیاد شیرازی نیمه ی من بود:)
شهیدی که هیچ ازش نمیدونم جز اخلاص نگاهش...
انگار چیزهایی رو میبینه که ما هرگز ندیدیم و چیزهایی رو نمیبینه که ما همیشه نگاهمون محصور بر اونها بوده...
یه نگاه نافذی که دور از عادته انگار...
خوشحال شدم..ذوقی داشت این پلاکها که رزق روز اولمون نداشت!:)
روز اول تو قطار خاطرات طنز شهدا رو دادیم به همراه اسمارتیز!:)
چه واکنش های خوبی داشتند بچه ها نسبت به این رزق رنگی رنگی شاد:)
*
بعد از اون اکثرا خوابیدن..
من موندم و شوق رفتن و دفترچه ی زیبایی که توی کیف هامون بود...
قلم به دست گرفتم و از تمام آنچه در دلم مانده بود،با شهدا گفتم...
تمام تقاضاهایم را...مطالبه هایم را...
و این همان حرف های رفیقانه است:
به سمت دیار نور...به سمت شهدا...
ناله های آه ای شهدای من،و اشک های من،که بگذارید بمانم بر راهتان اجابت شد...
شهدا،روسیاهی چون من را به خادمی پذیرفتند...
دوست دارم اشک بریزم،اشک شوق...
اشکی که از جام الستم زلال و جوشان فرو ریزد بر ردپای قلم...
سخت گنه کارم و سیاه جان،اما امید دارم به کرامت شهدا...
امید دارم به آن که شهید صیاد شیرازی را خواهم دید، رهبرم را خواهم دید...و حس خواهم کرد د جای جای دیارِ عشاق،آن یار را...
آن یاری را که جان ناقابلم باید برایش فدا شود، تکه تکه شود،بشکند، خرد شود...
آن یاری که لایق است برای آمدنش نیست شوم...
اما نمی شوم نشده ام
نشده ام آن ناصر و معین...نشدم آن عماری که رهبرم می گفت...
من،روسیاه ترین لکه ی دوران،پر از آه و فغان و شکوه از خویش، راهی ام به سوی دیاری که جاودانگان و مردان خدا و ناظران به وجه الله، با حق بودن خود را به اثبات رساندند...
به حق الشهدا،به جان ناقابل خویش،قسم می خورم آمده ام که آدمم کنید...
شهدا..نمی خواهم برگردم مگر یاور شده باشم...
مگر خوف و شرک و ترس و جهالتم را بکشید...
شهدا، شما را به دم المسمار..
شما را به خون مادری که...آه...شما را به خون در راه ولایت ریخته شده ی زهرا..س قسم می دهم
مرا برمگردانید مگر قطره قطره ی خونم،
جوشان از برای ولایت باشد...
نیست شوم اگر خورد و خوراک و عشق و هویت و استعدادم،در مسیر ولایت مولایم مهدی فاطمه نباشد...
آن مولایی که رکن عالم امکان و ریشه ی درخت امامت در تنگنای در و دیوار از عمق دل صدایش می زند.
شهدا...دل شکسته ام..
دل شکسته مثل آن پرستوهایی که بالهایشان محصور است در قفسی تنگ و پرواز را در خاطر می پرورانند..
مرا به جمع خود بپذیرید...بگذارید من هم در زمره ی آنانی باشم که عشق را ترجمانند و روحشان،در تمام وجود ما جاری است...
شهدا..ما نمی دانیم بهشت یعنی چه..ما نمی دانیم همنشینی با شما یعنی چه..آه...بهشت را چه سود اگر یار نباشد...
من بمیرم و نباشم و نیست شوم اگر بنایم این است که عاقبت بهشتی را ببینم که نهرهای جاری دارد و ازواج مطهر...
من از چه رو آمدم اگر بنا بود انتهایم نهر باشد و حوری..
پس بلای یار،پس لقای یار،پس فناشدن برای یار،چه می شود؟
آه ای شهدا..بیچاره و فدای این راهم کنید..نه مثل آنانی که صبوری نمی کنند..نه آنطور که شکوه گو باشم...نه
مرا چنان به خود وابسته کنید و شیدای این زندگی و حیات عند ربّ که دیگر از هیچ چیز دم نزنم...
شهدا...شما را به خون پاک حسین..ع،زینب وار،زینب وار،خطبه خوانم کنید...
94.12.19
قطارِ رفت،بی برگشتِ جان،ان شاء الله